«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
ایده ی خوبی است. سؤال اینکه چه مقدار آمادگی برای کوهپیمایی لازمه؟ برنامه سنگین محسوب می شه؟
واقعاً خوشحال ام که این نمایش را دیدم. در میانهی نمایش داشتم فکر می کردم که ممکن است کار کلیشه شود ولی خوشبختانه فکرم اشتباه بود و کار به سمت بسیار خوبی پیش رفت. فرم نمایش خیلی خوب در خدمت اندیشهی نهفته در آن بود و ضمن داشتن مایههایی از طنز، نشان دهنده ی یک کار سخت و حساس بود. من فکر میکنم همهی بازیگران خیلی خوب از پس کار برآمدند و انصافاً کار از حیث متن و اجرا در سطح بالایی قرار داشت. قطعاً خانواده نمادی بود از اجتماعهای مدنی در سطح گستردهتر. اما من فکر میکنم کل کار را میتوان در قالب گونهای هرمنوتیک فهمید که بر فاصلهی همیشه و هموارهی ما، به عنوان موجوداتی واجد زبان، عمل و عاطفه، با واقعیت تأکید میکرد. من از دیدن این کار واقعاً لذت بردم و جداً بابت اجرای آن به آقای مساوات، بازیگران و دست اندرکاران آن تبریک میگویم.
داستان خوب با اجرای هنرمندانه! من شیوهی روایت و اجرا را بسیار پسندیدم. به نظرم اجرای آن سبک روایت بسیار دشوار بود برای همهی بازیگران اما تقریباً همگی خوب بودند، بهویژه حمیدرضا آذرنگ که بازیاش درخشان بود. نمایش ما را میبرد به زندگی رو به اتمام فروشندهای که دارد با مرور زندگیاش در ذهن، میفهمد که تأثیر زندگی او برای سرنوشت خود، همسر و فرزندانش چه بوده. دارد امکانهای مختلف و انتخابهای خودش را میبیند و میسنجد و با همین فکرها رو به مرگی میرود که از پسِ این افکار، دیگر گریزناپذیر به نظر میرسد. من فکر میکنم ریتم نمایش گاهی اندکی کند بود ولی دیدن آن جداً لذتبخش است و قابل توصیه.
یک نمایش بد! یک اقتباس بد! هیچ نشان پرداختهای از شخصیت کاستلیو یا کالون یا میشل سروه ارائه نمیشود. در یکی از مسخرهترین قسمتها، کاستلیو تحت تأثیر الهام غیبی قرار میگیرد اما آنقدر شخصیت او نپرداخته است که این الهام مانند اتفاقی تصادفی در متن داستان به نظر میرسد. در کل نمایش همه در حال داد زدن دربارهی اموری هستند که میتوانستند با زبانی روشنتر و آرامتر دربارهشان حرف بزنند تا بیننده را به تأمل برانگیزند. حرفها همه فرعی است و اختلافهای اساسی کالون و کاستلیو زیر انبوهی از حرفهای تکراری و حاشیهای مدفون و ناپیدا است. حرفهای پدران کلیسای پروتستان آنقدر سخیف و مسخره است که آدم میماند که چرا نهضت اصلاح دینی یا روشنگری اساساً مهم بودهاند. از میشل سروه هم حتی چیز زیادی دستگیرمان نمیشود چون اولاً، دائم در حال فریاد زدن است و ثانیاً، ادعای اصلی او در مخالفت با کالون و حکومت او طرح نمیشود. دادگاه او قضاتی آنقدر بیمنطق و نفهم دارد که نویسنده اصلاً لازم نمیبیند مسائلی جدی را در آن طرح کند. فکر میکنم «سقراط» هم کار حمیدرضا نعیمی بود. من دربارهی آن هم نوشتم که چه مشکلاتی داشت و حالا دیگر بعید میدانم که دیگر کاری را از او یا به نویسندگی او ببینم. به نظرم در انتخاب موضوع استاد است اما هرگز مهارت پرداخت شایستهی موضوع را ندارد.
نمایش نسبتاً خوبی بود. بازی هر دو بازیگر خوب بود و طراحی خلاقانه ی صحنه فضای خوبی به نمایش می داد. ایده ی نمایش به نظرم قدری بیش از اندازه گسسته بود اما احساس درونی شوایک خیلی خوب منتقل می شد، این احساس بیگانگی از جهانی جنگ زده و جامعه ای گرفتار استبداد که شایعه ساز، آدم کش پرور و برانگیزاننده ی تزویر و ریاکاری است. شوایک این بیگانگی را حس می کند وقتی می بیند که سگ هایش حتی، شاید ناخواسته، قربانی شده اند تا رفع گرسنگی محرومان کنند چون جهان به خودی خود محرومیت ها را از بین نمی برد. از آن طرف، مادرش قربانی قساوتی شده است که ابتدا قرار بود مایه ی آرامش و رفع تنهایی باشد. ضربه ی نهایی به شوایک آنجا وارد آمد که دید جنگ نه به خواسته ی او آغاز شد و نه به خواسته ی او پایان یافت. همه چیز بیش از حد مسخره و پیش پاافتاده بود (حتی آغاز جنگ) اما نتیجه واقعی است: درد و رنج و نهایتاً، نابودی زندگی های بسیار.
وضعیت سالن افتضاح بود و گروه اجراکننده، به نظرم، نباید این مسئله را نادیده بگیرند. من بعد از 10 دقیقه کمردرد و پادرد گرفتم چون نه می شد جای پا را تغییر داد و بهتر نشست و نه می شد به عقب تکیه داد. مسئولان سالن با خودشان فکر نمی کنند که اگر کسی خواست از انتهای سالن بلند شود و به هر دلیل، مثلاً بدحالی، از سالن خارج شود، چگونه می تواند این کار را بکند؟ به علاوه، نمی دانم چه اصراری بوده است که با این وضعیت محل نشستن مخاطبان، بلیت های بیشتری هم فروخته شود. این دردی است که همه ی سالن های تئاتر را دارد فرامی گیرد و تعجبم این است که فروش بیش از ظرفیت بلیت که متضمن نادیده گرفتن حقوق و آسایش مخاطب است، برای قشر هنرمند و اهل فرهنگ هم ناپسند به نظر نمی رسد. گویا پای پول و شهرت که به میان بیاید، فرهنگی و غیرفرهنگی یکی اند! بشخصه دیگر هیچ وقت برای دیدن تئاتر به این سالن نمی آیم.
یک داستان خوب با ایده ها و مفاهیمی در پس زمینه. ایده ها هرگز جا را برای طرح مناسب داستان تنگ نکردهاند. داستان دو شخصیت حاضردرصحنه بیشتر ندارد اما شخصیت های نادیدهای را معرفی میکند که بر چگونگی امور حضوری مؤثر، و نه تحمیلی، دارند. نمایش را میتوان از منظر هر یک از دو شخصیت نگاه کرد و لذت برد. بازیها عالی نبودند اما بهقوت این حس را منتقل میکردند که هر دو بازیگر تلاش خود را برای بازی بهتر میکنند. حتی در برخی صحنهها، بازی نسیم افشارپور درخشان به نظر میآمد. در مجموع، کار خوبی بود. امیدوارم کارهای بعدی گروه بهتر و موفقتر باشد.
سقراط شخصیتی است که برای اجرای کار نمایشی قابلیت زیادی دارد اما این «سقراط» به نظرم تا حدی ایده ی اصلی اش را ضایع کرد. یکی از مهم ترین وجوه شخصیت سقراط، یعنی آنچه با عنوان «طنز سقراطی» می شناسیم که رسالتش بیان جهل پنهان در عالم نمایان گزافه گو و نشانگر نابالغی آنان در جست و جوی حقیقت است، به کلی در این نمایش غایب بود. حتی در لحظاتی کوتاه اثری از ظنز سقراطی ندیدم. از سوی دیگر، جلوه های طنز نمایش همان بود که می توان از طنز در کمدی های معمول تلویزیون مشاهده کرد: طنز امروزی، تلاش برای خنداندن مخاطب و سرگرم کردن او. از همه بیجاتر و بی موردتر، شوخی زننده ی سقراط با همسرش در داخل زندان بود در فضایی که سرنوشت تراژیک سقراط به مضحکه ای بی معنا تبدیل شد. جایی که مخاطب می توانست قدری سقراط را ملموستر بشناسد و درک کند، با طنزپردازی بی مورد و زننده ای به یک کمدی امروزین تبدیل شد. همین طور، گفت و گوی سقراط با گرگیاس می توانست جای خوبی برای نمایش طنز سقراطی باشد اما گفت و گو بی سر و ته و نامفهوم می نُمود. در انتهای گفت و گو، سقراط به یکباره عصبی شد، چیزی که در مکالمات افلاطون اثری از آن نمی بینیم. گرگیاس، که به بدترین شکل شخصیت پردازی شده بود، هم عصبی شد و گفت و گو پایان یافت بی آنکه چیزی از دل آن برآید.
دیگر اینکه، ایده های سقراطی مثل «خود را بشناس»، «خرمگس بودن سقراط»، «نپذیرفتن پیشنهاد فرار از مجازات مرگ» و... بی در و پیکر و شلخته وار در سراسر نمایشنامه ریخته شده بود و گاهی هم در معرض تمسخر قرار می گرفت. انتخاب فرهاد آییش به عنوان شخصیت سقراط البته در این وضع بی تأثیر نبود. به نظرم، آییش همان چیزی را بازی می کرد که در نمایشنامه به او القا شده بود. تلاش می کرد حتی وجوه کمدی کار را تقویت کند اما به هر حال، این سقراط آنی نبود که ما می شناختیم. من نمی دانم نمایشنامه نویس چطور خودش را قانع کرده بود که ملتی بیایند و به این ایده ها بخندند بی آنکه سر سوزنی به آن ها بیاندیشند. دریغ از چند دیالوگ شنیدنی، دریغ از چند تلنگر به ذهن مخاطب! پوستر نمایش ما را فرامی خواند که به دیدن سقراطی برویم که شهید شد اما محتوای نمایش بسیار ظاهراً مفرح تر از آن بود که اندک تأملی برانگیزد.
نمی تونم بگم نمایش خوبی بود. بازی گلاب آدینه، مطابق انتظار، خیلی خوب بود و این باعث می شد که بازی متوسط دیگر بازیگران تو ذوق بزنه. دیالوگ ها نسبتاً خوب بودن چون تنوع عبارات و نوع استفاده از اونها جالب بود اما با توجه به زمینه ی طنزشان، باید بگویم که حتی یکبار هم در طول نمایش نخندیدم. یعنی قدرت طنزپردازی دیالوگ ها بسیار کم بود. داستان نمایش ساده بود و بارِفکری خاصی نداشت. در مجموع، نمایش همون جایی تموم شد که باید می شد چون اگر قرار بود دقایق دیگری هم ادامه پیدا کنه، حوصله ی مخاطب رو سر می برد.