در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مهرزاد عباسی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:27:08
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامُش
این تیغ نه از بهر ستمکاری است کردن
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخوشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

"جناب ناصرخسرو"
درویش و غنی بنده این خاک درند
آنان که غنی ترند، محتاج ترند

ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

افتادگی آموز اگر طالب فیضی
هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

"جناب سعدی"
سوختی سینه ی غم دیده ام از یاد دری
که بگشتیم همه عمر و اثر نیست از او
بداهه
۱۵ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هر عشوه که دربان دهدت، دفع و بهانه است
گوید که برو، هیچ مرو شاه به خانه است

"جناب مولانا"
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرمت
محبوبه تهمتن و عرفان احمدی نثار این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هرکسی اندر جهان مجنون لیلی می شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بسته ای بر پای جان
تا فروتر می روی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر ... دیدن ادامه ›› لب دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
گفت: بودم اندر این دریا غذای ماهی ای
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذوالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی چون خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا! افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی که او گِرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونه است بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهرۀ گلگون خویش
من نی ام موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می دهد ز افسون خویش
در بهشت استَبرَق سبز است و خلخال و حریر
عشق نقدم می دهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجّم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری و لیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما که از جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

"جناب مولانا"
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیاری

"جناب مولانا"
امیر هوشنگ صدری این را خواند
سارا رضایی و ترانه این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار

"جناب مولانا"
میلاد این را خواند
M.akhavan این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مقصود ز درویشی آیین گدایی نیست
درویش توان بودن با افسر شاهانه
taha، ترانه و امیر هوشنگ صدری این را دوست دارند
شیرین نخواهد شد حلوا چو بگویی جان

حلال نخواهد شد این مبلغ ماهانه...
........
مرسی خانم مهرزاد
۰۲ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درد دل ما نهفتنی نیست
درد دگر آنکه گفتنی نیست
mahdi، ترانه، امیر هوشنگ صدری و الهام پشنگ این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابه ها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانۀ قشورم همه از لباب گویم
من اگرچه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ... دیدن ادامه ›› ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرّخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کرّ و فرّ لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندر آیم غم اضطراب گویم
برِ رافضی چگونه ز بنی قحافه نالم؟
برِ خارجی چگونه غم بوتراب گویم
چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم

"جناب مولانا"
شنیدن بخشهایی از این شعر زیبا رو با صدای مخملی استاد قربانی به تک تک دوستان توصیه میکنم..
۰۲ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دیروز به توبه ای شکستم ساغر
و امروز به ساغری شکستم توبه
هرکه او بیدارتر، پر دردتر
هرکه او آگاه تر، رخ زردتر

"جناب مولانا"
آن نَفَسی که با خودی یار چو خار آیدت
و آن نفسی که بی خودی یار چه کار آیدت؟
آن نفسی که با خودی خود تو شکار پشه ای
و آن نفسی که بی خودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که با خودی بسته ابر غصّه ای
و آن نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی یار کناره می کند
و آن نفسی که بی خودی بادۀ یار آیدت
آن نفسی که با خودی همچو خزان فسرده ای
و آن نفسی که بی خودی دی چو بهار آیدت
جملۀ بی قراریت از طلب ... دیدن ادامه ›› قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
جملۀ ناگوارش ات از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جملۀ بی مرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره ها والله عار آیدت

"جناب مولانا"
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را

"جناب مولانا"
عقل تا مست نشد، چون و چرا پست نشد
آنکه او مست شد از چون و چرا رَست، کجاست؟

"جناب مولانا"
جامه سیه کرد کفر نور محمّد رسید
طبل بقا کوفتند مُلک مخلّد رسید
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرّد رسید
گشت جهان پر شکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خَد رسید
دل چو سُطُرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلّد رسید
عقل معقّل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقیّد رسید
پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون ... دیدن ادامه ›› شکر در دل کاغذ رسید
چند کند زیر خاک صبر روان های پاک؟
هین ز لَحَد برجهید نصر مؤیّد رسید
طبل قیامت زدند صور حَشَر می دمد
وقت شد ای مردگان! حشر مجدّد رسید
بُعثِرَ مَا فِی القُبُور حُصِّلَ مَا فِی الصُدُور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید
دوش در استارگان غلغله افتاده بود
که از سوی نیک اختران اختر أسعد رسید
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زهره جَست مست به فَرقَد رسید
قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می گریخت
گفتم خیر است گفت ساقی بی خود رسید
عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودک است گرچه به أبجد رسید
خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر مؤبّد رسید
ساقی بی رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جَمَل کرد قاف عیش ممدّد رسید
باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صَرح ممرّد رسید
رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کَحل دل و دیده در چشم مرمّد رسید
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا! عشرت سرمد رسید

"جناب مولانا"

عید بر همگان مبارک
فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در

"جناب سعدی"
گفتی که تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی
آن کرده حق بود یقین دان
امیر هوشنگ صدری، زهرا، taha و mozhgan143 Hassanzadeh این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو بمیر ای خواجه پیش از مردنت
تا نبینی زحمت جان کندنت
آنچنان مرگی که در نوری شوی
نی چنان مرگی که در گوری شوی

"جناب مولانا"
سپاس بابت میهمانی‏‎های مکرر... :)
۲۸ دی ۱۳۹۲
سپاس از لطف شما بانو سعیده و سپاس خدای را که دیده ام را در سرزمین عاشقان و عارفان گشود.
۲۸ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ای برادر! قصّه چون پیمانه است
و اندر آن معنی به سان دانه است
دانه معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را چون گشت نقل

"جناب مولانا"