در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سعیده | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 18:29:31
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
رو به خورشید می ایستم
از تیغ های نور باکم نیست

آفتاب می شوم...
سعیده ی جان

آفتاب می شوم
ترسم نیست
وقتی خودم نورم!
نورم هر چند دور
هر چند دور و خسته و زخمی و کدر

هراسم نیست از تازیانه های خورشید
من نورم!
در دورم
اما
خوف ... دیدن ادامه ›› ندارم از سوختن
از گداختن
از گسیختن و ساختن!

تن مرداب نخواهم سپرد
خواهم سترد قلبم را
دوباره خواهم زیست
دوباره خواهم زایید خودرا !

من آبستن خودم
روحم رحمیست ناب و کال
که می زاید نور را
از نو..

من..

راستی!
شهریور شده است!
..
کسی مرا ندیده است!؟
۱۲ شهریور ۱۳۹۳
فلسفیدن خوبی بود
۱۲ شهریور ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خانه ام را می سازم
در
امن ترین نقاط آغوشت

آنجاها که با هر لرزه ای
ویران نشود

و این روزهای زمستانی را
به سر برم
در خوابی عمیق...
لطیف و لرزان ...
۰۳ شهریور ۱۳۹۳
سعیده جان عالی بود
۰۵ شهریور ۱۳۹۳
مینا جان خیلی ممنونم عزیزم
۰۶ شهریور ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فرو می روم در
تاریکی
آنقدر مچاله و
آنقدر فشرده که
آب جمع می شود و
سرمی ریزد از چشمم
و
تاریکی خیس می شود...

مردی می گذرد و نیمه های شب
در شکاف های خیس فرو می میرد
چشمش هیچ نمی بیند
تا صبح نزده باید کوچ کرد
ازین چاه ... دیدن ادامه ›› بی پنجره

آیینه در شب به چه کار می آید؟
این سیاهْ چاله احمق تر از آنست که بداند
او کور است
این باران احمق تر از آن است که راز سایه ها را بفهمد
تمام نبودنم را دور می ریزم

فرو میروم
شنریزه های خنک از روزنی آرام آرام فرو می ریزد.
تاریک است
فرصتی برای کوچ نمانده...

من ریخته شدم.
کسی نیست در این برهوت.
کسی که
سطلی بیندازد و ...
..
شاید سکوت بهترین حرف باشه در ازای این نوشته ی تلخ و تاریک و تنهایی پر
اما
چند کلمه..
فقط چند " کلمه" می نویسم برات..

دوست دیرینم
سعیده ی جان
کسی که شجاعت دیدن و درک و خواستن خورشید رو نداره
محکومه ... دیدن ادامه ›› به ته نشین شدن تو تاریکی و ظلمت و شب..
پس شجاع باش!
نترس!!
خدا هیچوقت هیچ کس رو تنها نمیذاره..

سیاه و تلخ و تنها و مغموم و مطرود و دردآلود مینویسم
اما
تخلصم "طلوع" ه
و تو میدونی چرا..
چون
اونقدری که یقین دارم خدا هست
یقین ندارم که خودم هستم!

خدا هست دوستم
هست..
و تو باید تنها بهش برسی!
۲۴ مرداد ۱۳۹۳
شنریزه های خنک از روزنی آرام آرام فرو می ریزد.
تاریک است...


خیلی عمیق بود .. تصویرسازی قوی داشت سعیده
۰۳ شهریور ۱۳۹۳
افشین عزیز خوبه که دوست داشتی دوستم...
۰۴ شهریور ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تاریک و تو به تو منم، بی سرزمین، کویر
تنها تو میدانی که من حالم نگفتنی است

این شعرها چون طبل رسوایی است فریادست
اصرار می کنم که من حالم نگفتنی است

در جست و جوی هر چه دستم می کشم هر جا
خار و خسان فریاد که دستم فشردنی است

خون می چکد، حالم ورم کرده ست بیمارست
از سقف دلتنگی سر و حالم چه دیدنی است

آن اتفاق مبهمم، آن ... دیدن ادامه ›› مجرم خاموش
بی حکم شلاقم بزن، عاشق نمردنی است

این روزها باران نباریدن گرفته ست
گل های تشنه در کویر من فسردنی است

باور نمی کردم اتاق سرد و دردم را
این بی قراری های بی پایان چشیدنی است
این بی قراری های بی پایان چشیدنی است
حس آمیزی زیبایی بود.
۲۳ تیر ۱۳۹۳
جناب صدری گرامی، بسیار از شما سپاسگزارم بابت گذاشتن وقت ارزشمندتون بر خوانش موشکافانه این شعر کج و کوله.
بله حق با شماست. هجاهای کوتاه و بلند رو تو این مصرع ها به جای هم آوردم. با همکلاسی هام همیشه به مزاح پای اختیارات شاعری رو پیش می کشیدیم برای شعرای ناقصمون :-)
حقیقتاً چشم و گوش شما در وزن یابی خیلی تقدیرشدنی است :-)

خوشحالم از حضورتون
۲۳ تیر ۱۳۹۳
مینای عزیز، ممنونم که به من سر زدی و خوشحالم که شعرم رو زیبا می خوانی :-)
۲۳ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سعیده (saeede65)
درباره نمایش هوموریباس i
مرغ باغ ملکوتم نیَم از عالم خاک
----------------------------------------------

سپاس و خسته نباشید به گروه محشر و فوق العاده پرانرژی بدن‎ دیوانه.
واقعاً لذت بردم از دیدن این نمایش مفهومی بی دیالوگ، اما حقیقت اینه که همه چیز از بازی ها، موسیقی، دکور، نورپردازی، صداها و ... با تماشاگر حرف میزد.
نمایش رو به قدری پسندیدم که یک سری ناهماهنگی ها مثل فروختن یک صندلی به دو نفر رو سریعاً از یاد بردم...

افتخاری که نصیبم شد این که دیروز اجرای ویژۀ هنرمندان هم بود و من سعادت داشتم در کنار اساتید بزرگ تئاتر و سینما همچون قطب الدین صادقی، ... دیدن ادامه ›› خسرو احمدی، هوتن شکیبا، بهنام تشکر و خیلی هنرمندان دیگه همچنین آنا نعمتی به تماشای این کار بنشینم و با همراهی دوست هنرمندم آقای تاج‏‎میری این کار دیدنی تر شد.

سعیده عزیز
برای من هم باعث افتخار بود که با دوست و یاری قدیمی و صمیمی این کار زیبا رو می دیدم..
قلمت مانا یار صادق و همراه من..
۲۲ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کاش می دانستی با من چه می کنند
وقتی دلم می گیرد

طرح قالی
نقش پارچه های رومیزی
گل های خشک شده
خطوط کف دستم
کوه های دوردست
به من دهن کجی می کنند
ابرها حتی

کاش بیایی و
انتقام مرا از تمامشان بگیری...
خیلی خوب بود :)))
۱۹ تیر ۱۳۹۳
آنای عزیز خوشحالم از حضور شما.
مانا باشید...
۲۲ تیر ۱۳۹۳
ممنون همچنین:)
۲۲ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آرام می نشینم رو به افق به راهت
بر چشم من بپاشی آن مستی نگاهت

باشد عبورهایت تنها به سمت من کاش
تنها به من سپاری تب‏‎لرزه‎های آهت

لبریز و پر شوی از یک صندلی نشستن
بر سفره ام بچینی لبخند گاه گاهت

یک مثنوی جدایی؛ یک بیت عاشقم باش
تکرار هر شبم شو، چون گیسوی سیاهت
...
باشد عبورهایت تنها به سمت من کاش

زیبا بود بانو...
۱۸ تیر ۱۳۹۳
به قدری تک تک ابیات قوی وزیبا بود که نتونستم یکیشو گلچین کنم. طبع روانتون همیشه برقرار بانو سعیده نازنین :)
۲۳ تیر ۱۳۹۳
مصطفی جان ممنونم از حضور پر از مهرت تو برگ برگ شعرهام. ذوق شما نیز برقرار :-)
۲۳ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آزاد می رقصم، رها، بی قید و بند و خوش
پرواز روی ابرهای آبی و سرخوش...

می ریزم اما زود چون باران از ابری پوچ
باور نکن آزادی ام را ابر آتش کُش

آبی به پشت من نریزان می روم با باد
بی دکمهء "برگشت با پاکیّ سیاوُش"

انگشت هایم مبتلای لمس دوری هاست
نزدیک تر شو قامت غم، سایهء ناخوش

چون حرف های آخر سهراب دلتنگم
مانند بغض رستمم بی خوابم و بی هُش

گم کرده ام آن نوشدارو را و باکم نیست
آزاد می رقصم، رها، بی قید و بند و خوش
قشنگ بود . فقط مصرع پاکی سیاوش می تونست وزن بهتری پیدا کنه . روش کار کنین.
۱۷ تیر ۱۳۹۳
دیگه می تونین این تکنیکِ بستن دایره ی شعری رو رسما به اسم خودتون ثبت کنید :)) روز به روز روبه پیشرفتین بانوی خوش ذوق :)
۲۳ تیر ۱۳۹۳
سپاس از شما آقا مصطفی گرامی. با دوستان خوبی چون شما انگیزه پیشرفت برای من و هم تیوالی های دیگه تکمیل میشه.
برقرار باشید و خوش :-)
۲۳ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
داستانک
---------------------------

با گوشیم داشتم آهنگ گوش می دادم "وایسا دنیا, وایسا دنیا من می خوام پیاده شم" سوار مترو شدم.
پنج شنبه ساعت حدود ٢ بعد از ظهر بود.
صدای موزیک بالا بود. سر مردم به طرفی برگشت و همه با نگاه جستجوگر و خواهان به سمتی خیره شدند. نگاه کردم، زنی که لباس بافت سیاه پوشیده بود و با لب های رنگ پریده مثل کلاغ دهنش رو باز و بسته می کرد نزدیک می شد.
لبخند زدم و صدای گوشیم رو قطع کردم :"من می خوام ... دیدن ادامه ›› پیاده شَ..."
_ خانومای گلم، رژ لب دارم ٣ تومن، ریمل استخری دارم فقط ۵ تومن، ساق دست، ساق پا، پد لاک پاک کن...
کسی گفت:خانم سوهانتون رو ببینم...
بلندگو: ایستگاه انقلاب اسلامی، ایستگاه بعد توحید
_ اینا چنده؟
_ فقط ٢ تومن گلم
_ بفرمایین...
_ مبارک باشه عزیزم، قابل نداشت

زن با صدای شادتر و آهنگین تر: خانومای گلم کس دیگه چیزی نخواست؟
صدا داشت دورتر می شد، می رفت سمت چند نفر که گردنشون رو دراز کرده بودند.
بلندگو: ایستگاه توحید، ایستگاه بعد آزادی
...

سر و صدا، چشم های درشت شده ء مردم و بعد صدای زمخت مردی توجه منو جلب کرد.
_ بیا بیرون، بهت می گم بیا بیرون...
خانم فروشنده درمانده و رنگ پریده با دهان باز تقلا می کرد و ساک جنس هاش رو می کشید.
_ نمیای؟ بده من بینم اینا رو...
اومدم جلو که شاید کاری بتونم بکنم که زن خودش رو عقب کشید.
در بسته شد...
مرد قد بلند با لباس و کلاه سبز، ساک بزرگ به دست، رفتن مترو را نگاه می کرد.
چشم های غمگین و لب های بی رنگ زن...
بلندگو: ایستگاه بعد، آزادی.
ساک دورتر و دورتر می شد.
دردناکه . . خیلی دردناک . .
حماقت کسی که خودش سرکاره و دیگری رو از کاری که از انجامش ناگزیره به زورمنع میکنه.
متاسفم برای این موجودات حقیر.
۲۷ خرداد ۱۳۹۳
خانم سعیده
زیبا بود و دوست داشتنی
برخورد مشابه این رو من دیده بودم : دختری فروشنده،اما مرد سبز پوش دقیقا" بر عکس عمل کرد به اون دختر یاد داد که چه جوری از گزند در امان باشه همون لحظه در ذهنم گذشت : این آقا ... قلابیه ! فقط لباسش این شکلیه ! خودش جزی اون دسته نیست
۰۱ تیر ۱۳۹۳
ممنون که می خوانید آقا محمود
خوبه که این موارد خوب هم وجود داره...
۰۲ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک بیابان بی قراری در دلم روییده است
دل خوش اعجاز باران بهاری نیستم
صائب
کلاغ قصه ی تو، آشیانه بر دوشم
ولی به خاطر حرفت، سفید می پوشم!!

شاید فقط تو بدونی این دو خط یعنی چی!!

یاد اونروزها بخیر..
۲۱ خرداد ۱۳۹۳
تک بیتهای بی نظیر صائب...
۲۱ خرداد ۱۳۹۳
بی نظیر...
۲۱ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو دری مچِد، دلی من دسد
نه میشِد کندد، نه میشِد بسِد

روزی عاشورا، عرقی جلفایی
نه میشد خوردِد، نه میشد نسد

تو گلی غمزه ی جلو چشمی دل
نه میشد بود کرد، نه میشد دس زِد

دلی من گربه س، سنبلتیفم
شنیده س بودا، آ شده س مسد

نیمیگم اصی نبودم عاشق ... دیدن ادامه ››
ولی عشقی تو همه را پس زد

برا من بسِس که تو آلو شی
تا به ما بلکی برسد هسد

برا من بسس که گزی آرتی
بخوری من شم آرتی لا لثد

کی می آی؟ نوروز؟ دو هزار و پنج؟
یا نیمه ی شعبون؟ چی چیِ س قصد؟

آ دلی سرتق مگه باور کرد؟
نه میشد کندد، نه میشد بسد



پ ن:

تو در مسجدی، دل من دسته توست (یا شاید؛ دل من در دست توست!). نه می شود کندت، نه می شود بست تو را.

مثل عرق "جلفا"* در روز عاشورایی، نه می شود تو را خورد، نه می شود نگرفت (رد کرد).

پیش چشم دل چون گل غمزه ای، نه می شود بویت کرد، نه می شود دستت زد.

دل من چون گربه است، ای "سنبل الطیب"** من، بوی تو را شنیده و مست تو شده.

نمی گویم اصلن عاشق نبودم، اما عشق تو همه ی آنها را عقب راند (بی رنگ کرد).

برای من همین بس که تو آلو بشوی تا مگر هسته ات به ما برسد.

برای من همین بس که گز آردی بخوری تا من ارد لای لثه ات بشوم.

کی می آیی؟ نوروز؟ سال 2005؟ یا نیمه ی شعبان؟ قصدت چیست؟ (چه فکر و نیتی داری؟)

و دل سرتق (لجباز) مگر باور کرده (این همه را)، نه می شود کندت، نه می شود بست تو را.


* جلفا محله ی ارامنه ی اصفهان است(بود!) که معمولن مسلمان ها مشروبات الکلی شان را پنهانی در آن محله می خوردند!

** "سنبل الطیب" گیاهی ست طبی که جوشانده ی ریشه ی آن را برای رفع سرفه و سینه درد بکار می بردند و در عین حال "معرق" است. همان طور که می دانید گربه ها عاشق "سنبل الطیب" اند و چون می خورند، راه رفتن و نگاه و رفتارشان مثل آدم های مست می شود، به راستی تماشایی و شیرین!

منبع: http://www.esf13.blogfa.com/post-6.aspx
با این که اصفهانی نیستم اما این شعر رو که چند سال پیش شنیدم خیلی دوست دارم.
بخصوص این بیتش رو که البته من این جوری شنیده بودم:
مث عرق جلفای روز عاشورایی
نه میشِد خوردت، نه میشِد نستِد...
۲۰ خرداد ۱۳۹۳
برا من بسِس که تو آلو شی
تا به ما بلکی برسد هسد
:)))))
۲۲ خرداد ۱۳۹۳
:-))
۲۲ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک آن تمام روی زمین در سکوت شد
حال مرا نگو که دلم تیر می کشد

دیدم نفس تمام خودش را زمین زد و
رفت او به حبس خود که به زنجیر می کشد

حال مرا نگو که خراب و خراب تر
چشمان خیره ام به تو شمشیر می کشد

بیچاره من که یاد تو حالا که نیستی
حالا که نیستی به من آجیر می کشد

آن روزها که بودی و من رفتم و تو آه
آیینه هم چه آه نفسگیر میکشد

حالا پُر از سکوت پَرم، اوج می کشم
در حسرت زمین تو دل تیر می کشد...
حال مرا نگو که خراب و خراب تر
...عالی...
۲۰ خرداد ۱۳۹۳
خوب اجازه بدید ....اول...

لاحول ولا قوه الا بالله*-*-*-*-*-*دست و کف وسوت وباریک و ای والله

...................
میدونستم روی دست همه میزنید ...زود.

شاید جز تیر دومی که ظاهرا با تیر اولی هم معنی بود ،
بقیه اش
فوق العاده بود*
۲۳ خرداد ۱۳۹۳
خیلی ممنونم جناب صدری گرامی.
موشکافی شما بی نظیره و خوانش شما شایسته تقدیر...
اما در مورد روی دست زدن فرمایش شما بیش از استحقاق منه...
۲۴ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
عدم سرمایه ایم از دستگاه ما چه می پرسی
شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد
بیدل
تار شده اند گل های فرش
فرش ایرانی
دایره هایی کبودند
نه چیز دیگر
مثل خون های خشک شده کف آسفالت
خون های ساکت
مثل تهران یک وجبی
تهران مرده
در ارتفاع چند هزار پایی

لکه های ابر به جانم نشسته اند
بارانش کن
بباران بر تمام گل های فرش، خون های خیس، تهران خشک

به پنجره ی چشمانم بچسب
به درونم خیره شو
اینجا لکه ها کم کم خون می شوند
در قوز فرش ها

٩/خرداد/٩٣
تهران مرُد در قدم زدنهای من بی تو در شبهای بارانی
تهران که نه
جهانم مُرد..

مردی که آسمان را در جیبهایش می گذاشت و بی هراس راهی ناکجا می شد
اینک روی صندلی زمخت تنهایی اش کِز کرده و دور دست ها را نظاره می کند
تا شاید تو..

آه می کشم
و سکوت ادامه می دهد.
۱۳ خرداد ۱۳۹۳
خیلی زیباست*
۱۶ خرداد ۱۳۹۳
ممنونم جناب صدری...
۱۶ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
باز می گردم از آغازی کهن
کوله های باد کرده بار من

گم شدم اینجا کدام بیراه بود؟
روسری در دست من راراه بود

من به هر شهری رسیدم پر زدم
نارسیده من به سیم آخر زدم

تا نبرده بهره از روی بهشت
دوزخش را می خریدم بر سرشت

آمده ناآمده در رفتنم
این رسیدن کی رسد بر دامنم

می ... دیدن ادامه ›› نشیند چشم من بر خاطره
می نویسم دست خود را باکره

می فشارد بر تنم دودی سیاه
می تکانم چشم خود از فکر ماه

من چه بی آیینه اما دیدنی
دخترانه ساده و نشکستنی

دست هایت می رهاند موی من
در تمام شهر راند موی من

میروم این کوچه ها در جوی من
خانه ها پر خاطره از موی من

من فراموشی باران ها شدم
پایمالم زیر دستان خودم

پرچمی بی رنگ روی شهر من
قاصدک ها لال توی شهر من

قاصدک ها مشت می کوبند و من
باز می گردم از آغازی کهن


مثنوی قشنگی بود :)
۱۲ خرداد ۱۳۹۳
درسته که مولوی دارنده علوم مختلف بوده و دربعضی بیشترازدیگران،
اما همه آدمها گوشه هایی از حقایق هستی رو میبینندو روزی درک میکنند.یکی بیشتر،آن یکی کمتر.
وآن،همین نگاشته های زیباست که ما توفیق خواندن و استفاده از آنها را داریم.
......
درودبرشما*
۱۶ خرداد ۱۳۹۳
سپاس و درود...
۱۶ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آوارهای بی دلیلی در سرم آمد
من دخترم، آواز و آن هم در خیابان! آه

در دست هایم لرزش رقصی پدید آمد
رقص و سماع و ذهن مردم، ماه آبان، آه

گاهی جنون بر من نمی سازد، نمی سازد
مجنونم و ممنوع از فکر بیابان، آه

این دست های رد به سینه، ایست ها تا کی؟
خاموش و بی حرکت، درون سرو خرامان، آه

فکر فرار و دست و پا در بند و دل بی تاب
زنجیر و زندان بر سر و زلف پریشان، آه

دیوانه دیدی سر به صحرا نا زده؟ آن من
آهسته می آیی و عمر من شتابان، آه
...
من دخترم، آواز و آن هم در خیابان!آه
۱۰ خرداد ۱۳۹۳
سپاس بیکران از دوستای خوبم
مینای عزیزم ممنون که به من سر زدی:-)

امیرهوشنگ عزیز ممنون از شما بابت شعر محشرتون. لذت بردم. غروب شارژ لپ تاب خیلی خوب بود :-)

کیمیای نازنین از لطف زیادت به شعر کم من سپاسگزارم...

مصطفی جان خوشحالم که مثل همیشه من و شعرم رو مورد لطفت قرار میدی. سپاسگزار مهربانیت هستم....

افشین گرامی ممنونم که میخونی شاعر توانا
۱۱ خرداد ۱۳۹۳
مزدک عزیز خوشحالم که براتون لذتبخش بوده
۱۱ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این فرزند ساده لوح ‏
‏-----------------------‏

چند سالی است که تهران موهای طلایی اش را مشکی کرده. ‏
از فرنگی گیسی دست کشیده تا آریایی چهره شود.‏
تهران بی تقصیر است.‏
به گوشش خوانده اند که رنگ سیاهِ دودی بیشتر به تو می آید.‏


از: خود
زیبا بود ولی رنگ موهای تهران شرابی بوده نه طلایی. جدی میگم. باورتون میشه یه تهران بوده و یه انار تهران!
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
راستی :
خانم سعیده
سپاس بابت طبع لطیف و زیبایت
۱۹ خرداد ۱۳۹۳
آرزوی عزیز ممنونم...
محمود جان سپاسگزارم از شما دوست عزیز
۱۹ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خوابی که خود تعبیر بیداری است
‏--------------------------‏-------

چه بیداری شیرینی بود خواب و چه کابوسی، بیداری
می خوابیدم بیداری بود و بر میخواستم کابوس ‏
چه آب خوشی در خواب و چه تشنگی کشنده ای در بیداری
چه زندگی زودگذاری خواب و چه مردگی تدریجی بیداری
آب حیاتی بود خواب و چه تاریکی بیابان، بیداری


خوابی که من دیدم ‏
خوابی که آبی بود بر آتش بیداری
خوابی که فقط، فقط خواب بود


از: خود
ای فکرهای تاشده باران پذیرید
یک کم برای پر زدن آتش بگیرید

دیروزها پا پس کشیده رفته دیگر
امروز و فردا را از آن ها پس بگیرید...
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
"امروز و فردا را از آنها پس بگیرید" دو بیتی دلنشین و ساده ای بود :)
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیروزها آتش گرفته تار گشته** پل های ماقبل سرم آوار گشته

حالا بگو ای نازنین نیک پندار** دلبر چرا بانامرادان یارگشته

............
خیلی خوب بود و چرخ دنده شاعریتون کمی روغن روانی میخواد.
امیدوارم نوشتن اشعار رو جدی تر دنبال کنید.
*سرعت پیشرفتتان بیشتر از سرعت نور باد*
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
مرسی بهار نازنین که منو می خونی

جناب امیر عزیز لذت بردم از شعرتون. این انگیزه بخشی شما روغن روانی چرخ دنده های شعر دوستان تیواله...
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


اینکه گاه می خواهم کز تو دست بردارم،

حرف سرد مهری نیست مشکلی دگر دارم


با تو عشق می ورزم ای پریچه و خود نیز

از حضور یک دره در میان خبر دارم


عشق من! اگر تقویم بیست سال پس می رفت

می شد این مزاحم را ... دیدن ادامه ›› از میانه بردارم


مشکلم بهار توست در خزان من، آری

آن چه پیش رو داری، من به پشت سر دارم


ور نه خوب می دانی بی توقف و جاری

دم به دم به سوی تو مهر بیشتر دارم


ور نه دوست می دارم سوی تو پریدن را

با تو پر کشیدن را تا که بال و پر دارم



«حسین منزوی»
حسین منزوی جزو معدود افتخاراتِ زادگاه مادری و پدری ام است. به پاس این شعر زیبا از همشهریِ فقیدمان خاطره ی دردناک و به یادماندنی ای از اخوانِ بزرگ درباره ایشان نقل می کنم:
"حسین منزوی پس از استعفا از انتشارات فرانکلین(مرحوم) مدتها بیکار ماند و به هر دری زد کار گیرش نیامد، در سنین سی و سه چهار سالگی ناچار شد همسر عزیزش را طلاق دهدو از آن زن دختری 4-5 ساله دارد به نام "غزل" که البته او را هم -مثل زنش- بسیار دوست میداشت و میدارد. حسین می گفت:"وقتی برای اجرای تشریفات و مراسم طلاق به محضر رفتیم، آخوند محضردار که می دید ما -من و زنم و بچه- داریم زار زار گریه می کنیم، گفت رسم و سنت این است و ما وظیفه شرعی داریم که در مواقع طلاق زن و شوهر را تا آنجا که می توانیم نصیحت و دلالت کنیم که شاید از جدایی و طلاق منصرف شوند و باز آشتی کنند، اما حالا که می بینم این هردو طرف اینطور همدیگر را دوست دارند و دارند با گریه زارزار از هم جدا می شوند، متحیرم و نمیدانم چه بگویم و چکنم، انشاالله خدا خودش کارهای مردم را اصلاح کند. .... باری حسین ناچار زنش را طلاق داد و دختر را هم به او سپرد و چندی در زنجان و بعد در تهران ... دیدن ادامه ›› جستجوی کار می کرد، روزی نزد من آمد و پرده از ماجرا برداشت و گفت شنیده ام تو با آقای "سید علی خامنه ای"(که آنوقت تنها امام جمعه تهران بودند) قبلا آشنایی داشتی، گفتم کمی بیشتر از آشنایی ولی این مربوط به گذشته هاست. حالا مقصودت چیست؟ گفت می خواهم اگر بشود کلمه توصیه ای برای کار من به ایشان بفرستی...گفتم عزیز جان، من خودم الان 9 ماه است بیکارم.....کل اگر طبیب بودی سر خود الخ...بعد که حسین پرده از ماجرای طلاق و غیره برداشت من دلم لرزید و سوخت و این قطعه را خطاب به همشهری قدیمی خود حجه الاسلام آقای سید علی خامنه ای سرودم و املا کردم که حسین با خط خوشش نوشت که ببرد..... :(و شعر)

امام جمعه تهران....


+رسم الخط و همه چیز مطابق قلم جناب اخوان کبیر است.
++گوشه هایی از نوشته و نیز اصلِ خود شعر به دلایلی که می دانید غیرقابل ذکر است.

پ.ن: اگر از دوستان کسی متن کامل شعر را نیز خواست در زیر همین پست ایمیلش را قید کند.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
خیلی خیلی محبت کردید.
سپاس از دست دُرفشان شما مصطفی گرامی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
خوشحالم که براتون لذت بخش بوده :))
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید