فرش ایرانی، بههمراه ناخونکهایی از اینجا و از اونجا.
همهمان درست شبیه برف شادی، منتظر چیزی هستیم؛ بعد از کمی تامل میبینیم دقیقا انتظار ان چیزی را که میکشیم بعد از به دست آوردن، هیچ احساسی برایش نداریم.
در همین راستا یاد شعری از مولانا افتادم:
کوزه بودش آب مینامد بدست-----آب را چون یافت خود کوزه شکست.
ما کودکانی بزرگسال هستیم که ولع تغییر و داشتن همه چیز را داریم. با اینکه میدانیم در آخر هیچ چیز برای ما نیست.
و نتوانستیم انچه که میخواهیم را بدست بیاوریم چون آدم بزرگ ها صلاح ما را میخواهند.
هیچ باورم نمیشود که همچین اثری را در سالن اصلی تئاتر شهر دیدهام ؛
تلاش گروه اجرایی در این نمایش تحسین بر انگیز و به خوبی قابل مشاهده بود اما ذهن آشفته کارگردانِ اثر نمیتوانست زحمات این گروه پر تلاش را به خوبی نمایان کند .
گوش های مخاطب از موسیقی های پراکنده خسته شده بود . و گاهی با خود تکرار میکرد : ای کاش کمی در این نمایش سکوت را لمس کنم . چرا که در این اثر ، موسیقی پشت به پشت از بلندگو های سالن پخش میشد .
کوتاه عرض میکنم ، در این نمایش ، کارگردان کاش در سلیقه خود تجدید نظر میکرد و درود میفرستم به طراح حرکت این نمایش آقای علی قاجاری .
لازم به ذکر است این نمایش یک پرفومنس تئاتر بود که در هیچ تبلیغاتی بنده ندیدم عنوان شود .
روح پاک فروغ فرخزاد شاد ?
اسفند 400