بد. واقعا بد.
پارههای از هم گسیختهای که اصلا شکل نگرفته بودن. فقدان گره. فقدان داستان.
کاراکترهای سطحی که هیچ همراهی و عاطفهای رو برنمیانگیختن. انقدر تخت بودند که توی هیچ مرحلهای از نمایش، احساساتشون برای مخاطب مهم نمیشد. ارتباطهاشون ذرهای شکل نگرفتهبود. (نوع ارتباط عارف و کلنل واقعا روی مخ بود:) از بس به یک شکل تکرار میشد. با خندههای یکسان واداهای یکسان و...:) ارتباط عاطفی کلنل با هردوتا نازنین بیاتیها (!) خیلی سطحی و شتابزده شکل گرفته بود.)
ریتم کند و یکنواخت از اول تا آخر نمایش.
فرمهای مثلا نمادین خیلی ابتدایی. و عنصر «اسب»! افکت صدای خندهدار اسبها، بسیار خام و حلنشده
... دیدن ادامه ››
در اثر، پرفرمنس تکرارشوندهی ضعیف اسبها. -ولی سرهای اسبی که ساخته بودند واقعا جذاب بود و رعبآور؛ حیف.-
پرفرمنس سربازها با لغزش و ناهماهنگی و سادگی ابتدایی ضعیفش.
مونولوگ، مونولوگ، مونولوگ. مونولوگهای خام، بیشتر راویگونه، رو به تماشاچی، هرلحظه از هر کاراکتری، طوری که بیشتر نمایانگر ناتوانی نویسنده در ایجاد کنش و دیالوگ و جنبش در داستان بود تا هنری بودن و مثلا مدرن بودن.
تپقها و سوتیهایی که تموم نمیشدن متاسفانه. مشکلات هاشاف و روشن موندنش و پخش واضح صدای پشت صحنه!
و حال و هوای مارولگونه و ابرقهرمانی سالن، با لیزرهای سبزی که عوامل مینداختن سمت گوشیهایی که تصویربرداری میکردن! از پایین به بالا و از ته سالن به جلوی سالن نشونهگیری میکردن. هیجانانگیزترین بخش نمایش بود به نظرم.
صدای آقای معتمدی بینقص و فوقالعاده بود.
متن شعری که آخر نمایش خوانده شد واقعا ضعیف بود و ضعفش در کنار تصنیفهای ماندگار و مهمی که در نمایش خوانده شد بیشتر هم به چشم میاومد و آزاردهندهتر میشد.
در مجموع کارگردانی و نویسندگی کار بسیار ضعیف بود و بازیها هم تحت تاثیر این عوامل آسیب دیدهبودن. (اگرچه تپقها و حفظنبودنها و در زمان اشتباه دیالوگ گفتنها، بحث دیگری است که به خود شخص مربوط میشه.)