در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | محمد نورالدینی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 02:43:20
 

فعال هنری

«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
تا زمانی که شب‌ها در تب حضور در یک سریال تلویزیونی، آن هم از نوع درجه چندم مذهبی-حکومتی‌اش می‌سوزید، مادامی که برای دوستان و آشنایان‌تان در این اراجیف حکومتی آرزوی درخشش می‌کنید و آن را ملاک موفقیت می‌دانید؛ نظرات و گفته‌هایتان درباره تئاتر برای من، پشیزی ارزش ندارد.
چطور تا حالا از بوی تعفن این تناقضاتتان خفه نشده‌اید؟
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بعد از «خطر احتمال برخورد با پرندگان مهاجر» دومین نمایشنامه من، «شب بخیر عباس میرزا» هم توسط نشر نیو منتشر شد.

«عباس‌میرزا: هر چه از بالا و چپ و راست بود که دادیم رفت! راستی آن نیکلای جانِ‌تان سبیل به آن درازی را چطور رفع و رجوع می‌کند؟ دیشب باز به خوابمان آمد می‌گفت عباس! دوتار دیگه بده! همش دوتار دیگر! بعد قول می‌دهم دیگر با پشم و پیل تو یکی کاری نداشته باشم! ما داد می‌زدیم که آی ولمان کن! مگر خودت سیبیل کم داری؟ دیگر با مال ما چیکار داری؟! کم از ما کنده‌ای! کپه اوغلی!

بعد دیدیم که یک مشت سواره نظام به طرفمان هجوم آوردند، نزدیک‌تر که شدند دیدیم دست هرکدامشان به جای شمشیر، موچین است. ما داد زدم آی نَکَنید! مال خودمان است! اما آنها کندند و بردند و گذاشتند روی سبیل آن مردتیکه!»

برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
?
به لطف و قلم محمدحسن خدایی عزیز نقدی بر نمایشنامه‌ی {#}خطر_احتمال_برخورد_با_پرندگان_مهاجر در شماره‌ی ششم مجله‌ی اینترنتی {#}ویکی_تئاتر منتشر شد.
http://tamas.wiki/theater

در این شماره:

✍️ *رضا آشفته* (بی رودربایستی پایگاه حرفه‌ای تئاتر را مشخص کنیم - گفت‌وگو با داریوش مودبیان)

✍️ *منوچهر اکبرلو* (درام پلیسی، هم‌نشین روان ما)

✍️ *محمدحسن خدایی* (قطعیت احتمالات - کوتاه درباره‌ی نمایش‌نامه‌ی «خطر احتمال برخورد ... دیدن ادامه ›› با پرندگان مهاجر» نوشته‌ی محمد نورالدینی)

✍️ *بهروز غریب‌پور* (یک رساله‌ی بی‌نظیر - فتوت‌نامه‌ی سلطانی، رساله‌ای که در نوع خود و در جهان نمایش، بی‌نظیر است)

✍️ *مجید گیاه‌چی* (یاری اندر کس نمی‌بینم، یاران را چه شد! - وظایف تلویزیون در نسبت با تئاتر)

✍️ *سهیلا نجم* (طرازالاخبار - بوطیقای هنر نقالی در ایران)

✍️ *رفیق نصرتی* (درباره‌ی کتاب: نظریه برای مطالعات پرفورمنس - نوشته‌ی: فیلیپ اسلاندر)
غیوقی اوکاطاثا و نیلوفر ثانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
توسط نشر نیو منتشر شد؛ خطر احتمال برخورد با پرندگان مهاجر، اولین نمایشنامه‌ی چاپ شده‌ی من!
تبریک فراوان ??✌?
یکی از چیزهایی که حسسسابی سر ذوقم میاره و حالمو عجیب خوب میکنه ، دیدن موفقیت آدماست . حتا اگر نشناسمشون .
کیف میکنم وقتی کسی به هدفش میرسه .
لذت چاپ و خوشیهای پیش روو نوش جونتون . امیدوارم موفقیتهای بیشتر و بزرگتری در انتظارتون باشه
۱۰ آبان ۱۳۹۹
محمد نورالدینی (mohamadnooredini)
امپرسیونیست
تبریک فراوان ??✌? یکی از چیزهایی که حسسسابی سر ذوقم میاره و حالمو عجیب خوب میکنه ، دیدن موفقیت آدماست . حتا اگر نشناسمشون . کیف میکنم وقتی کسی به هدفش میرسه . لذت چاپ و خوشیهای پیش روو نوش ...
خیلی خیلی ممنونم. واقعا این حجم انرژی مثبت ذوق زده شدم! ??
۱۱ آبان ۱۳۹۹
محمد نورالدینی (mohamadnooredini)
جعفر میراحمدی
تبریک میگم بهتون و براتون در ادامه ی مسیر، آرزوی موفقیت روزافزون دارم
خیلی متشکرم. شما لطف دارید.?
۱۱ آبان ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اول اینکه این نوشته یک نقد نیست، حرف‌های دو رفیق قدیمیست که نتوانسته‌اند همدیگر را مثل سابق ببینند، پس اینجور حرف می‌زنند. شما هم خواستید بخوانید! ... دیدن ادامه ››
مرثیه‌ای که میلاد و رفقایم حالا در ایرانشهر می‌سرایندش از کودکی عجیب الخلقه در جشنواره دانشجویی گذر کرده تا پیری شود با صلابت و باشکوه... که البته مثل هر پیرمردی در کمال تجربه ممکن است حرافی قاهر هم شود. شاید دل میلاد، بچه‌ها و مخاطبانی که هر دو اجرا را دیده‌اند برای نوستالژی و معصومیت آن طفلی که در جشنواره سعی می‌کرد روی پایش بایستد تنگ شود. اما منطق حکم می‌کند که این تئاتر به جلو حرکت کرده است؛ از نهالی به درختی تنومند. بعد از مقدمه حالا باید یک غر چپ‌گرایانه بزنم تا همه بدانند که من غم خلق دارم و خلق زحمتکش ایران هیچ جوره در تماشاخانه ایرانشهر -آن‌هم آن سالن معظم کرمانی- جایش نمی‌شود! البته که من آب ندیده هم کنار گود داد میزنم که لنگش کن واین وصله‌ها هم به میلاد نمی‌چسبد.
بجز این چند ایراد هم به ذهنم می‌رسد؛ صحنه جوری طراحی شده که از بالا نگاهش کنی نه از پایین، جزئیات قربانی این سالن شده‌اند. هرچند که نور فالوی سالن آدم را حالی به حالی می‌کند. و شاید تفاوت بین ایهام و ابهام، قصه گویی دلپزیر در برابر پازلی که یک جایی زیادی پیچیده می‌شود، زیبایی سادگی جمله‌ی «ماشه رو میچکونم» در برابر چند دیالوگ گل درشت که میشد نباشند.لازم نیست تا دل همه‌ی تماشاگران را بدست آورد که! اینها و چند ایراد بنی اسرائیلی دیگر...!
اما همه اینها را گفتم تا این نوشته به خاطر آنچه در ادامه می‌آید تبدیل به یک مدیحه سرایی برای پایانی درخشان، شاید از درخشان‌ترین پایان‌ها، نشود. من تا ابد به چنین پایان‌بندی حسادت خواهم کرد! در لابلای تکرارها، تکرارها و باز هم تکرارها و کاووس‌های که لاله‌هایشان می‌کشند و می‌کشند و باز می‌کشند، بعد عاشق می‌شوند و عاشق می‌شوند و باز عاشق می‌شوند. در میان این بازی کشتن و عشق و عشق و کشتن، که عشق این میلاد از همان موقع که بچه بود تا الان که مثلا بزرگ شده‌ایم! در میانه‌ی بازی کودکانه میلاد و علی و رضا و سپر و نغمه و صبا الاهه و امیر و... خود ابوتراب و مایی که به تماشای این بازی نشسته‌ایم‌، کسانی آن بیرون محکم به در می‌زنند. شاید به بهانه مصاحبه... ما این تو مشغول بازی بازیمان هستیم... ما که نشسته ماستمان را می‌خوریم و آروغ خلق میزنیم... و باز در میزنند. محکم. بازیگران آشفته در نقششان هراسانند. دارند در خانه‌ی خالق تمام این قصه‌ها... همه‌ی این بازی بکش بکش را می‌‌زنند... آقا! اینها همه‌اش بازی بود... ببینید که هر بار چطور صبا و نغمه و الاهه بعد از تیر خوردن «استوپ» می‌گویند.
استوپ! استوپ! استوپ! رضا توروخدا درو باز نکن!!!
بسیار ممنون از نقد موشکافانه اتون
۲۶ شهریور ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اسطرلاب را با خوب و بدش باید دید.
۱- نمایش به وظیفه‌ی سرگرم کنندگی‌اش نسبتا وفادار می‌ماند. کمدی‌اش تقریباً خنده‌دار است. هرچند یک جای که نباید ... دیدن ادامه ›› کار از دست می‌رود، می‌رود تا به ورطه‌ی ابتذال بیافتد. تکرارها از یک جایی بیشتر دیگر خنده‌دار نیستند. ناخودآگاه به سرت می‌زند که بازیگر دارد خوشمزگی می‌کند، شاید هم کارگردان، شاید هم هردو!
۲- متن ساده است. قضیه ساده و حتی کمی تکراری، اما خوب روایت می‌شود. هرچند که از همان اول معلوم است که تینا باید وظیفه شلیک تفنگ چخوف آقای صباحی را بر عهده بگیرد. مثل خیلی از کار‌ها، مثل خود من! عالی شروع می‌کنیم، زیادی کشش می‌دهیم و بعد باید سر و ته قضیه را هم بیاوریم! صحنه‌ی آخر هم احتمالا شب‌های دیگر بهتر از امشب اجرا شده.
۳- صدرا مبلمان خانه‌اش را روی صحنه ریخته و رویشان را پارچه کشیده! همش منتظر بودم چیزی از زیر پارچه درآید یا یک کاری با مبل‌هایش کند. اما انگار به مادرش قول داده تا دست به مبل‌ها نزند و فقط یک گوشه تمیز و مرتب روی هم تلمبارشان کند! من شاهدم! اصلا با میل‌های شما و دکور خودش کاری نداشته!
۴- اسطرلاب نمی‌خواهد حرف‌های بزرگی بزند. صدرا متن خوبی نوشته و بازیگران روان و راحت اجرایش می‌کنند. اسطرلاب هرچه باشد، جانکاه نیست!
.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مرثیه‌ای برای مهدی کوشکی و رویای کودکی که به باد رفت!
۱۲-۱۳ ساله بودم که تو را، ساکت و مغموم در گوشه‌ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهر خرم‌آباد پیدا کردم. آن زمان جوانی بودی -لابد شبیه امروز من- پر از آرزو و فکر و -لابد شبیه امروز من- غمگین از اینکهبرای شندرغاز پول معلمی باید وقتت را به گل‌بازی و نقاشی با ما بگذرانی.
آخ! مهدی! با آقای کوشکی آن زمان من چه کردی که حالا در پی این همه سال شرم دارم بگویم که چه کسی بود که من، گمگشته بی‌پناه را، راه زندگی کردن آموخت و من، و هر آنچه امروز من است مدیون اوست؟!
غم آنچه که تو امروز شده‌ای -که به خودت مربوط است- بر دل من مضاعف شده. غم تغییر تو از "کاسیت در زنجیر" و "ولپن" به این "لاله‌زاری" های "مستقل" و "شهرزاد" ی ات! مهدی! این ۱۶ سال با تو چه کرده است؟
بر تو چه رفته که هشتگ نامت با این همه ابتذال عجین شده؟
دیگران ترسواند! محافظه کارانی چون من که به رویت می‌خندد و در پشت سر ریشخندات می‌کنند. اما من با دل آن پسرک ۱۲ ساله که قلبش از شور عشق به هنر تو به تپیدن افتاد چه کنم؟
مهدی کوشکی! خدا را شکر می‌کنم که همان روزهای اول که تو را در قالب جدیدت باز شناختم، تمام رشته‌های میان خودم و خودت را ... دیدن ادامه ›› گسستم. نه! تو دیگر اولین معلم من نیستی!
و این نه مرثیه‌سرایی برای من، که تبری جستن من از تو و آنچه تو هستی است. و اگر مرثیه‌ای برای سرودن باشد برای توست و آنچه که تو با خود کردی.
۹۹٫۲٫۲۹
مهدی_کوشکی
محمد_نورالدینی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مرثیه‌ای برای مهدی کوشکی و رویای کودکی که به باد رفت!
۱۲-۱۳ ساله بودم که تو را، ساکت و مغموم در گوشه‌ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهر خرم‌آباد پیدا کردم. آن زمان جوانی بودی -لابد شبیه امروز من- پر از آرزو و فکر و -لابد شبیه امروز من- غمگین از اینکهبرای شندرغاز پول معلمی باید وقتت را به گل‌بازی و نقاشی با ما بگذرانی.
آخ! مهدی! با آقای کوشکی آن زمان من چه کردی که حالا در پی این همه سال شرم دارم بگویم که چه کسی بود که من، گمگشته بی‌پناه را، راه زندگی کردن آموخت و من، و هر آنچه امروز من است مدیون اوست؟!
غم آنچه که تو امروز شده‌ای -که به خودت مربوط است- بر دل من مضاعف شده. غم تغییر تو از "کاسیت در زنجیر" و "ولپن" به این "لاله‌زاری" های "مستقل" و "شهرزاد" ی ات! مهدی! این ۱۶ سال با تو چه کرده است؟
بر تو چه رفته که هشتگ نامت با این همه ابتذال عجین شده؟
دیگران ترسواند! محافظه کارانی چون من که به رویت می‌خندد و در پشت سر ریشخندات می‌کنند. اما من با دل آن پسرک ۱۲ ساله که قلبش از شور عشق به هنر تو به تپیدن افتاد چه کنم؟
مهدی کوشکی! خدا را شکر می‌کنم که همان روزهای اول که تو را در قالب جدیدت باز شناختم، تمام رشته‌های میان خودم و خودت را ... دیدن ادامه ›› گسستم. نه! تو دیگر اولین معلم من نیستی!
و این نه مرثیه‌سرایی برای من، که تبری جستن من از تو و آنچه تو هستی است. و اگر مرثیه‌ای برای سرودن باشد برای توست و آنچه که تو با خود کردی.
۹۹٫۲٫۲۹
مهدی_کوشکی
محمد_نورالدینی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
 

زمینه‌های فعالیت

تئاتر

تماس‌ها

mohamad_nooredini
mohamad_nooredini