از هر نفس ، از هر تپش از زندگی سیرم
دارم در این بیهودگی آرام میمیرم
در آینه یک مرد غمگین رو به رویم هست
هر روز بغضی کهنه در عمق گلویم هست
با شمع روشن میکنم کنج اتاقم را
با گریه ساکت میکنم قلب الاغم را
این شعر ها شب گریه های شاعری لوس است
که قصه ی تکراری شب هاش کابوس است
از دردهایم استخوان بدجور میترسد
غمگین ترین مرد جهان در گور میترسد
دستی به قلب خسته ام دستی به این
... دیدن ادامه ››
دیوار
دارم به پایان میرسم مثل همین سیگار
تو نیستی و چشم های عابران شوم است
تو نیستی ، اینجا هوای شهر مسموم است
از عکس هایم خنده را دزدیده ای انگار
هر شب صدایت میزنم با ضجه ای کش دار
میخواستم تا شعرهایم شادتر باشد
میخواستی این برگ ها از اشک تر باشد
زل میزنم به مرد غمگین توی آیینه
به قلب بیماری که میپوسد در این سینه
پاییزی ام از سرزمینت کوچ خواهم کرد
گل باش ، دستان خودم را پوچ خواهم کرد
هرچند میدانم که این اندوه تکراری است
هر چند خون از لای این انگشت ها جاری است
مضمون یکسان تمام شعر ها دوری است
که عشق محکوم است ، این زندگی زوری است