در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال پوریا پرندوش | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 14:58:19
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
ریحانه رنجبر در اولین کار نمایشی خود یک سوژه اجتماعی را محور کار خود قرار داده است، سوژه ای که نه سوژه کارهای فانتازمیک و ژانرهای سوررئال است و نه به دنبال شعار دادن هایی است که هر لحظه بخواهد از مخاطب کف و سوت و یا خنده بگیرد. به طور کلی کار از نظر فنی ساده است، بازیها روان است، و ارتباط بین دو شخصیت محوری کار خوب از آب درآمده است. مدرسه تربیت ارزش دیدن را دارد، دیدن و تامل کردن در بحرانی که از آن چندان دور نیستیم، بحران زیست پارادوکسیکال مدرن.

از حیث محتوایی مدرسه تربیت عملاً خراشی از قسمتی از بحران زیست طبقه متوسط مدرنی است، طبقه ای که بعضاً به مدرنیته ظاهری آری گفته و به مدرنیته فکری نه- شیوه زندگی ای مدرن دارد با تفکری غیرمدرن. این سبک زیستی عملاً به فرزندانش منتقل شده، به تحصیلاتش و آن را وارد زندگی دوگانه ظاهر و باطنی کرده که بتواند به تعبیری گلیم خود را از اخلاقیاتی سنتی بیرون بکشد و البته چیز جدیدی هم نتواند بنیان بگذارد.
مدرسه تربیت، این بار ما را به بحران رابطه ای میکشاند که می تواند همزمان هم بحران روابط پدر-فرزندی باشد و هم بحران مدیر یک مدرسه با فرزند دخترش/دانش آموزی باشد و به بیان دیگر هر دوی این ها. به تعبیر دیگر ما درگیر نقش های در هم ریخته و البته در هم تنیده ای هستیم که خصوصیت در هم ریختگی توزیع امر محسوس در قالب نقش است. به این ترتیب مدرسه تربیت انتظارات ما را از مقدر بودن نقش ها به هم می ریزد؛ دانش آموزی که به تعبیر هرمان ملوی در بارتلبی محرر ترجیح می دهد که بگوید نه! یا آنطور که فوکو می گوید از آنچه که می خواهند باشد تن می زند و زیر بار تعیین و تعین نقش خود نمی رود. دختر دانش آموزی که ... دیدن ادامه ›› به دنبال فهم دنیای پیرامونش نه از دریچه آنچه که دم و دستگاه بوروکراتیک آموزشی از او می خواهد بلکه از دریچه آنچه که از آن تن می زند. از نفی به فهم رسیدن، و از تعظیم کردن به قدرت دیگریِ بزرگ و به شورش موقعیت رسیدن.
مدرسه تربیت نسلی را روایت می کند که از حقوق انسانی خود آگاه است، برای گرفتن حقش از دیگری بزرگ هر لحظه در حال جنگیدن است تا فضای خصوصی خود را پس بگیرد، و البته با نامِ پدری به تعبیر لکان درگیر است که اقتدار مستبدانه/ مردسالارانه اش به او اجازه دست اندازی به قصد تخریب روابط انسانی را داده است. اوئی که می جنگد تا بگوید: نه!

پوریا پرندوش
ممنونم از قلم تون اقای پرندوش ✨🙏
۲۹ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اسب قاتلین از آن دسته نمایش هایی است که در جست و جوی ژانر مانده است. ایراد اصلی را شاید بتوان به نمایشنامه آن وارد دانست و کمتر به کارگردانی کار ایراد گرفت که انصافاً هم در پرداخت میزانسن ها و بهره گیری از نور متحرک و دست به تجربه گرایی جدیدی زده و تا حدود زیادی هم موفق از کار درآمده است؛ کارگردانی ای که بر بستر متنی الکن خوابیده است.
نمایش به کشاکش شورش بردگان و بحران در برقراری روابط ارباب رعیتی می پردازد. اتین دولابوئسی در کتاب معروف خود «گفتار در باب بندگی خودخواسته» از شرایطی سخن می گوید که در آن افراد کم کم به بندگی عادت می کنند، شرایطی که افراد پس از چند نسل بندگی به شرایط قبول و رضا می رسند، آزادی معنای خود را گم می کند، اسارت عادی می شود و بندگی ضرورت. اگر روزی هم شرایطی پیش آید که بتوان اربابان را از تخت به زیر کشید باز هم بنده، خود، ترجیح می دهد که ارباب دیگری را به جای ارباب پیشین بنشاند تا آنکه بخواهد نظام ارباب-رعیتی را از بیخ و بن بر هم زند و ساختی برابرطلبانه، انسانی، و آزادی خواهانه را جایگزین تخته پاره های پوسیده تخت اربابی کند.
مسئله ای که در این نمایش وجود دارد گم شدن خط روایی در خطوط کج و معوجی است که بر لبه ژانر اکسپرسیونیسم حرکت می کند اما درون آن نمیرود و از طرفی موسیقی ای که در پرداخت فضا و در کار به شدت گم شده است. نه خصوصیات اکسپرسیونیسم را دارد نه یک کار نوار است و نه یک کار سوررئال را به رغم برخی کدهای درون دیالوگ ها شاهدیم و متاسفانه باید بگویم که نه حتی با یک کار رئال مواجهیم. از طرفی تصاویر پس از مدتی به اشباع می رسند و اشباع فضا و پرگوییِ تصویری از ضربآهنگ کار می کاهد. نمایش به دنبال روایت خطی نیست اما درون روایت غیرخطی هم نمیتواند درام خود را بسازد. بنابراین ما با ملغمه ای طرفیم که بیش از آنچه که بسازد تخریب میکند. بیش از آنچه که روایت کند، سکوت می کند و به لکنت می افتد، و در ساخت چندروایی اثر، به دلیل آنکه شرح روایت اصلی ناقص از کار درمیآید ... دیدن ادامه ›› نمایش درون یک لوپِ معنایی متورم می افتد که برای مخاطب عام به طور خاص فهم را معضله مند میکند.
در پایان فکر میکنم اگر بازبینی و اصلاحاتی در این نمایش صورت گیرد میتواند کار درخوری در تئاتر این روزهای ما باشد. نمایش ارزش دیدن دارد و بازی ها خوب از کار درآمده.
برای عوامل کار ارزوی موفقیت دارم.

ممنون از نظر دهی شما🌹🌹
۱۹ اردیبهشت
سپاس از مهر و ثبت نظر شما دوست گرامی 🌹🙏
۱۹ اردیبهشت
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
و مردگان آن سال عاشق ترین زندگان نبودند!
تاملی در باب نمایش کفنم کجاست

پوریا پرندوش، منتقد تئاتر و دکترای جامعه شناسی سیاسی

کفنم کجاست نمایشی به کارگردانی احمد حامدی که تا پنجم اسفند ماه 1402 در تالار کوچک مولوی در حال اجراست، شرح زندگی و مرگ مردگانی از سه نسل و سه دوره تاریخی است؛ مردگانی که نه عاشق ترین زندگان سالهای زندگی شان بودند و نه قرار است که بعد از این حتی نامی یا نشانی از آنها جز داراییشان یعنی همان کفن سفید ژنده ای که بر تن دارند داشته باشند. پیش ازهرچیز شاید بهتر باشد که شمای کلی ای از نمایش در ذهن داشته باشیم. در خلاصه نمایش آورده شده که قرار است شاهد نمایش شش شخصیت در قبرستانی متروک باشیم که در تلاش اند تا مانع از تخریب قبرهایشان توسط بولدوزر شوند. نمایش در چهار پرده با یک ترجیع بند تعریف شده است که هر اپیزود داستان دو نفری را روایت می کند که در قبرهای دوطبقه به صورت عمودی در زیر و بالای هم دفن شده اند و اکنون در دنیای مردگان در گورستانی ... دیدن ادامه ›› قدیمی در کنار یکدیگر قرار گرفته اند. هر پرده از این نمایش سه پرده ای که یکی پس از دیگری روایت می شوند ماجرای متفاوتی را در خود جای داده است از دغدغه هایی متفاوت و سرنوشت هایی مشابه یعنی مرگ. در پرده اول ما شاهد مردی هستیم که نخست منکر مرگ خویش است و با چاقویی که در پشت دارد در نهایت به همسری می پیوندد که سالهای پیش از دستش داده بوده؛ زندگیِ ناکردۀ انباشته از فقری که این بار شاید در مرگ دنبال شود. در پرده دوم اما این بار ما شاهد آنیم که زنی راهبه، مسیحی ای معتقد در سیپیده دمانی تصمیم به انداختن خود از روی عرشه کشتی می گیرد و غرق می شود، خودکشی ای در یک راهبه که قرار نبوده است روزی برسد که بخواهد به پوچی ای برسد که چاره ای جز فرو رفتن در اعماق زمین برای خود ندیده باشد؛ در قبر زیرین او اما مردی است که او هم اتفاقا به دلیل ناتوانی از تامین هزینه درمان دختر خردسالش خود را به گارد ریل کوبیده و کشته است. گفت و گویی که نخست بین این دو آغاز می شود و کم کم زن پی می برد که عامل پیوند او به دیگری نه مذهب که اتفاقا احساسات مشترک انسانی است. در پرده سوم اما ما به دل تاریخ می رویم و از یکی از عوامل استبداد قجری نزدیک به شاه و مخالف با مشروطه به یک مشروطه خواه مصدقی در طرف مقابل او می رسیم که در یک گور دفن شده اند. مشروطه خواه نمایش از جهل عوام می نالد و از به دست فراموشی سپرده شدن مبارزانی که دیگر حتی نامی بر گوری هم نیستند، و آرمان هایی که باور ندارند خاک شده و با خودشان به فراموشی سپرده شده است. در پرده آخر اما با سوگواری برای دختر از دست رفته یکی از همین مردگانی مواجهیم که از فرط غصه ناتوانی از تامین هزینه درمان دختر کوچکش خود را به کشتن داده بود و اکنون جسد دخترش را بر روی قبر خود می بیند که دارد با خود می آورد جایی که همه این سه پرده در نهایت در یک پرده دور هم جمع می شوند. اما چه چیزی این ها را به هم پیوند داده است؟
مارکس در فرازی از مانیفست کمونیست می گوید: «هر آنچه سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود، هر آنچه مقدس است، دنیوی می‌شود و دست‌آخر آدمیان ناچار می‌شوند با حواسی جمع با وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با هم‌نوعان خویش رودررو گردند». اینجاست که انسان های منفک از هم، با ترجیع بندی از، از دست دادگی به هم پیوند خورده اند درگیر صدای آزار دهنده لودرهایی هستند که به دنبال صاف کردن گورهایشانند؛ آنها که جز یک نام خاک خورده بر خاک چیزی به حساب نمی آیند و تکه پاره های کفنشان را هم کسی به هیچ نمیخرد. شخصیت ها زمانی به هم پیوند می خورند که نمی خواهند همان یک تکه جایی که در زیر زمین دارند را طعمه ساخت و ساز جدیدی ببینند که بر روی تکه پاره های تن ما و به قیمت نیست و نابود شدنمان آنها را به پروژه ای برای تجارت و انبوه سازی تبدیل کنند. اگرچه کاری هم از دستشان بر نمی آید و به خیال خود می توانند مانع از تخریب قبرهایشان شود. آنها که برای زیستن نجنگیده بودن اکنون درگیر تمنای حفظ شکوه شعائر مرگ خودند. انسان امروزین هم اما در واقع همان هایی اند که در قامت مردگان این نمایش می بینیم. انسانی که نه تنها زیستن از او دریغ شده بلکه مرگ او را نیز به هیچ نمی خرند. اویی که فرمول های حفظ زندگی هم به کارش نمی آید و نمی تواند با زاویه 35 درجه حرکت دست آموخته در دفاع شخصی مانع از شکافته شدن پهلویش توسط زندگی ستیزان و کارد آجین شدن خود شود. بی چرا زندگانی که بی چرا مردگان شده اند و تنها کاری که از آنها ساخته است شاید نوعی همدردی باشد، در وضعیت انسان خرد شده در زیر چرخ دهنده های مدرنیتۀ حافظه ستیز که در نهایت می بایست همان یک تکه کفن خود را هم از دست رفته ببینند و هر لحظه منتظر اجرای پروژه نیستی باشند، زندگی ای که قافیه را به نیستی باخته و کفن پوشیده سپر انداخته است. آنها که نه تنها زیستن از آنها دریغ شده که مرگ نیز تسکینشان نداده است!
احمدحامدی، کارگردان این کار که جزء کارهای اولیه او نیز محسوب می شود اگرچه شاید نتوانسته باشد یک پیوند منطقی بین سه پرده نخست این نمایش چهارپرده ای برقرار کند و بعضا در مواقعی هم درگیر لفاظی های شعاری بی ربط به طور مثال در اپیزود سوم نمایش شده است یا موضوعات کلیشه ای در قالب مضامین تو در تویی شده که تکراری و ملال آور است، اما توانسته قصه هایی را روایت کند که از حال به گذشته می رود و مرگ هایی را در قالب تیپ سازی از شخصیت های این نمایش روایت کند که در نهایت به جهل در انسان و ناتوانی او در قبال زیستنی که هر روز در جهان متراکم شده غیرقابل تحمل تر شده است برسد. نمایشی که در وضعیت تراژدی-کمدی ما شاید ارزش دیدن و تامل در خود را به ما می دهد.


ممنون از وقتی که گذاشتید جناب پرندوش عزیز .
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پوریا پرندوش (pparandoush)
درباره نمایش میز i
تاملی جامعه شناسانه بر نمایش «میز» کاری از شایان شهرابی
اینجا برای نفس کشیدن هوا کم است!

پوریا پرندوش
این روزها که بسیاری از نمایش ها بیش از هر چیز لباس اجراهای آیینی و دیالوگ های قابل پیش بینی شده را بر اندام برهنه خود پوشانده اند، می توان کاری را خلق کرد که اساسا بیش از آنکه بخواهد با دهان سخن بگوید بدن را به عامل سخن در می آورد. هنوز البته خود من هم درگیرو دار این دوگانه گرفتار آمده ام که آیا نمایش باید سرگرم کند و درامی را شکل دهد یا باید قالب بشکند و فرم ها را به هم بریزد؟در این راستا نمایش میز که این روزها به کارگردانی شایان شهرابی در سالن انتظامی خانه هنرمندان با شش پرسوناژ به اجرا می رود، نگاهی داشته به نمایشی به همین نام از بهار کاتوزی که در سال 93 در همین سالن به اجرا ... دیدن ادامه ›› رفته بود.

میز بر یک ایده کلان دست می گذارد: مناسبات سرکوب پدرسالارانه در خانواده ای که تبدیل به عادت شده است. اتین دو لابوئسی در اثر جاودانه خود در باب بندگی اختیاری می گوید که اساسا هرچه زمان می گذرد، فرد مناسبات قدرت را عادی تر خواهد دانست، این مناسبات قدرت با گذر زمان و تغییر نسلی در صورتی که مقاومتی علیه آن صورت نگیرد به چیزی عادی و نوعی زیست روزمره تبدیل می شود. بندگی اختیاری ای ناشی از چرخه عادت که در آن سوژه خود را جزیی مقوم از چرخه تکرار شونده بندگی می بیند و نه مخل وضعیت موجود انقیاد.

شهرابی برای نشان دادن این انقیاد به دو طریق دست به اقدام زده است: نخست کوچک کردن صحنه اجرا به طریقی که جا برای همه تنگ است و دوم استفاده از استعاره میز و ساعت. این دو به گونه ای در هم تنیده می شود که تنگی تهوع آور فضا و میزی که نمود عینی انقیاد است، ابژه هایی می شوند که عملا سوژه ها را در خود فرو برده اند.

تنگی فضا و زار و نژند بودن سوژه ها در بیان بدن آنها کاملا مشهود است. نیمه اول نمایش تقریبا به طور صامت جلو می رود تا بدون واسطه زبان به مثابه نظم نمادین برملاکننده بتوانیم به فهم آنچه برآییم که بر صحنه می گذرد.

زبان در نمایش میز حتی پس از سخن گفتن هم کارکرد خاصی ندارد، چراکه در شرایط انقیاد واژه ها از معنا تهی هستند، بدن کاراکترها جز پدری که نماد سلطه بر دیگری است به گونه ای محبوس است. در این نمایش ما بار دیگر بازمی گردیم به کهن الگوی سنتی تیپ به جای شخصیت. میز می خواهد نشان دهد که اساسا در وضعیت انقیاد ما چیزی به نام شخصیت نداریم و تحت ستم بودگی همان اسم رمزی است که فردیت را از ما می ستاند. به این معنا که دیگر تفاوتی نمی کند که تیپ کارگر دوزنده ای باشی که تنها کار تو تکرار خوردن و خوابیدن و کار کردن است یا دختر یا زن یا پسر این خانواده باشی. مناسبات قدرت به گونه ای صلب و غیر قابل تغییر است که راه رسیدن به خود یا به تعبیر فوکو امتناع از آن چیزی که هست یا می خواهد باشد را از سوژه ستانده است. این مناسبات قدرت این بار به دنبال شکل دادن به سوژه های خود است، ساخت آدم هایی توسری خور، ذلیل، بیچاره و بله قربان گو. این همان جایی است که سیاست بدن جاری می شود. اندام هایی معذب و بدن هایی در بند تعذیب.

دیالوگ خاص معناداری در این نمایش در کار نیست، چراکه در تقسیم کاری که مناسبات قدرت برای سوژه تعیین کرده همه چیز از پیش مقدر فرض شده است. عادت به جای دیگران حرف می زند و به جای دیگران عمل می کند. میز همان نمادی است که نشان از پیشروی مناسبات قدرت و له کردن بدن دارد. میزی که آقای خانه یا همان دیگری بزرگ به تعبیر لاکان همه کاره آن است. اوست که حیات و ممات دیگری را تعیین می کند. سوژه های دیگر فارغ از اینکه چه مناسبتی با آن دیگری بزرگ داشته باشند تنها یک نقطه اشتراک دارند؛ عادت به بندگی. میز سه بار در کار جابه جا می شود: از میز بزرگ به میز کوچک و در نهایت به پایه های میز در حالی که میز همان میز است و تا زمان تبعیت از وضعیت هرگونه جابه جایی آن در ماهیت میز (وضعیت بندگی) تغییری ایجاد نمی کند. در این نمایش، شهرابی با تنگی فضا راه را بر حرکت میزانسن ها بسته و فضایی داریم که هر لحظه تنگ تر می شود اما انگار باز هم همه چیز عادی است حتی اگر تنها پایه هایی از میز باقی مانده باشد تا زمانی که سوژه وضعیت را از پیش مقدر می داند. سوژه ای که تصوری از آزادی ندارد خود به استحکام مناسبات یاری می رساند.

نقطه قوت جدی نمایش میز این است که به هیچ وجه به دنبال شعار دادن نیست. میز تنها می خواهد پرده ای باشد از آنچه بر وضعیت امروز بشر منقاد شده می گذرد. اگر شاید می توانست از زواید موجود و الگوی تکراری که شباهتی به فیلم اسب تورین بلاتار کارگردان صاحب سبک مجارستانی دارد، پرهیز کند. یا شاید می توانست همانند رمان درخشان شیرزاد حسن در حصار و سگ های پدرم این فضای ابزورد را با شاخ و برگ بیشتری به تصویر کشید. حتی می شد بازی با سیاست مکان را به بازی گرفتن بهتری از بدن پرسوناژها در این کار پیوند داد. کار شاید حتی می توانست با پرهیز از دوگانه سیاه و سفید دست به کمی ریسک زده و با فراروی از تیپ سازی به شخصیت سازی می رسید. با همه اینها اما، نمایش میز تجربه ای است قابل تامل که تا همین جا هم ایده ای بوده که به نوبه خود متهورانه بوده است.٭ دکترای جامعه شناسی سیاسی


https://www.magiran.com/article/4295275
امیرمسعود فدائی و سپهر این را خواندند
شایان شهرابی این را دوست دارد
ممنونم پوریا جان?
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید