در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سروش | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:04:03
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سروش (soroosh.sh)
درباره نمایش مرگامرگ i
عشق اصطرلاب اسرار خداست!

به مانیفست «انقلابِ عشق» خوش‌آمدید.
عشق به زن،
عشق به زندگی؛
با آوایی ضدانقیاد.

بعید می‌دانم از این متن اسطوره‌ای‌وار انقلابی، اکرانی زیباتر در عصر دیگری بتوانم ببینم.

درود بر شما
بیش باد چنین شجاعت‌های تکثیرشده‌ای
✌️
سروش (soroosh.sh)
درباره نمایش چرتالدو i
قصه چرتالدو به نیکی نشون می‌ده که طی چه روند چرتی، یه دستگاه چرت به خورد مردمان چرت و ناچرت میره.

چرتالدو در کنار روایت بخشی از ابعاد وسیع اتفاقات ناگوار شهر، اشارات به‌جایی به پیشرویی نسل جدید و درستکاران حتی نافرم ‌داره؛ باشد که قرائت صفحه ۳۰ به دست اهریمن ارشد چرتالدو رقم نخورد.

درود بر همه دست‌اندرکاران
بیش باد چنین نمایش‌های دغدغه‌مندی 👌
سروش عزیز ، خوشحالم که چرتالدو رو برای دیدن انتخاب کردی و ممنونم بابت نظری که در تیوال درج کردی 🙏🌺🌺
۰۵ دی ۱۴۰۲
خوشحالیم به تماشای ما اومدین سروش عزیز🙏🏻🌸
۰۸ دی ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گرهی ست خلق از این بی‌خبر است
پندار مدار کین گره بگشایی
دانستن این گره به قدر بشر است *

در این متن سعی شده است پس از تماشای دو نوبت این اثر به یادماندنی، به طور خلاصه، به نحوی که قصه لوث نشود به برخی کلیات دریافت هایم از نمایش بپردازم.

اگه میخواهید با تنهایی تان در دنیاهایِ موازیِ متقاطع در طولِ بخشی از تاریخ و جغرافیایِ هستیِ شناخته شده (visible universe) کنونی مواجه ... دیدن ادامه ›› نگردید، بهتر است اصلا این اثر را تماشا نکنید!


نمایش «همه¬چیز می گذرد تو نمی گذری» با اسبی ماجراجو در برخی ایستگاه هایِ متقاطع شونده یِ تاریخ و جغرافیا می تازد! و بازیگران با قابلیتی خیره کننده در اجرا، ما را به مسافرانِ طریقتی در تجربه دنیاهای موازی همراهی می کنند. گویی ما (تماشاگران) سوار بر قالیچه ای به تماشای کرکترهای متعدد خلق شده، در طول زمان، همراه شان (بازیگران) جابجا می شویم.

طراحی خلاقانه صحنه به محتوای متن و اجرا که حاوی نشانه ها و نمادپردازی های متعددی است، می افزاید. در چشم اندازی، صحنه به مانند قبرستانی به چشمم می آید که گورستانِ افراد مختلفی در طول تاریخ شده است. گورهایی که با خطوطی در صحنه و درخیال با هم ارتباط می یابند. گویی گورستانِ تاریخ، درگذشتگانی را از دیرِ فَنا با هفت هزارسالگان، سَربه سَرکرده است تا در موقعیت هایی فرای مرزهای جبری تاریخی جغرافیایی در تقاطع هایِ طنزگونه و سورئال به هم پیوند خورند.

بخشی از صحنه نمایش به طرز خلاقانه ای تداعی کننده اسبی¬ست که یکی از شخصیت ها در طول تاریخ از خطوط شکسته رنج های انسانی با آن سفر می کند. تا در نهایت، «تنهایی» ما را به طرز غریبی یادآوری نماید. تنهایی در حصارِ هستیِ شناخته شده از سویی و از سوی دیگر در مرزهای شناختِ انسان به عنوان سوژه-دریابنده. بدین ترتیب با اشاره به اینکه همواره در ذهن مان (به سان سوژه های دریابنده) محدود می مانیم، با تصویرِ خطوطِ متقاطع و شکسته رنجها، پوچی بشری را نسبت به عظمتِ «هستی شناخته شده یِ موجود» و «ناشناخته یِ موجود یا ناموجود (نیستی کنونی)» یادآوری می کند. تنهایی ای یاس آلود که با تجربه فرهنگِ دیگری پذیر و مهرگستر، به سانِ منحنی موسیقی ساز در طول اثر، قابل تحمل می گردد.

نمایش که حاصل پروژه ای قریب به دوسال است با هنرنمایی هشت هنرمند کاملا نابینا و سه هنرمند با بینایی محدود (درک سایه و نور از فاصله نزدیک) اجرا می شود. صحنه و اجرا به نحوی¬ست که افراد با پیشینه متفاوت فرهنگی تحصیلی و طبقاتی اقتصادی به راحتی با بسیاری جزییات روایت شده آن ارتباط برقرار می کنند. افزون بر غنای فرمی اثر، محتوای متن هم در خور توجهی ویژه است. نمایشنامه چرمشیر که برای یک کرکتر نوشته شده است با افزوده شدن بخش های فراوانی به آن، مختص اجرای چنین گروه هنرمندی دراماتورژی شده است.

* شعر از مهستی گنجوی
فرمایشات شما عالیه. خوشحالم که با هم هم‌نظر هستیم جناب سروش و چه جالب که عکسی از دکور هم گذاشتین. دستمریزاد.
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
نازنین پاشا (pashanazanin7)
جناب آقاى سروش،
بقدرى شیوا و زیبا توصیف کردید که حرفى براى گفتن باقى نمى مونه جز اینکه از شما دوست عزیز تشکر کنم که اینقدر زحمت کشیدین و نکات زیبایى رو برامون نوشتین 🙏☘️🌸.
خداوند یار و نگهدار شما باد 🌺🌹🙏.
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
نازنین پاشا (pashanazanin7)
از عکس زیبایى که باشتراک گذاشتید هم صمیمانه تشکر مى کنم 💐🙏.
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سروش (soroosh.sh)
درباره نمایش ریچارد i
هرچند نویسنده ( و کارگردان) به غایت سعی کرده است پیام اصلی نمایش را، تولد و رشد دیکتاتور از دل مردم جامعه نشان دهد و جامعه را مقصرِ تبلورِ تمامیت خواهیِ دیکتاتور جلوه دهد، باری، این متن و این اجرا در رساندنِ این پیام توفیقِ چندانی کسب نمی کند.
برخلاف موسیقی و صدا گذاری قابل قبولِ اجرا، استفاده بیش از حد از تکینیک های متعدد نورپردازی به نظر زائد می باشد. از سوی دیگر، بارِ دیالوگ هایِ سطحی و بی روحِ کلِ اثر را تنها بازی درخشانِ نقشِ ریچارد و موسیقی زیبایِ نمایش تا اندازه ای به دوش می کشد. به همین ترتیب برخی صحنه هایِ رقصِ نیز سعی در تحمل پذیری این نمایش می کند که البته به جز دو "رقصِ مرگ" و "رقص سوگواری"، باقی رقص ها در ذوق تماشاچی می زند. حتی متن در بالغ شدن شخصیت های اصلی (مانند ریچارد، دوک باکینگهام و دو شخصیت اصلی زن) نیز ضعف های قابل توجهی دارد. گویا بنا دارد همه شخصیت ها را در هاله ای از ابهامِ بی مورد نگه دارد. براستی معلوم نیست چرا نمایش در بیش از 130 دقیقه، در تصویر کردنِ پیچیدگی شخصیت ها عقیم می ماند. برا ی مثال صحنه یِ باله کوتاهی که ریچاردِ سیگار به دست شاهدِ آن است، می رود تا بهترین قسمت نمایش باشد، ولی با شتابزدگی و عدم پرداخت مسئولانه به مزمونِ این باله، ضعف کارگردانی در بالغ شدنِ احساس و شخصیتِ ریچارد به چشم می آید. از طرفی اشاره مبهمِ نمایش به کودکیِ ریچارد در صحنه یِ پایانی که با مرگ ریچارد همراه است، نه تنها رازآلودگی شخصیت را تکمیل نمی کند بلکه میان مایگی اثر را با دست اندازی به عواملِ روانشاختی که در طول قصه به آن نپرداخته است، آشکار می سازد!
به هر ترتیب به نظر می رسد این اثرِ میان مایه علی رغم حجم قابل توجهی از سرمایه گذاری، در جذبِ تماشاچیان کم توقع تئاتر موفق نخواهد بود.
در کل با نظر شما موافقم. هر چند از نظر بنده حضور خیاط های دلقک نما بسیار زائد بود و من همچنان با این چالش ذهنی مواجهم که حضورشان در این اثر چه توجیهی داشت. بازی بازیگران به غیر از حامد کمیلی چنگی به دل نمیزد به خصوص بازیگر نقش ملکه مارگاریت که بسیار ضعیف ظاهر شدند.
۲۳ تیر ۱۳۹۷
سپاس از اینکه به دیدن نمایش ما آمدید و ممنون از زمانی که برای انتشار نظرات گذاشتید :)
۲۳ تیر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سروش (soroosh.sh)
درباره نمایش کالاندولا i
جمعه گذشته به تجربه حضور در نمایش نسبتا محیطی کالاندولا همراه با ۶ نفر از دوستانم نائل گشتیم! نمایشی با ایده ای نو در تئاتر ایرانی ولی با پرداختی ... دیدن ادامه ›› از سَرِ کم حوصلگی و بدون توجه به انسجام پروژه!
موضوعِ دوار بودنِ زمان خمیرمایه طراحی این نمایش شده است. بازیگران که نقش جوان زخم خورده از اتفاقاتِ دورانِ کودکی اش را روایت می کنند، سعی دارد تماشاگر را به عنوان والد یا فرد آسیب زننده به وی در کودکی قلمداد کرده و با انتقالِ خشم، کینه و نفرت فروخورده اش به تماشاگر، حس ترحم و همدردی وی را تحریک کند. اشتراکاتِ کودکی معصومانه و بیگناه این جوانان زخم خورده با نمایشِ عکس های چندین کودک در راهرو پدیدار می شود.
نقطه یِ عطف و پیوندِ داستان‌های روایت شده در پرده یِ اخر با اتصالِ یک طناب به دست هر تماشاگر رقم می خورد. مواجه در مرکزِ دایره با یک زنِ باردارِ سفید پوش و اتصالِ طنابهایِ تداعی کننده یِ بند نافِ همه یِ تماشاگر ان به دست این والدِ هراسانِ ایستادهِ در میانِ دایره، سرنوشتِ تلخِ جوانان که اکنون با تماشاچیان یکی شده اند، نمایان می‌شود. و این پیوند چیزی مگر اسیر بودن دائمی (طناب) در سرنوشت بی تقصیر ولی غمبارِ کودکی مان نمی‌ باشد.
هرچند سعی شده عدم رهایی از بند نافِ (طناب بافته شده یِ) وقایع دورانِ کودکی در روان ما به نمایش گذاشته شود، باری این اثر، عمدتاً به عامل مهمِ تاثیراتِ گریزناپذیرِ آسیب های جنسیِ دورانِ کودکی در روانِ بزرگسالی تاکید می کند و در نهایت سعی می شود همه یِ بارِ تلخی هایِ روحیِ بزرگسالی به اتفاقاتِ جنسیِ ناگوارِ کودکی تقلیل یابد.
سیزیف و کمدی مرگ

سیزیف، یگانه آزادهِ شجاعِ هَستی تصمیم می‌گیرد سرنوشتش را دست بگیرد و از بارِ سِتم افکار اُلَمپی هَم عصرانش خارج شود. با گرفتن ابزارِ کارِ خدای مرگ، کسب و کار مرگ را نه تنها برای انسان ها که برای اُلمپ نشینان افکارمان نیز کساد می کند. نزدیکانش و هم عصرانش از این که قوانین نوشته شده هزاران ساله بهم خورده است و از کنج عزلت عادت هایشان تکان می خورند، آشفته و خشمگین اند. علیه آزادگیِ و عدالت خواهیِ سیزیف به همکاری با خدایانِ جنگ افروز و مرگ آفرین، قصد می‌کنند. آن ها از قبول مسئولیت زمینیشان گریز دارند و سیزیف را برای یادآوری این مسئولیت سرزنش می کنند.
باری چه دشوار است مواجهه با عدالتی که نیازمند قربانی کردن  تَخدیرِ اَذهانِ اُلَمپ ساز است.
تصویر این قصه در این نمایش با تلاش این گروه هنرمند بسیار تماشایی شده است. بازی های خیره کننده، اندک طنز گروتسکی آمیخته شده در متن را موجه جلوه می دهد.
Zi Ae و مهرداد کیا این را خواندند
امیرمسعود فدائی، مهرناز، محمد علی حسینعلی پور و الناز این را دوست دارند
تشکر فراوان
۳۱ فروردین ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سروش (soroosh.sh)
درباره نمایش آخر بازی i
این روایتی است از روزمره یِ شخصیت هایی نه چندان بی ربط، نه چندان جدا از موجودی واحد که در یک چارچوب ذهنی (اتاق) با یک پنجره، یک نردبان، یک تلسکوپ، یک تله موش، یک سگ ناقص الخلقه، یک ساعت زنگ دار، یک تابلو، یک نیزه، و یک بیسکوییت داستانش بیان می شود.
هَم نمیتواند بایستد ، کور است و فرمانروایی می کند. کلاو فرمانبرداری است که نمی تواند بنشیند و ازکودکی در اختیار هَم بوده است. نَگ و نِلی که بر اساس یک خاطره سرکوب شده در سطل زباله یا زمین دفن شده اند.
کلاو و هَم به نظر اسیر یکدیگر شده اند.
برای کلاو، هَم تنها کسی است که وی می تواند به او خدمت کند، مکان او (ذهن) تنها جایی است که می تواند بماند، تنها جایی که منبع تغذیه اش فراهم می شود و همه چیزی که برایش خارج از اتاق، هَم تصویر کرده است فراتر از نیستی، مرگ و تاریکی نیست.
با این که می تواند برود و وارد تاریکی ناشناخته هایش شود، می ماندو از اسیر بودنش و فرمانبرداریش از هَم همزمان رنج می کشد و لذت می برد. از آن جهت به این لذت خو کرده که همه چیز برایش تعریف شده است و نیاز به فکر کردن، انتخاب کردن و قبول مسئولیت ندارد. اگرچه که از بابت روتین شدن امور روزمرهَ یِ این بازیِ خودساخته، خسته و ناراضی است. در عینِ عصیان گری، میل به فرمان برداری و پیروی از دستورات مختلف هم در درونش ... دیدن ادامه ›› نهفته است.
کلاو که به پرداخته ی ذهن خود خوگرفته قادر به ترک چارچوب تعیین شده ناخودآگاهش نیست، قادر به پذیرش بار مسئولیت بی خدایی نیست و حاضر نشده هنوز به تاریکی بزند.
برای او جهانِ اطراف، زمین، آسمان، خورشید و انسانها همه شان رنگ باخته اند، از آن بودنِ شان فاصله گرفته اند و روبه افول اند، دیگر حتی موجی وجود ندارد. او هر روزه مشغول این گزارش دهی یاس آلود برای جزیی از وجودخودش (هم) می شود.
تنها خلاقیتی که می تواند به خرج دهد زمانی رخ می دهد که به هَمِ درون می خواهد اثبات کند که اگر رفت، هَم از کجا بداند واقعا رفته است و نمرده است! اینجاست که ساعت را به کارمی گیرد.
برای هَم نیز این وضعیت جبری به همین ترتیب است. ، کلاو تنها کسی است که باقی مانده و می تواند به او حکمرانی کند، تنها کسی است که می تواند او را حرکت دهد، به حرفهایش گوش دهد و "تحسینش" کند. راه رفتن، دیدن، شنیده شدن، پرستیده شدن و دوست داشته شدن نیز بدون کلاو برایش غیر ممکن است.
از طرفی هَم در جایگاه خدایی کور، ناتوان، صرفا داستان پرداز و حراف در ذهنِ (اتاق) کلاو خانه کرده و مشغول فرمانروایی است. و حتی وقتی کلاو از شنیدن امتناع می کند هَم، خدای پدر را برای شنیدن داستانی بیدار می خواهد- برای تحسین و شنیده شدن تا مفری باشد هر چند کوتاه جهت رهایی وی-
در این تضاد روز مرهِ، هم -خدایی که به علت ناتوانی اش، هستی رو به نابودی گذاشته و تنها از دریچه نگاه موجود کلاو به زوال آن پی برده است- خود یک قربانی است، برای ادامه حیاتش، شب را روز کردن و روز را شب کردن، حسرت لحظه ای آرامش با قرص های مسکن را از کلاو تمنا می کند. این ذهنِ (ضمیرناخودآگاه) آشفته کلاو است که در مواقعی برای ارام شدن نیاز به مسکن دارد. ولی این مسکن تنها تا انتهای روزِ بازی، وی را دوام می آورد.

در این فضایِ متعفنِ ذهن کلاو-هم (دیوار های مدفون گرفته اش)، در گیر و دارِ این آشفته بازار و تعارض دائمی کلاو-هم (ایگو-اید) و سوپرایگو مدفون شده ( و یا خدایان زیرزمینی)، جان به ستوه آمده است و دنبال چاره است. چاره ای که برای کلاو خروج به ناشناختهِ ی تاریک است و برای هَم (خدای خودساخته/ ناخودآگاه کلاو-ایگو) تجویز مُسکِنِ موقتی است.
به نظر، این دو چاره ای جز طی کردن روزگار با یکدیگر ندارند. هر روزه تن دادن به کارهای روتین، از هم گسستنِ این ارتباط را غیر ممکن می نماید. ارتباطی که همچنان که رضایت خاطری در آن است رنجی هم در پَسِ آن نهفته است.
نگ و نل، در نقش پدر و مادر که خدایان و اربابان فکری خودساخته (قسمتی از ناخودآگاه سرکوب شده) ولی قدیمی کلاو-هم هستند، داستانهای قدیمی نقل می کنند و خاطرات مبهمی را به یاد می آورند و به فرمان هَم (شاید کلاو) در جایی (زیرزمینی یا سطل آشغالی) دفن شده اند (یا به علت ناکارآمدیشان در زباله قرار گرفته اند) که ارتباط با آنها برایش دلچسب نیست. دیگر داستان کهنه شان به درد روزگار فعلی کلاو نمی خورد – و کلاو به دفن آنها و یا ارسال شان به سطل آشغال رضایت داده- و روز گار جدیدِ فعلی، نیازمند اربابی جدید هر چند کور و ناتوان (هَم)، با داستان های جدید جهت خلق قصه های نو است.
در آخر که کلاو به صورت جبری مشغول مشاهده روتین اطرافش جهت گزارش دادن به هَم است، کورسوی امیدی را در موجود جنبنده ای، در یک کودک می بیند، تصمیمش را می گیرد تا به این تناقض رنج آلودِ، باِر تصمیم به خارج شدن از بازی را وارد کند و به خارج از محیط شناخته اطرافش گام نهد.
و جالب این است که هَم نیز بعد از دانستن این موضوع-وجود کودکی- و اینکه می تواند در ذهن کس دیگری نقش ببندد و فرمانروایی کند، خرسند می شود و بر خلاف قبل که ملتمسانه در مرکز قرار گرفتنِ خودش را از کلاوِ پرسش می کرد، با آسودگی خاطر، رضایت به ترکِ کلاوِ آگاه شده می دهد. هر چند که گمانش این است کلاو زنده نخواهد ماند. ولی با وجود آن کودک حتی با ترک کلاو او همچنان شانس زنده ماندن دارد.
اکنون کلاو است که در پایان بازی اسف بارِ روزمره و تکراری تصمیم می گیرد بار مسئولیت خویش را به دست گیرد و با انتخابی غیر متداول به بیرون ذهنش در تاریکی قدم نهد.
باید که مرگ را به جان خرد بلکه در تاریکی زندگی را بازیابد. برای رهایی از این بی قراری و آشفتگی ِخدایِ خود ساختهِ یِ ذهنی، عصیانی نیاز است، رفتنی طلب می کند.
و در انتها، کلاو /ما تماشاگران با این چالش مواجه می شود/ می شویم که آیا حاضر به دست گرفتن سرنوشتمان و انتخاب مسئولیت (بار چمدان) هستیم که در تاریکی در طول اعصار کمتر نوری بر آن تابیده شده است.
اگرچه همچنان این ترس را داشته باشد/باشیم که هَمِ آشفته، بتواند در ذهن کودکی که تازه ابتدای راه است، آموزش مناسب ندیده است و تجربه ای از جهان ندارد لانه گزیند و وی را تسخیر کند.
هَم معتقد است که او می ماند/ما می مانیم و پارچه خون آلود را بر روی چشم خود می کشد،
این کلاو است که چمدان بدست خشک می شود،
این ما هستیم که می مانیم، پیش بینی شومِ هَم که گویی ما (تماشاگران) نیز نیاز داریم بمانیم تا ببینیم او (کلاو) می رود یا خیر!
ما می رویم یا خیر؟
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید