این روایتی است از روزمره یِ شخصیت هایی نه چندان بی ربط، نه چندان جدا از موجودی واحد که در یک چارچوب ذهنی (اتاق) با یک پنجره، یک نردبان، یک تلسکوپ، یک تله موش، یک سگ ناقص الخلقه، یک ساعت زنگ دار، یک تابلو، یک نیزه، و یک بیسکوییت داستانش بیان می شود.
هَم نمیتواند بایستد ، کور است و فرمانروایی می کند. کلاو فرمانبرداری است که نمی تواند بنشیند و ازکودکی در اختیار هَم بوده است. نَگ و نِلی که بر اساس یک خاطره سرکوب شده در سطل زباله یا زمین دفن شده اند.
کلاو و هَم به نظر اسیر یکدیگر شده اند.
برای کلاو، هَم تنها کسی است که وی می تواند به او خدمت کند، مکان او (ذهن) تنها جایی است که می تواند بماند، تنها جایی که منبع تغذیه اش فراهم می شود و همه چیزی که برایش خارج از اتاق، هَم تصویر کرده است فراتر از نیستی، مرگ و تاریکی نیست.
با این که می تواند برود و وارد تاریکی ناشناخته هایش شود، می ماندو از اسیر بودنش و فرمانبرداریش از هَم همزمان رنج می کشد و لذت می برد. از آن جهت به این لذت خو کرده که همه چیز برایش تعریف شده است و نیاز به فکر کردن، انتخاب کردن و قبول مسئولیت ندارد. اگرچه که از بابت روتین شدن امور روزمرهَ یِ این بازیِ خودساخته، خسته و ناراضی است. در عینِ عصیان گری، میل به فرمان برداری و پیروی از دستورات مختلف هم در درونش
... دیدن ادامه ››
نهفته است.
کلاو که به پرداخته ی ذهن خود خوگرفته قادر به ترک چارچوب تعیین شده ناخودآگاهش نیست، قادر به پذیرش بار مسئولیت بی خدایی نیست و حاضر نشده هنوز به تاریکی بزند.
برای او جهانِ اطراف، زمین، آسمان، خورشید و انسانها همه شان رنگ باخته اند، از آن بودنِ شان فاصله گرفته اند و روبه افول اند، دیگر حتی موجی وجود ندارد. او هر روزه مشغول این گزارش دهی یاس آلود برای جزیی از وجودخودش (هم) می شود.
تنها خلاقیتی که می تواند به خرج دهد زمانی رخ می دهد که به هَمِ درون می خواهد اثبات کند که اگر رفت، هَم از کجا بداند واقعا رفته است و نمرده است! اینجاست که ساعت را به کارمی گیرد.
برای هَم نیز این وضعیت جبری به همین ترتیب است. ، کلاو تنها کسی است که باقی مانده و می تواند به او حکمرانی کند، تنها کسی است که می تواند او را حرکت دهد، به حرفهایش گوش دهد و "تحسینش" کند. راه رفتن، دیدن، شنیده شدن، پرستیده شدن و دوست داشته شدن نیز بدون کلاو برایش غیر ممکن است.
از طرفی هَم در جایگاه خدایی کور، ناتوان، صرفا داستان پرداز و حراف در ذهنِ (اتاق) کلاو خانه کرده و مشغول فرمانروایی است. و حتی وقتی کلاو از شنیدن امتناع می کند هَم، خدای پدر را برای شنیدن داستانی بیدار می خواهد- برای تحسین و شنیده شدن تا مفری باشد هر چند کوتاه جهت رهایی وی-
در این تضاد روز مرهِ، هم -خدایی که به علت ناتوانی اش، هستی رو به نابودی گذاشته و تنها از دریچه نگاه موجود کلاو به زوال آن پی برده است- خود یک قربانی است، برای ادامه حیاتش، شب را روز کردن و روز را شب کردن، حسرت لحظه ای آرامش با قرص های مسکن را از کلاو تمنا می کند. این ذهنِ (ضمیرناخودآگاه) آشفته کلاو است که در مواقعی برای ارام شدن نیاز به مسکن دارد. ولی این مسکن تنها تا انتهای روزِ بازی، وی را دوام می آورد.
در این فضایِ متعفنِ ذهن کلاو-هم (دیوار های مدفون گرفته اش)، در گیر و دارِ این آشفته بازار و تعارض دائمی کلاو-هم (ایگو-اید) و سوپرایگو مدفون شده ( و یا خدایان زیرزمینی)، جان به ستوه آمده است و دنبال چاره است. چاره ای که برای کلاو خروج به ناشناختهِ ی تاریک است و برای هَم (خدای خودساخته/ ناخودآگاه کلاو-ایگو) تجویز مُسکِنِ موقتی است.
به نظر، این دو چاره ای جز طی کردن روزگار با یکدیگر ندارند. هر روزه تن دادن به کارهای روتین، از هم گسستنِ این ارتباط را غیر ممکن می نماید. ارتباطی که همچنان که رضایت خاطری در آن است رنجی هم در پَسِ آن نهفته است.
نگ و نل، در نقش پدر و مادر که خدایان و اربابان فکری خودساخته (قسمتی از ناخودآگاه سرکوب شده) ولی قدیمی کلاو-هم هستند، داستانهای قدیمی نقل می کنند و خاطرات مبهمی را به یاد می آورند و به فرمان هَم (شاید کلاو) در جایی (زیرزمینی یا سطل آشغالی) دفن شده اند (یا به علت ناکارآمدیشان در زباله قرار گرفته اند) که ارتباط با آنها برایش دلچسب نیست. دیگر داستان کهنه شان به درد روزگار فعلی کلاو نمی خورد – و کلاو به دفن آنها و یا ارسال شان به سطل آشغال رضایت داده- و روز گار جدیدِ فعلی، نیازمند اربابی جدید هر چند کور و ناتوان (هَم)، با داستان های جدید جهت خلق قصه های نو است.
در آخر که کلاو به صورت جبری مشغول مشاهده روتین اطرافش جهت گزارش دادن به هَم است، کورسوی امیدی را در موجود جنبنده ای، در یک کودک می بیند، تصمیمش را می گیرد تا به این تناقض رنج آلودِ، باِر تصمیم به خارج شدن از بازی را وارد کند و به خارج از محیط شناخته اطرافش گام نهد.
و جالب این است که هَم نیز بعد از دانستن این موضوع-وجود کودکی- و اینکه می تواند در ذهن کس دیگری نقش ببندد و فرمانروایی کند، خرسند می شود و بر خلاف قبل که ملتمسانه در مرکز قرار گرفتنِ خودش را از کلاوِ پرسش می کرد، با آسودگی خاطر، رضایت به ترکِ کلاوِ آگاه شده می دهد. هر چند که گمانش این است کلاو زنده نخواهد ماند. ولی با وجود آن کودک حتی با ترک کلاو او همچنان شانس زنده ماندن دارد.
اکنون کلاو است که در پایان بازی اسف بارِ روزمره و تکراری تصمیم می گیرد بار مسئولیت خویش را به دست گیرد و با انتخابی غیر متداول به بیرون ذهنش در تاریکی قدم نهد.
باید که مرگ را به جان خرد بلکه در تاریکی زندگی را بازیابد. برای رهایی از این بی قراری و آشفتگی ِخدایِ خود ساختهِ یِ ذهنی، عصیانی نیاز است، رفتنی طلب می کند.
و در انتها، کلاو /ما تماشاگران با این چالش مواجه می شود/ می شویم که آیا حاضر به دست گرفتن سرنوشتمان و انتخاب مسئولیت (بار چمدان) هستیم که در تاریکی در طول اعصار کمتر نوری بر آن تابیده شده است.
اگرچه همچنان این ترس را داشته باشد/باشیم که هَمِ آشفته، بتواند در ذهن کودکی که تازه ابتدای راه است، آموزش مناسب ندیده است و تجربه ای از جهان ندارد لانه گزیند و وی را تسخیر کند.
هَم معتقد است که او می ماند/ما می مانیم و پارچه خون آلود را بر روی چشم خود می کشد،
این کلاو است که چمدان بدست خشک می شود،
این ما هستیم که می مانیم، پیش بینی شومِ هَم که گویی ما (تماشاگران) نیز نیاز داریم بمانیم تا ببینیم او (کلاو) می رود یا خیر!
ما می رویم یا خیر؟