(اگر نمایش را ندیدید اکیدا این متن رو نخونید)
.
.
.
.
بنگ گلوله ایی درکار نبود، هردو شروع کردند به خندیدن، من هم لب خند زدم اما انگار چیزی
... دیدن ادامه ››
کم بود.
چراغ ها روشن شد، همه بلند شدن، و تشویق، من هم.
انتظار داشتم دقیقا همانند نمایشنامه خود الیزابت تموم میشد، اما اونجوری کمی کلیشه ایی بود واین پایان رو بیشتر دوست داشتم.
چی!!؟ چرا همه دوباره نشستند!؟ انگار که تموم نشده ... آری نمایش همچون قوچ زخمی که بلند شده و شروع به دویدن کرده جونی دوباره میگیره و دوباره همون صحنه، بنگ". اما این بار صدای گلوله در فضا پخش میشه و قوچ زخمی به پایان خودش میرسه ...
دوباره مثل همه بلند شدم و تشویق، اما گنگ و متعجب ... چی شد!! چه اتفاقی افتاد!! بخشی از نمایش بود!؟ مشکلی در نمایش بود!!؟ پس چراغ اون وسط چه بود ... دیالوگهای الیزابت و مایکل با صداشون در سرم بلوا میکردن، من هیچ وقت دیالوگ ها کامل خاطرم نمیمونه, کمی محو کمی فراموش شده، تکه تکه، بی ترتیب، انگار که این بار چیز بزرگی کمه و از قلم افتاده و ذهنم بی وقفه جستجو میکنه...
( مایکل: خاطره امشب رو چطور قرار بنویسی!؟
الیزابت: بستگی داره امشب چطور تموم بشه.
مایکل: فی البداهه بازی کنم؟
الیزابت: آدم ها دوسته اند اونهایی که اتفاقات رو رقم میزنن و اونهایی که منتظرن تا اتفاقات براشون رقم بخوره.
مایکل: تو از اون موقع من رو بازی دادی.
الیزابت: از اینجا به بعد آنچه نوشته شده با واقعیت قابل تمایز نیست...
مایکل: مزخرفه
الیزابت: این نمایش دوتا پایان داره
مایکل : دلیل اصلی انتقام اینه که قربانی قدرت از دست رفته اش رو احیا کنه ...
الیزابت : بلندتر.
مایکل : من مست بودم
الیزابت : بلندتر.
مایکل : مزخرفه.
الیزابت : من فقط یک امضا میخواستم
مایکل: من مقصرم!؟
الیزابت : بلندتر
مایکل: من الکل نمیخورم.
الیزابت: ... تو باید بتونی خودت رو از کاراکتر نقشت جدا کنی ...
مایکل: مزخرفه
الیزابت : خودت رو جمع و جور کن
مایکل : من کی ام
الیزابت: شاید هیپنوتیزم شدی
مایکل: من میدونم کی هستم. )
...
...
من کی هستم!!؟ ...
آره همینه، وقتی پایان دوم شروع شد و ما دوباره نشستیم، مثل این بود که دارند یک نمایش رو در یک نمایش بازی میکنند.
جالبه، کمی خنده داره و احساس مضحک بودن داره. همه تمام مدت متصور بودیم مایکل بازیچه نقشه استادانه الیزابت شده و قدرت تمیز بین حقیقت (خودش) و وهم ( نقشش) رو نداره (الیزابت: خودت رو جمع و جور کن ... تو باید بتونی خودت رو از کاراکتر نقشت جدا کنی ...) اما این خود ما بودیم که بازیچه نقشه استادنه الیزابت و بازی گیرای مایکل شدیم و در نقش تماشاگران نمایشنامه الیزابت غرق شدیم، چه ساده لوحانه دست میزدیم و تشویق هم میکردیم دریغ از اینکه همه بخشی از نمایشنامه الیزابت بودیم.
اما نه این دیگه زیاده روی و فلسفه بافیه انقدر هم عمیق و پیچیده نمیتونه باشه ... پس اون چراغ چی بود!؟ چرا روشن شد و همه رو بلند کرد تا پایان اول رو تشویق کنند، بعد خاموش شد، همه نشستند، بعد پایان دوم و بعد دوباره چراغ و تشویق و بعد ... خب اگر قرار باشه یه نمایش رو در یه نمایش اجرا کنیم قطعا انتهاش خم هم میشیم و از تماشا و تشویق حضار هم قدردانی میکنیم حتی اگر اونجا نباشند، نه!؟ (الیزابت : این نمایش دوتا پایان داره و من هنوز تصمیم نگرفتم کدومش رو انتخاب کنم) و ما برای هر دو پایان در نقش تماشاگر تشویق کردیم.
...
(مایکل: سابقه نقشم چیه!؟ ..... الیزابت: صبر کن این صحنه تموم بشه بعد درموردش صحبت میکنیم .....مایکل: من کی هستم!؟.. الیزابت: گفتم صبر کن...
مایکل: من میدونم کی هستم.)
واقعا من کی هستم!!؟
کیانوش!؟ یا تماشاگر فرضی نمایشنامه الیزابت!!؟ (الیزابت: تو دقیقا همون کاری رو انجام میدی که من میخواستم) آره من همون کاری رو انجام دادم که الیزابت در پایان نمایشش انتظار داشت انجام بدم. کاملا قابل پیش بینی ( الیزابت: تو خیلی قابل پیش بینی هستی) من هیچ وقت دیالوگ ها کامل خاطرم نمیمونه (الیزابت: تو بدترین بازیگر بودی، پر ازتپق و فراموشی دیالوگ ها و استرس) و استرس، آره خب .
اما هنوز ممکنه که اینها واقعیت نداشته باشه و فرضیات ذهن من باشه...
(الیزابت : از اینجا به بعد آنچه نوشته شده با واقعیت قابل تمایز نیست...) واقعیت!! واقعیت!! مگه غیر از اینه که واقعیت در ذهن و تفکر شکل میگره، چیزی رو حس میکنیم و بعد به ادراک میاریمش و بعد ازش نتیجه میگیریم و برامون معنایی پیدا میکنه و اون میشه واقعیت... پس میشه گفت برخلاف تفکر رئالیست ها واقعیت وجود خارجی نداره!؟ ... اونوقت باید بگیم به ازای هر برداشت، یک واقعیت کاملا مستقل و جداگانه وجود داره فارق از تعداد پیروان و موافقانش!!؟
(مایک: مزخرفه.
لیز: بستگی داره که امشب چطور تموم بشه)
آره حق با لیز بود، هرکسی بسته به اینکه امشب چطور براش تموم بشه خاطره امشبش رو (برداشتش رو) مینویسه، و به ازای هر خاطره ایی که نوشته میشه یک حقیقت مستقل وجود داره، حتی خاطره امشب من.
.
.
.
.
----------------
" (لیز: آینده اون چیزیه که تو میسازیش) و گذشته اون چیزیه که تو مینویسیش، پس اگر آینده رو بنویسی گذشته رو زندگی میکنی و از اینجا به بعد (لیز: از اینجا به بعد آنچه نوشته شده با واقعیت قابل تمایز نیست...) "