در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال کیانوش | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 09:49:17
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
یکم گیج شدم راستش، از یکجایی به بعد نفهمیدم کی آزاد بود و کی نبود!!؟
فقط فهمیدیم که آزاد، آزاد نبود، روزگار هم آزاد نبود، هیچ کولبری آزاد نبود، و هیچ کردی هم.
من هم که آزاد نیستم، و دوست من تو هم آزاد نیستی!!
پس چه کس آزاد بود!؟
کیانوش (kian_snk)
درباره نمایش سیزیف i
"ما تنها شاهد کوشش یکپارچه پیکری استوار هستیم برای از جا کندن تخته سنگی بس بزرگ و تکرار صد باره آن به روی سربالایی"
در این نمایشنامه ... دیدن ادامه ›› سنگ ( رنجی که بر دوش کشیده میشود ) یک عامل بیگانه و از دنیای بیرون نبود بلکه بخشی از درون بود، خودش بود. این بار، هم باربر خودش بود و هم سنگ و هم کوه.
......
نیمه ی عصیانگر، نیمه ی در تاریکی که با عصیان و شورش اقدامی به برآشفتن سیزیفی در کالبدی نوین میکند. عصیانی که منشاءش با اضطراب انسان اگزیستانسیال سارتر و حس از خود بیگانگی مارکس در انسان عصر صنعتی بیگانه نبود. مسئله کمتر مورد توجه قرار گرفته اینست که در جامعه کلان شهر و صنعتی امروز نقش های اجتماعی تا سر حد بازیهای متبحرانه پیشرفته، و انسان اجتماعی امروز از فقدان هویت شخصی رنج میبره که گاه برای فرد تفکیک نقش های اجتماعی از نفسش (شخصیتش) میسر نیست. چرا که جامعه ظالمانه با ایجاد فشار، نقش ها رو تعریف میکنه و هر جمعی با فشار مختص خودش فرد رو به همرنگی با خودش وادار میکنه. انتظار های متفاوت برای هر جایگاه نقشی رو خلق میکنند که محکوم به زوال و نابودیست چرا که فقط همان جمع پذیرای وجودش هستند، اما با این تفاوت ازنمایشنامه که این رنج زایمان فرزندی ناخواسته ست که فزون بر رنج زایش رنج تحمیل نیز هست. تجاوز و زایش.
این همان تعارض انسان قرن من است جایی که "شیر - من میخواهم" طغیان میکند و عصبیت پدیدار میشود و به "اژدهای زرین - تو بایدها" یورش می برد ولی جامعه کلان امروزی قدرتمندتر از آن است که یارای مغلوب کردنش را داشته باشد و شیر که از نهاد فرد سرچشمه گرفته به زنده بودن وی وابسته ست. بدینسان تعارض به قوت خود پابرجاست و بشر در تعارض آنچه که هست و آنچه که میخواهد باشد با آنچه که جامعه از وی میخواهد باشد در اضطراب و از خودبیگانگی غرق و دوپاره میشود. من و او...
........

"اگر که با هرگامی که برمیدارد امید کامیابی پشتیبانش شود پس چگونه رنج بکشد."
و اما پایانی که برازنده این اسطوره باستانی نبود.
چنین قهرمانی در خور چنین پایانی نیست، برای سیزیفی که آگاهانه رنج رو میپذیره تا اون رو به شناخت بدیل کنه تنها پایانی برازنده بود که به ابتدا ختم میشد و صد البته که با پذیرش آگاهانه از جانب وی.

"سیزیف که رنج خدایان را بر خود هموار کرده، ناتوان اما سرکش به تمامی بدبختی های خود آگاه است. روشن بینی که باید سبب رنجشش شود بی درنگ به پیروزیش نیز می انجامد"

........

و اما آیا باید همچون تصویری که عموما در پایان بر ما نمایان میسازند سیزیف را نگون بخت بپنداریم!؟
اول آنکه باید گفت سیزیف به واسطه پایان نداشتنش سیزیف است پس تصویری پایانی از وی اصولا امری غلط است و ثانی همانطور که کامو عقیده داشت "باید سیزیف را نیک بخت انگاشت" پس هر آنکس که هر روز به این تکرار طلوع بی پایان سلام میدهد و به قهرمان پوچ آری میگوید "بر سرنوشت خویش چیرگی دارد و سخت تر از تخته سنگش میشود".

"سیزیف وفادارانه در برابر خدایان می ایستد و تخته سنگ ها را از جایی بر میکند. او نیز همه چیز را نیک می داند و دنیا را دیگر نه سترون میبیند و نه بیهوده.
هر ریزه ایی از آن سنگ و هر پرتوی از کوهساران همیشه شب برای او دنیایی میشود، مبارزه برای رسیدن به ستیغ گامیست تا دل آدمی را سرشار کند.
باید سیزیف را نیکبخت انگاشت."
.
.
.
.
از تمامی عوامل اجرا بابت اجرای مسحور کنندشون کمال تشکر رو دارم.
کیانوش (kian_snk)
درباره نمایش صد درصد i
(اگر نمایش را ندیدید اکیدا این متن رو نخونید)
.
.
.
.
بنگ گلوله ایی درکار نبود، هردو شروع کردند به خندیدن، من هم لب خند زدم اما انگار چیزی ... دیدن ادامه ›› کم بود.
چراغ ها روشن شد، همه بلند شدن، و تشویق، من هم.
انتظار داشتم دقیقا همانند نمایشنامه خود الیزابت تموم میشد، اما اونجوری کمی کلیشه ایی بود واین پایان رو بیشتر دوست داشتم.
چی!!؟ چرا همه دوباره نشستند!؟ انگار که تموم نشده ... آری نمایش همچون قوچ زخمی که بلند شده و شروع به دویدن کرده جونی دوباره میگیره و دوباره همون صحنه، بنگ". اما این بار صدای گلوله در فضا پخش میشه و قوچ زخمی به پایان خودش میرسه ...
دوباره مثل همه بلند شدم و تشویق، اما گنگ و متعجب ... چی شد!! چه اتفاقی افتاد!! بخشی از نمایش بود!؟ مشکلی در نمایش بود!!؟ پس چراغ اون وسط چه بود ... دیالوگهای الیزابت و مایکل با صداشون در سرم بلوا میکردن، من هیچ وقت دیالوگ ها کامل خاطرم نمیمونه, کمی محو کمی فراموش شده، تکه تکه، بی ترتیب، انگار که این بار چیز بزرگی کمه و از قلم افتاده و ذهنم بی وقفه جستجو میکنه...
( مایکل: خاطره امشب رو چطور قرار بنویسی!؟
الیزابت: بستگی داره امشب چطور تموم بشه.
مایکل: فی البداهه بازی کنم؟
الیزابت: آدم ها دوسته اند اونهایی که اتفاقات رو رقم میزنن و اونهایی که منتظرن تا اتفاقات براشون رقم بخوره.
مایکل: تو از اون موقع من رو بازی دادی.
الیزابت: از اینجا به بعد آنچه نوشته شده با واقعیت قابل تمایز نیست...
مایکل: مزخرفه
الیزابت: این نمایش دوتا پایان داره
مایکل : دلیل اصلی انتقام اینه که قربانی قدرت از دست رفته اش رو احیا کنه ...
الیزابت : بلندتر.
مایکل : من مست بودم
الیزابت : بلندتر.
مایکل : مزخرفه.
الیزابت : من فقط یک امضا میخواستم
مایکل: من مقصرم!؟
الیزابت : بلندتر
مایکل: من الکل نمیخورم.
الیزابت: ... تو باید بتونی خودت رو از کاراکتر نقشت جدا کنی ...
مایکل: مزخرفه
الیزابت : خودت رو جمع و جور کن
مایکل : من کی ام
الیزابت: شاید هیپنوتیزم شدی
مایکل: من میدونم کی هستم. )
...
...
من کی هستم!!؟ ...

آره همینه، وقتی پایان دوم شروع شد و ما دوباره نشستیم، مثل این بود که دارند یک نمایش رو در یک نمایش بازی میکنند.
جالبه، کمی خنده داره و احساس مضحک بودن داره. همه تمام مدت متصور بودیم مایکل بازیچه نقشه استادانه الیزابت شده و قدرت تمیز بین حقیقت (خودش) و وهم ( نقشش) رو نداره (الیزابت: خودت رو جمع و جور کن ... تو باید بتونی خودت رو از کاراکتر نقشت جدا کنی ...) اما این خود ما بودیم که بازیچه نقشه استادنه الیزابت و بازی گیرای مایکل شدیم و در نقش تماشاگران نمایشنامه الیزابت غرق شدیم، چه ساده لوحانه دست میزدیم و تشویق هم میکردیم دریغ از اینکه همه بخشی از نمایشنامه الیزابت بودیم.
اما نه این دیگه زیاده روی و فلسفه بافیه انقدر هم عمیق و پیچیده نمیتونه باشه ... پس اون چراغ چی بود!؟ چرا روشن شد و همه رو بلند کرد تا پایان اول رو تشویق کنند، بعد خاموش شد، همه نشستند، بعد پایان دوم و بعد دوباره چراغ و تشویق و بعد ... خب اگر قرار باشه یه نمایش رو در یه نمایش اجرا کنیم قطعا انتهاش خم هم میشیم و از تماشا و تشویق حضار هم قدردانی میکنیم حتی اگر اونجا نباشند، نه!؟ (الیزابت : این نمایش دوتا پایان داره و من هنوز تصمیم نگرفتم کدومش رو انتخاب کنم) و ما برای هر دو پایان در نقش تماشاگر تشویق کردیم.
...
(مایکل: سابقه نقشم چیه!؟ ..... الیزابت: صبر کن این صحنه تموم بشه بعد درموردش صحبت میکنیم .....مایکل: من کی هستم!؟.. الیزابت: گفتم صبر کن...
مایکل: من میدونم کی هستم.)
واقعا من کی هستم!!؟
کیانوش!؟ یا تماشاگر فرضی نمایشنامه الیزابت!!؟ (الیزابت: تو دقیقا همون کاری رو انجام میدی که من میخواستم) آره من همون کاری رو انجام دادم که الیزابت در پایان نمایشش انتظار داشت انجام بدم. کاملا قابل پیش بینی ( الیزابت: تو خیلی قابل پیش بینی هستی) من هیچ وقت دیالوگ ها کامل خاطرم نمیمونه (الیزابت: تو بدترین بازیگر بودی، پر ازتپق و فراموشی دیالوگ ها و استرس) و استرس، آره خب .
اما هنوز ممکنه که اینها واقعیت نداشته باشه و فرضیات ذهن من باشه...
(الیزابت : از اینجا به بعد آنچه نوشته شده با واقعیت قابل تمایز نیست...) واقعیت!! واقعیت!! مگه غیر از اینه که واقعیت در ذهن و تفکر شکل میگره، چیزی رو حس میکنیم و بعد به ادراک میاریمش و بعد ازش نتیجه میگیریم و برامون معنایی پیدا میکنه و اون میشه واقعیت... پس میشه گفت برخلاف تفکر رئالیست ها واقعیت وجود خارجی نداره!؟ ... اونوقت باید بگیم به ازای هر برداشت، یک واقعیت کاملا مستقل و جداگانه وجود داره فارق از تعداد پیروان و موافقانش!!؟
(مایک: مزخرفه.
لیز: بستگی داره که امشب چطور تموم بشه)
آره حق با لیز بود، هرکسی بسته به اینکه امشب چطور براش تموم بشه خاطره امشبش رو (برداشتش رو) مینویسه، و به ازای هر خاطره ایی که نوشته میشه یک حقیقت مستقل وجود داره، حتی خاطره امشب من.
.
.
.
.
----------------

" (لیز: آینده اون چیزیه که تو میسازیش) و گذشته اون چیزیه که تو مینویسیش، پس اگر آینده رو بنویسی گذشته رو زندگی میکنی و از اینجا به بعد (لیز: از اینجا به بعد آنچه نوشته شده با واقعیت قابل تمایز نیست...) "
چقدر خوب نوشتی
۲۶ مهر ۱۳۹۷
خیلی خوب نوشتید ؛ با اینکه از طرفداران کار نیستم این وجه از نمایش رو که شما به زیبایی نوشتید دوست داشتم
۲۷ مهر ۱۳۹۷
سپاسگزارم از نظر لطفتون دوستان
۲۸ مهر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کیانوش (kian_snk)
درباره نمایش ویتسک i
اصلا از این نمایش راضی نیستم،
1- حتی یک صندلی پلاستیکی هم میتونه خوب باشه اما یک تخته چوبی بدون تکیه گاه و درحالت فشرده !!!! اشتباه متوجه شدید هدف ریاضت کشیدن نیست لذت بردن از نمایشه، نه اینکه با کمر درد سالن نمایش رو ترک کنیم!!! دیگه سیستم سرمایش و تهویه مطبوع بماند برای بعد.
!!!!!و این بی احترامی به تماشاگر!!!!!!!
2- توانایی نمایش در انتقال مضمون بسیار پایین بود.
3- بازیها معمولی بود غیر از خود ویتسک که ضعیف تر از دیگران بود.
4- از طراح صحنه و لباس هم نگم، در جریان پوشش سربازها و محیط پادگان هم قرار گرفتیم ( دوستانی که نمایش رو دیدند با کار جناب رضا ثروتی مقایسه کنید. )
5- و در آخر ابدا با نمایش هیچ ارتباطی برقرار نکردم شاید بخاطر شرایط بد سالن و یا شاید ضعف بسیار زیاد در نمایش. اما بخاطر این شرایط بد (که بی احترامی به تماشاگر هست) مطمئن خواهم شد هرگز کاری رو از این گروه و همچنین هیچ کاری رو در این تماشاخانه مشاهده نکنم.
من هم همیشه در این سالن عصبی میشم
جایگاه ناراحت و ناایمن تماشاگران باعث میشه حتی از بهترین نمایشها هم در این سالن لذت نبری
۲۸ تیر ۱۳۹۷
با شما موافقم.
این اولین بار بود در این سالن حضور داشتم و صد البته که آخرین بار.
۲۸ تیر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقد نیست صرفا نظرم رو به عنوان یک تماشاگر عام بیان میکنم.
موضوع نمایش موضوع داغی بود و جسارت بیان و شیوه نمایش رو تحسین میکنم،
هرچند که خلاء هایی کم مشهود بود هم در اجرا و هم در داستان ( برای اسپویل نشدن و اختصار به جزئیات اشاره نمیکنم ) و کمی اغراق داستان رو نمیپسندیدم ولی با توجه به سختی اجرا باز هم توانایی بازیگران رو تحسین میکنم و شاید با کمی حمایت این خلاء ها میتونست پوشش داده بشه.

کلام آخر * توصیه میکنم ببینید * چرا که با وجود کاستی های اندک از تراژدی وحشتناکی سخن است که در جامعه عمومیت داره اما زیر آواری از باید ها و نبایدهای غلط اجتماعی و فرهنگی، سرکوب و در خفقان دفن شده. باور ندارم که هیچ تراژدی و زخمی یا تهدید و خطری با سکوت و چشم پوشی درمان یا پیشگیری شده باشد، باید از آن آزادانه و بی هیچ واهمه ایی صحبت شود.
کیان (kian_snk)
درباره نمایش مرد شده i
خیلی خلاصه نظر شخصیم رو به عنوان یک تماشاگر عام بیان میکنم:

موضوع داستان بسیار جذاب و گیرا بود
صدا به سختی و بدون وضوح شنیده میشد تا جایی که حداقل یک چهارم دیالوگ ها رو متوجه نشدم.
من ردیف سوم بودم و صحنه نمایش خیلی برای من دور بود و چهره بازیگران رو خوب نمیدیدم پس حس بازیها رو کامل لمس نمی کردم. کاش دکور صحنه رو کمی نزدیکتر محیا میکردند.
شخصیت پردازی های داستان به عقیده من میتونست خیلی بهتر باشه.
و چیزی که من از داستان حس کردم تلفیقی از جنگ مردمان کوبانی ( و نقش پر رنگ زنان آن ) در ظاهر، آمیخته با فرهنگ و اخلاقیات شهر های مرزی ایران در زمان جنگ با عراق بود ( و من ترجیح میدادم چنین نباشه ).


-و کلام آخر از اینکه دیدن این نمایش رو از دست ندادم خوشحالم و ازش لذت بردم. ممنون از تلاش دوستان.