.... سرم خیلى درد میکنه .......هرچند در ابتدا نتونستم اون بچه ها رو اونجورى که باید درک کنم و ارتباط برقرار کنم......اما غَم نگاهشون .....صداهاشون....
... دیدن ادامه ››
توى ذهنم براى همیشه حَک شده.....
هَمش تو ذهنم دنبال مُقصر اتفاقاتى که دیدم ،میگردم..... اون فردى که در آخر بین ما بود به نظرم شاید خودش هم یک زمانى قربانى یک اتفاق بوده و حالا اینجورى جلوه پیدا کرده...... افرادى همانند اون آدم که زیاد هم هستن نیاز به درمان و کمک دارند ...... اونها هم ممکنه خاطرات تلخى داشته باشن ......
واقعا متاسفم .....خیلى متاسفم.....تکرار شدن خاطرات بد توى ذهن ،آدم رو ذره ذره مثل یک هیولا میخوره....
فقط میتونم بگم که کالاندولا نمایش نیست....کالاندولا خودِ خودِ واقعیتِ......
کالاندولا دَردِ یه دَرد بزرگ نمیدونم باید بگم مرسى واسه این تاتر دردناک.....چون قصّه درد هاست..... یک اجرا بى نقص .... آلان میتونم بگم که حس اون بچه ها رو عمیقاً بعد از اینکه از محیط خارج شدم دارم احساس میکنم.....
کالاندولا را هرگز فراموش نخواهم کرد.
جناب سلگى موفق باشید.
"وقتى برف مى آید یه درخت میشکنه....یه درخت زیبا میشه...""