حال من ، حال قاضی که دزد معشوقه اش باشد
دل را زوی گرفته و در سر هوس جان و تنش باشد
قاضی به وی گفت ای دزد آشنا رحم آر
دزد گفت شاه دزد طماع و زیاده خاه باشد
گفت دل را که به تو دادم دگر چیست درردت ؟
گفت عقل و هوشت ، چشم و گوشت درمان درد باشد
گفت فکر , نگاه و صدایت شلاق من شد
گفت دستم و پیچ زلفم حلقه اعدامت باشد
گفت جانم به زیر پایت ، روحم چه خواهی کرد؟
گفت جایش در تن من , امن است , خیالت آسوده آسوده باشد
... دیدن ادامه ››
.
درسته که از نظر وزن اینا ضعیفه ولی خوب من نه رشتم ادبیاته نه به کار گیری کلماتم خوبه ! شعر هم کاملا بداهه و بدون ویرایش هست !
.
این رو تقدیم کردم به معشوقم ، خوشحال میشم نظر بدین :)
از: خود