در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | اشکان رفیعی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:56:48
 

اشکان رفیعی ، متولد ۱۷ اردیبهشت ماه ۱۳۷۲، کارشناس ارشد مدیریت دامپروری و صنایع لبنی از دانشگاه کرج و کارشناس ارشد مدیریت استراتژیک از سوئد، مشاور توسعه ی کسب و کار و توسعه ی فردی، مشاور بازاریابی و فروش، فعال در زمینه ی فروش کالاهای تند مصرف، محقق و نظریه پرداز در زمینه ی فلسفه ی اخلاق، فلسفه ی سیاسی و فلسفه ی هنر، ترانه سرا و خواننده

 ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۲
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
"نقاب قدرت" بازخوانی نمایش تارتف اثر مهرداد کورش نیا در بستر جابه‌جایی‌های طبقاتی و‌ نقش زنان"


تئاتر همواره بستری برای بازتاب ... دیدن ادامه ›› تاریخ، سیاست و تغییرات اجتماعی بوده است. نمایش تارتف، اثر مهرداد کوروش‌نیا، که این روزها در مجموعه تئاتر هامون به روی صحنه می‌رود، نمونه‌ای موفق و تفکر برانگیز از ترکیب تاریخ و درام، با چاشنی طنز و است.
اجرای کم‌نظیر سحر آغاسی و منصور صوفی، این اثر را به یکی از بهترین نمایش‌های اخیر تبدیل کرده است.

نمایش در سطح روایی خود به یکی از رویدادهای مهم دوران پهلوی اول، یعنی قانون کشف حجاب، می‌پردازد.
رضا شاه، تحت تأثیر اصلاحات آتاتورک، این قانون را تصویب کرد و برای اجرای نمادین آن، از رجال دربار خواست همراه با همسران بی‌حجابشان در مراسمی شرکت کنند‌ و مسیری هزارمتری را پیش از رسیدن به مکان مراسم در کنار خانواده ی بی حجاب خود پیاده روی کنند تا مردم به صورت واضح وضع قانون جدید را حس کنند.

در این میان، یکی از رجال جدید دربار که از ترس آبرو و تحت تأثیر سنت با کشف حجاب همسرش مشکل دارد، تصمیم می‌گیرد زنی را استخدام کند تا نقش همسرش را در این مراسم بازی کند.
زن، نقش خود را به بهترین شکل ایفا می‌کند، اما نمایش لایه‌ی پنهانی دیگری نیز دارد که به تدریج آشکار می‌شود.

این زن، فرزند یکی از زنان دربار قاجار است؛ زنی که مادرش، همسر شاه سابق، پس از روی کار آمدن پهلوی مانند تمام اعضای حرمسرا از دربار اخراج شده و در فقر جان باخته است.
او که ابتدا قصد دارد انتقام بگیرد و حتی رضا شاه را به قتل برساند، پس از به دست آوردن فرصت در نهایت به این نتیجه می‌رسد که مشکل نه در یک فرد، بلکه در کل ساختار قدرت است.
او در یکی از دیالوگ‌های کلیدی نمایش می‌گوید:

"اگر او را هم بکشم، باقی مردم را چه کنم؟"


این دیالوگ مستقیماً به مفهوم دیالکتیک ارباب و برده‌ی هگل اشاره دارد. هگل در پدیدارشناسی روح توضیح می‌دهد که تضاد میان ارباب و برده، صرفاً با حذف یکی از طرفین حل نمی‌شود، بلکه ساختارهای جدید سلطه بازتولید می‌شوند.
زن در نمایش نیز به همین نتیجه می‌رسد: حتی اگر فردی را از قدرت حذف کند، سیستم همچنان برقرار خواهد بود و این جابه‌جایی طبقاتی، تغییری بنیادین ایجاد نخواهد کرد.

این مسئله ما را به پرسش اساسی فلسفه سیاسی می‌رساند: آیا تغییر حکومت‌ها، به‌راستی تغییری در ساختارهای قدرت ایجاد می‌کند، یا تنها اربابان عوض می‌شوند و مناسبات سلطه به شکل دیگری ادامه می‌یابد؟


مرد درباری، که از طبقه‌ای فرودست برخاسته و در دوره‌ی قاجار فرزند باغبان دربار بوده، در پاسخ به درخواست زن برای کمک، گذشته‌ی خود را یادآوری می‌کند:

"زمانی که من در فقر بودم، شما کجا بودید؟"

این دیالوگ به نوعی اشاره به تحلیل‌های کارل مارکس درباره‌ی تاریخ مبارزات طبقاتی دارد.
مارکس در مانیفست کمونیست توضیح می‌دهد که تاریخ، چیزی جز سلسله‌ای از مبارزات میان طبقات حاکم و تحت سلطه نیست.
اما نکته‌ی کلیدی اینجاست که گاهی افراد از طبقات فرودست به قدرت می‌رسند و خودشان تبدیل به بخشی از همان نظام سلطه می‌شوند.

"زمانی که من در فقر بودم، شما کجا بودید؟"
در واقع، این دیالوگ نشان می‌دهد که در طول تاریخ، قربانیان دیروز می‌توانند ستمگران فردا شوند و هیچ تضمینی وجود ندارد که تغییر جایگاه اجتماعی یک فرد، به تغییر ساختار کلی منجر شود.

تاریخ و نقش زنان در قدرت: از قاجار تا پهلوی

یکی از جنبه‌های جالب نمایش، بازنمایی نقش زنان در تحولات تاریخی ایران است.
برخلاف تصور عمومی، در دوره‌ی قاجار برخی زنان خاندان سلطنتی نفوذ قابل توجهی در سیاست و فرهنگ داشتند.
زنانی مانند مهدعلیا، مادر ناصرالدین‌شاه، نمونه‌ای از این تأثیرگذاری بودند.
اما پس از سقوط قاجار و روی کار آمدن پهلوی، این دسته از زنان تقریباً به حاشیه رانده شدند.

کشف حجاب و تأسیس دانشسراها، در ظاهر فرصتی برای ورود دوباره‌ی زنان به عرصه‌ی اجتماعی بود، اما این تغییر از بالا و با اجبار انجام شد.
نمایش به این تناقض تاریخی اشاره دارد: زنان قاجاری که در سیاست و فرهنگ تأثیرگذار بودند، حذف شدند؛ اما زنان جدید، در قالبی دیگر، دوباره به جامعه بازگشتند.


در این نمایش، ما با بازتولید قدرت از طریق نظام‌های اجتماعی و سیاسی مواجه می‌شویم. این مفهوم مستقیماً با نظریات میشل فوکو درباره‌ی قدرت مرتبط است.
فوکو معتقد بود که قدرت فقط در دست یک فرد یا گروه خاص نیست، بلکه در تمامی مناسبات اجتماعی جریان دارد و دائماً بازتولید می‌شود.
این نمایش نیز نشان می‌دهد که تغییر حکومت، الزماً به معنای تغییر ساختار قدرت نیست؛ بلکه صرفاً شکل ظاهری آن دگرگون می‌شود.


یکی از نقاط قوت نمایش، استفاده‌ی هوشمندانه از طنز به عنوان یک ابزار انتقادی است.
درحالی‌که مخاطب درگیر مفاهیم عمیق تاریخی و سیاسی می‌شود، لحظات طنز ظریفی در متن وجود دارد که فضا را تلطیف می‌کند.

در کنار متن قوی، بازی‌های بازیگران، به‌ویژه سحر آغاسی، نمایش را به سطح بالاتری برده است. اجرای او در نقش یک زن قربانی، یکی از بهترین اجراهایی است که تا کنون دیده ام.


به صورت کلی تارتف نمایش ساده‌ای نیست؛ بلکه روایتی است از چرخش قدرت، تغییر جایگاه‌ها و تداوم سلطه در اشکالی جدید.
این نمایش نشان می‌دهد که چگونه در طول تاریخ، طبقات حاکم تغییر می‌کنند، اما روابط قدرت اغلب ثابت می‌ماند.

این پرسش همچنان مطرح است: آیا تغییرات سیاسی به معنای تغییرات واقعی برای مردم فرودست است، یا تنها بازیگران صحنه عوض می‌شوند؟

این اثر نمایشی، با استفاده از یک واقعه‌ی تاریخی، بین گذشته و امروز پلی می‌زند و مخاطب را به تأمل درباره‌ی نقش حکومت‌ها، مردم و ساختارهای اجتماعی وا‌می‌دارد.
تماشای این نمایش، هم از نظر هنری و هم از نظر فلسفی، تجربه‌ای ارزشمند است که توصیه می‌کنم هیچ‌کس از دست ندهد.

اشکان رفیعی - هجدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه
محمد فروزنده، امیر مسعود و نیما این را خواندند
مهتاب شکریان و محمدرضا ریاحی پناه این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«درد» اثر مرتضی فرهادنیا
به کارگردانی سامان خلیلیان و تهیه‌کنندگی نوید محمدزاده

تئاتر همواره یکی از ابزارهای مؤثر برای نقد اجتماعی و نمایش ... دیدن ادامه ›› تناقض‌های اخلاقی و انسانی بوده است.
در طول تاریخ، نمایشنامه‌نویسان و کارگردانان از طریق روایت‌های چندلایه، تلاش کرده‌اند ساختارهای قدرت، مذهب، روابط اجتماعی و بحران‌های اخلاقی را به چالش بکشند.
نمایش درد از این منظر اثری قابل تأمل است که در دل یک روایت ساده‌ی خانوادگی، پیچیدگی‌های عمیق فلسفی، اجتماعی و روان‌شناختی را به تصویر می‌کشد.

این نمایش، که در سالن چهارسوی تئاتر شهر اجرا شد، با استفاده از نمادها، دیالوگ‌های قوی، بازی های فوق‌العاده و فضاسازی عمیق، مخاطب را از همان ابتدا درگیر خود می‌کند.
درد در ظاهر داستانی درباره‌ی یک زوج و بحران زندگی مشترک‌شان است، اما در لایه‌های پنهان خود، پرسش‌هایی بنیادین درباره‌ی قدرت، حقیقت، مذهب، طبقه اجتماعی و نقش انسان در چرخه‌ی بی‌پایان سرنوشت را مطرح می‌کند.

در نگاه اول، داستان حول محور زن (صحرا اسدالهی) و شوهرش (مرتضی فرهادنیا) شکل می‌گیرد، اما لایه‌های زیرین آن نشان می‌دهند که موضوع فراتر از یک روایت خانوادگی است.
داستان زمانی پیچیده‌تر می‌شود که مرد متوجه می‌شود همسرش باردار است.
زن می گوید که قصد داشته این خبر را به‌عنوان یک سورپرایز اعلام کند، اما وقتی مشاجره بالا می‌گیرد، مرد حقیقتی تکان‌دهنده را فاش می‌کند: او عقیم است.
زن در ابتدا باور نمی‌کند و او را به دروغ‌گویی و فرار از واقعیت متهم می‌کند، اما مرد می‌گوید مدرک پزشکی‌اش نزد یک کشیش است و او روایت مرد را تایید می‌کند.
کشیش (فرهاد خلیلیان) وارد صحنه می‌شود و با سندی که در دست دارد ادعای مرد را تأیید می‌کند.
زن به ناچار در نهایت اعلام می‌کند که پدر واقعی فرزندش پیرمرد زحمت‌کشی است که در خانه آن‌ها کار می‌کند؛ پیرمردی که مرد تمام پس‌اندازش را به او داده بود تا زندگی‌اش را نجات دهد!
زن اعتراف می‌کند که همیشه حسرت خوردن یک نوع آلوی خاص را داشته که تنها طبقه ی بورژوا قادر به خرید آن بوده است.
او تعریف می‌کند که چگونه در دوران مدرسه پس‌اندازش را برای خرید آن آلو جمع کرده، اما هر بار به دلیلی از خوردنش محروم شده است. گاهی به دلیل وضع قوانین جدید محدودکننده در مدرسه و گاهی به خاطر قوانین خانوادگی، تا این که یک روز که همسرش در خانه حضور نداشته پیرمرد برای قدردانی از آن‌ها، بسته‌ای ۲۴‌تایی از همان آلوی ترش را برای زن می‌آورد.
زن آن‌ها را یک‌جا می‌خورد و دچار حالتی شبیه مستی می‌شود که نتیجه‌اش همخوابی با پیرمرد و بارداری اوست.


لایه‌های پنهان روایت:
ورود کشیش به داستان، ابعاد دیگری را روشن می‌کند. او توضیح می‌دهد که در ابتدا پزشک بوده و در دوران جنگ، توسط آلمانی‌ها به اسارت درآمده است. در آن زمان، وقتی فهمیدند دیگر نیازی به پزشک ندارند، او را مجبور کردند که کشیش شود.
کشیش ادعا می‌کند که حتی زمانی که بیماران را درمان می‌کرده، مردم فکر می‌کردند معجزه می‌کند و توانایی‌های مذهبی بیشتری نسبت به توانایی در پزشکی دارد.
اما این حقیقت که او تنها در دو روز به کشیش تبدیل شده، نشان‌دهنده پوچی نقش او در جایگاه یک مرجع مذهبی است.
همزمان با این روایت ما شاهد این هستیم که نمایش پرده از ارتباط بین راهبه ها و کشیش بر میدارد
کشیش به بهانه ی بازی کردن با راهبه ها با آن ها ارتباط جنسی دارد.
پخش شدن آرایش روی صورت راهبه ها بعد از بازی در انتهای نمایش وقتی کشیش از دست آن ها فرار کرده و مخفی شده گواهی بر این نظر است.
در نهایت، به پیشنهاد کشیش، زن و مرد از یکدیگر جدا می‌شوند.
مرد در ابتدا خانه را ترک می‌کند، اما وقتی متوجه میشود که رفتن او برای زن اهمیتی ندارد دوباره برمی‌گردد و می‌گوید: «این خانه مال من هم هست.» این بار زن با اکراه خانه را ترک می‌کند و سعی می‌کند با جملات احساسی، مثل همیشه مرد را تحت تأثیر قرار دهد؛ اما وقتی می‌بیند که او مانع رفتنش نمی‌شود، دست پیرمرد را می‌گیرد و خانه را ترک می‌کند.
همزمان، کشیش هم آن جا را ترک میکند.


تحلیل شخصیت‌ها و ساختار اجتماعی نمایش:
نمایش در لایه‌های زیرین خود انتقادی جدی به نظام اجتماعی و اخلاقی مدرن دارد. چند نکته کلیدی در این تحلیل حائز اهمیت است:

1. پیرمرد در روایت از لحاظ جسمی کاملا ناتوان است، پس چطور می‌تواند پدر فرزند زن باشد؟
این مسئله تردیدهایی را درباره روایت زن ایجاد می‌کند و این احتمال را مطرح می‌کند که پدر واقعی کودک شخص دیگری است.
2. کشیش یک کشیش واقعی نیست، بلکه صرفاً نقش آن را بازی می‌کند.
او نماد فریبکاری مذهبی است که به نام دین، نقش‌های مختلفی را برای کنترل دیگران ایفا می‌کند.
3. رابطه راهبه‌ها با کشیش و نشانه‌های بصری آن (آرایش پخش‌شده) ماهیت ریاکارانه مذهب را نشان می‌دهد.
کشیشی که قرار است نماینده اخلاق و معنویت باشد، در حقیقت خود دچار فساد است.
4. زن در کنترل روانی و اقناع مردان مهارت ویژه‌ای دارد.
در طول نمایش، او بارها با جملات و رفتارهای خاص، عقاید دیگران را تغییر می‌دهد و حرف خود را به کرسی می‌نشاند. برای مثال، در صحنه‌ای که درباره ناخن مصنوعی‌اش صحبت می‌کند، مرد در ابتدا به نظر می‌رسد که توجهی نمی‌کند، اما بعداً دقیقاً همان توصیف زن را تکرار می‌کند؛ یا وقتی کشیش وارد خانه می‌شود، می‌گوید: «چه بوی گناهی می‌آید!» مرد سعی دارد توضیح دهد که خانه را رنگ می‌کنند و این بوی رنگ است، کشیش می پرسد که چرا خانه را رنگ می‌کنید، زن مداخله می‌کند و می‌گوید: «برای تنوع.» بعداً کشیش همین جمله را خطاب به راهبه‌ها تکرار می‌کند.


سه فرضیه درباره پدر واقعی فرزند زن:

1. بچه متعلق به کشیش است، اما برای پنهان کردن این حقیقت، او و زن با همکاری پیرمرد، مرد را فریب داده‌اند تا پس‌اندازش را به پیرمرد بدهد.
در این سناریو، پیرمرد در ازای امنیت و حمایت مالی، نقش پدر را بازی می‌کند.
2. بچه متعلق به کشیش است، و او برای فرار از این موقعیت و تصاحب زن، داستانی طراحی کرده که در نهایت منجر به خروج زن و کشیش از صحنه می‌شود.
در این فرضیه، پیرمرد تنها یک ابزار برای پیشبرد نقشه کشیش بوده است.
3. بچه متعلق به کشیش است، ولی زن برای ارضای میل خود به تنوع طلبی کشیش را اقوا کرده و در نهایت این داستان رو طوری طراحی کرده که آن جا را با پول ترک کند و در کنار یک پیرمرد ناتوان به راحتی در راستای رفع امیال خود آزادانه تلاش کند.

فرضیه ی اول و دوم به نظر محتمل تر است هرچند که فرضیه ی سوم با در نظر گرفتن این موضوع که زن در یک صحنه در داستان کشیش را به داخل اتاق خوابشان راه نمیدهد می‌تواند صحیح باشد و نشان دهنده ی این موضوع باشد که کشیش هم دیگر برای زن تنوع طلب نمایش جذابیتی ندارد و او به دنبال مردهای دیگر است و برای دستیابی آزاد به این موقعیت برنامه ریزی کرده است.


صحنه پایانی؛ استعاره‌ای از چرخه‌ی تکرار:

نمایش با صحنه‌ای تکان‌دهنده به پایان می‌رسد: مرد تنها در خانه باقی می‌ماند، در حالی که دو کارگر مشغول رنگ زدن دیوارها به رنگ سفید هستند. اما او خودش دیواری را به رنگ قهوه‌ای در می‌آورد. همزمان، صدای کشیش پخش می‌شود که می‌گوید:
"ما نباید از دردهامان فرار کنیم و آن‌ها را نادیده بگیریم. باید از آن‌ها درس بگیریم تا قوی‌تر شویم. هر خوبی‌ای که به کسی بکنیم، قطعاً نادیده گرفته نمی‌شود و یک جایی به ما برمی‌گردد."

در این لحظه، چند مفهوم کلیدی برجسته می‌شود:

رنگ سفید نماد فراموشی، تطهیر و پاک کردن گذشته است.
رنگ قهوه‌ای، نشان‌دهنده زخم‌هایی است که باقی می‌مانند، دردهایی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌شوند.
مرد، که حالا در جایگاه پیرمرد قرار گرفته، دیگر نمی‌خواهد فراموش کند. او درد را حفظ می‌کند، چون این تنها چیزی است که از زندگی‌اش باقی مانده است.
دیالوگ کشیش، یک تسکین توخالی است که قرار است مرد را آرام کند، اما ما به‌عنوان تماشاگر می‌دانیم که این حرف‌ها هیچ تغییری در واقعیت او ایجاد نمی‌کند.


نتیجه‌گیری: تقابل مذهب، طبقه اجتماعی و قدرت

این نمایش در سطحی عمیق‌تر، نقدی بر هم‌دستی مذهب و ساختارهای اجتماعی برای کنترل طبقه متوسط است. برخلاف تصور رایج که مذهب و قدرت علیه طبقه کارگر هم‌پیمان هستند، اینجا شاهد ائتلافی میان مذهب و طبقه پایین هستیم که در نهایت، قربانی اصلی آن طبقه متوسط است.

هم‌چنین به نظرم نمایش به طور ضمنی مفاهیم چند نظریه ی فلسفی رو نمایندگی می کند که عنوان کردن آن خالی از لطف نیست:

فرویدیسم و ناخودآگاه:
داستان زن و حسرتش برای خوردن آلو، اشاره‌ای آشکار به نظریات فروید درباره‌ی سرکوب امیال و بازگشت آن‌ها در اشکالی غیرمنتظره دارد.
میل سرکوب‌شده‌ی او در نهایت به اتفاقاتی منجر می‌شود که تمام ساختارهای اخلاقی و خانوادگی را زیر سؤال می‌برد.

اگزیستانسیالیسم و پوچی:
کشیشی که در دو روز از یک پزشک به یک مرجع مذهبی تبدیل شده، مصداقی از پوچی نقش‌های اجتماعی است. این همان مسئله‌ای است که فیلسوفانی چون کامو و سارتر مطرح کرده‌اند: چگونه انسان‌ها برای معنا دادن به زندگی، نقش‌هایی را می‌پذیرند که ممکن است هیچ بنیان واقعی‌ای نداشته باشد.
از طرفی دیگر کشیشی که تنها دو روز زمان برده تا از یک پزشک به یک رهبر مذهبی تبدیل شود، نشان‌دهنده‌ی نهادهای دینی‌ای است که نه بر اساس دانش و معنویت، بلکه بر اساس نیازهای قدرت ساخته می‌شوند.

نظریه‌ی قدرت فوکو:
در نمایش، حقیقت نه یک مفهوم مطلق، بلکه محصول گفتمان‌های قدرت است. زن با روایت خود، حقیقت را تغییر می‌دهد. کشیش با اعتبار مذهبی‌اش، حقیقت را تأیید می‌کند. در نهایت، حقیقت وابسته به کسانی است که قدرت روایتگری را در اختیار دارند.

اشکان رفیعی - یازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه
خیلی ممنون از تحلیل عمیق و دقیق شما. واقع ن خوشحال شدیم که با چنین دیدگاه همه‌جانبه‌ای به اثر نگاه کردید. این نمایش قطع ن یک کار پیچیده و چندلایه است که ابعاد مختلف انسانی، اجتماعی و فلسفی را در خود جای داده. درست است که در نگاه اول، داستان آن به نظر می‌رسد که تنها درگیری‌های خانوادگی یک زوج را روایت می‌کند، اما همانطور که شما هم اشاره کردید، در لایه‌های زیرین خود سوالات اساسی در مورد قدرت، حقیقت، مذهب و روابط انسانی مطرح می‌شود که با پرده‌برداری از هر یک از شخصیت‌ها، داستان به تدریج پیچیده‌تر می‌شود.
در مورد شخصیت‌ها، به خصوص زن و کشیش، واقع ن نکات خوبی را مطرح کردید. زن در این نمایش، بیشتر از آنکه تنها یک شخصیت داستانی باشد، به‌نوعی نماد پیچیدگی‌های روان‌شناختی انسان است که همزمان قدرت کنترل و فریب دادن را در اختیار دارد. در همین راستا، کشیش نیز از یک نماد مذهبی به یک شخصیت فریبکار تبدیل می‌شود که بین حقیقت و دروغ خط باریکی کشیده ... دیدن ادامه ›› است.
با این حال، نکاتی که شما درباره‌ی رابطه بین طبقه اجتماعی و مذهب مطرح کردید، بسیار جذاب است. قطع ن این نمایش به شکلی انتقادی به هم‌پیوستگی این دو عامل پرداخته است، اما همچنان ابهاماتی وجود دارد که ممکن است منجر به اختلاف نظر در تحلیل نهایی اثر شود. این نمایش به‌طور عمدی از خطوط مبهم و چندپهلو برای ایجاد یک فضای پرسش‌برانگیز استفاده کرده باشد تا هر مخاطب بتواند برداشت خاص خود را از آن داشته باشد.
با توجه به عمق و پیچیدگی اثر، نظرات مختلف و برداشت‌های متفاوت می‌تواند کامل ن طبیعی باشد. ممکن است بعضی از نکات تحلیل شما کامل ن با برداشت‌های صاحب اثر هم‌راستا نباشد، اما قطع ن فضایی که این نمایش برای تفکر و گفتگو ایجاد می‌کند، یکی از ویژگی‌های برجسته آن است. از این رو، اگرچه به راحتی نمی‌توان همه‌چیز را قطعی و ثابت دانست، اما این نقد و تحلیل دقیق شما نشان می‌دهد که نمایش "درد" واقع ن اثری است که ذهن مخاطب را به چالش می‌کشد و او را وادار به تفکر درباره مفاهیم عمیق‌تری می‌کند.
باز هم از شما بابت ارائه چنین تحلیلی ممنونیم؛ به نظر می‌رسد این اثر توانسته در ابعاد مختلف به دقت بررسی و تحلیل شود.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"من" – بازتابی از درگیری درونی و استبداد خودساخته

دیشب به تماشای نمایش من، اثری از مصطفی هرآئینی با بازی سپندار اعلم و ایمان صیاد ... دیدن ادامه ›› برهانی نشستم.
این نمایش بی‌تردید یکی از بهترین آثاری بود که در این مدت دیده‌ام.
هماهنگی مثال‌زدنی بازیگران، متن کم‌نقص و طراحی صحنه و نورپردازی هوشمندانه، همگی دست‌ به‌ دست هم دادند تا اثری درخشان را رقم بزنند.

بازیگران این نمایش نه‌ تنها از نظر تکنیک‌های بیان و بدن، بلکه از نظر هماهنگی حرکتی و درک ریتم، عملکردی تحسین‌برانگیز داشتند.

موضوع اصلی نمایش، برخورد "من" با "من" بود.
در ابتدای نمایش، دو بازیگر کاملاً هم‌زمان حرکت می‌کردند و دیالوگ‌های یکسانی را با دقت اجرا می‌کردند؛ کاری که اجرای آن مستلزم تمرین فراوان، درک عمیق از ریتم و تسلطی مثال‌زدنی بر بدن و بیان است. اما در ادامه، شخصیت‌ها با خواست خود از این هم‌سانی خارج شدند و وارد یک دیالکتیک فلسفی شدند؛ دیالکتیکی که از متافیزیک و هستی‌شناسی تا فلسفه‌ی اخلاق و حتی فلسفه‌ی سیاسی را در بر می‌گرفت.


برداشت من این بود که سپندار اعلم نماد "هویت" و ایمان صیاد برهانی نماد "ذات" بود. هویت، مفهومی است که در طول زندگی ساخته می‌شود و در مسیر شکل‌گیری خود، از ذات اصیل فاصله می‌گیرد.
در این نمایش، "من" ذات خود را فرا می‌خواند، اما هنگامی که با آن مواجه می‌شود، درمی‌یابد که تا چه حد از خود حقیقی‌ اش بیگانه شده است؛ قوانینی که او ساخته و به آن‌ها تن داده، اکنون به زنجیرهایی بدل شده‌اند که او را در اسارت نگه می‌دارند.
در اینجا، شاهد تقابل یک "منِ مستبد" در برابر یک "منِ آزاد" هستیم.

این تقابل یادآور مفهوم ازخودبیگانگی در فلسفه‌ی مارکسیستی و اگزیستانسیالیستی است.
مارکس و لوکاچ از خودبیگانگی را فرآیندی می‌دانند که طی آن، انسان در نتیجه‌ی شرایط اجتماعی و اقتصادی از ذات واقعی خود دور می‌شود.
در این نمایش نیز، "من" در طول حیاتش، مجموعه‌ای از قواعد و قراردادها را پذیرفته که اکنون او را محدود کرده‌اند.
او چیزی شده که دیگر خودش نیست، بلکه محصول شرایط و نظام‌هایی است که خود در ساخت آن‌ها نقش داشته است.

از سوی دیگر، این نمایش از منظر هستی‌شناسی به‌ شدت به اندیشه‌های هایدگر نزدیک می‌شود.
او معتقد بود که انسان در زندگی روزمره‌اش درگیر "داس‌من" (توده‌ی مردم) می‌شود و از حقیقت وجودی‌اش فاصله می‌گیرد.
لحظه‌ای که "من" در نمایش، با ذات خود مواجه می‌شود، لحظه‌ی ورود به یک اضطراب هستی‌شناختی است؛ جایی که درمی‌یابد دیگر آن کسی نیست که باید باشد، بلکه صرفاً یک هویت تحمیل‌شده است.

پایان نمایش: مرگ یا رهایی؟

در نقطه‌ی اوج نمایش، شخصیت سپندار اعلم (هویت) به شخصیت ایمان صیاد برهانی (ذات) می‌گوید:
"تو بدون من هیچی نیستی. من به تو معنا می‌دهم. تو حتی نمی‌توانی مرا از بین ببری."

در این لحظه، آن‌ها یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و ناگهان ایمان صیاد برهانی (ذات) با ضربه‌ی چاقو سپندار اعلم (هویت) را از بین می‌برد. نمایش در همین لحظه به پایان می‌رسد.

این پایان، بیش از آنکه تراژیک باشد، رهایی‌بخش است. این لحظه‌ی نابودی "منِ تحمیل‌شده" توسط "منِ اصیل"، در واقع لحظه‌ی مرگ و تولد دوباره است؛
جایی که فرد، تمام زنجیرهای خودساخته را می‌گسلد تا به حقیقت وجودی خود بازگردد. این لحظه، همان سنتز نهایی دیالکتیک هگلی است؛ جایی که تز (هویت مصنوعی) و آنتی‌تز (ذات اصیل) در نهایت به سنتز (رهایی و بازگشت به حقیقت) می‌رسند.


از استبداد فردی تا توتالیتاریسم سیاسی

این نمایش مرا به این فکر واداشت که استبداد از کجا آغاز می‌شود؟
پاسخ آن را می‌توان در خود نمایش یافت: مستبد بودن، پیش از هر چیز، از برخورد فرد با خودش آغاز می‌شود. هنگامی که فرد، امیال، احساسات و خواسته‌های خود را سرکوب می‌کند، به‌تدریج از خود واقعی‌اش بیگانه می‌شود. این روند، کم‌کم او را به چیزی تبدیل می‌کند که روزی از آن متنفر بود.

به نظرم همین الگو، در مقیاس اجتماعی نیز تکرار می‌شود. انسانی که با خود مستبدانه رفتار می‌کند، این استبداد را به دیگران هم تحمیل خواهد کرد. برخی، این استبداد را در روابط شخصی خود نشان می‌دهند، اما برخی دیگر، که به جایگاه‌های قدرت دست پیدا می‌کنند، همین رفتار را در مقیاسی بزرگ‌تر بازتولید می‌کنند و به سیاست‌مداران مستبد تبدیل می‌شوند.

این دقیقاً همان چیزی است که فیلسوفانی چون لوکاچ و فروید درباره‌ی آن بحث کرده‌اند:

لوکاچ، در بحث ازخودبیگانگی طبقاتی، نشان می‌دهد که چگونه انسان‌ها، درگیر نظام‌هایی می‌شوند که خود آن‌ها را ساخته‌اند.

فروید، در نظریه‌ی سرکوب امیال، معتقد است که فردی که احساسات خود را سرکوب می‌کند، این سرکوب را به جامعه نیز تعمیم می‌دهد.


اما راه گریز از این چرخه چیست؟

نمایش من، بیش از یک اثر نمایشی بود؛ یک آینه بود که انسان را با خودش مواجه می‌کرد. شاید در نهایت، تنها راه رسیدن به آزادی، کشتن آن چیزی است که خودمان ساخته‌ایم، تا بتوانیم دوباره به خود حقیقی‌مان بازگردیم.


اشکان رفیعی – دهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه
دیدن نمایش "این بود زندگی" با کارگردانی بنفشه ریاضی و نویسندگی محمود احمدی‌نیا و محمود خسروپرست، که این روزها در تماشاخانه استاد انتظامی خانه ی هنرمندان به روی صحنه می‌رود، من را واقعاً شگفت‌زده کرد.

این نمایش را می‌توان نمونه‌ ای موفق از ترکیب فرم، محتوا و اجرای صحنه‌ای دانست که با دقتی کم‌نظیر در طراحی میزانسن و شخصیت‌پردازی، تجربه‌ای تأثیرگذار برای مخاطب خلق می‌کند.
این اثر نه‌ تنها از لحاظ بازیگری، بلکه از نظر چیدمان صحنه و روایت داستانی نیز استانداردی فراتر از اجرای معمول تئاترهای این روزهای ایران ارائه ... دیدن ادامه ›› داده است.


نکته‌ی برجسته‌ی نمایش، شیوه‌ی هوشمندانه‌ی تغییر صحنه‌ها بین دو فضای خوابگاه دخترانه و پسرانه است.
اجرای دقیق و حساب‌شده‌ی این تغییرات بدون برهم‌زدن ریتم نمایش، بیانگر تسلط کارگردان بر اصول میزانسن و هماهنگی گروه اجرایی است. این تکنیک باعث می‌شود که داستان‌های موازی نمایش، به‌طور منسجم به نقطه‌ی تلاقی خود برسند، بدون اینکه حس آشفتگی یا گسست در روایت ایجاد شود.

یکی از نقاط قوت اساسی نمایش، کیفیت بازی‌هاست.
برخلاف بسیاری از اجراها که تنها بخشی از بازیگران درخشان ظاهر می‌شوند، در "این بود زندگی" تمام اجراها با سطحی بالا و هماهنگ ارائه شده‌اند. این انسجام در بازی‌ها، به خلق لحظاتی عمیق و باورپذیر منجر شده که مخاطب را درگیر داستان و سرنوشت شخصیت‌ها می‌کند.

نمایش موفق می‌شود طیفی از احساسات را در تماشاگر برانگیزد؛ از لحظات طنز گرفته تا موقعیت‌هایی که او را به بغض وادار می‌کند.
این نوسان احساسی، همراه با شخصیت‌پردازی قوی، باعث می‌شود که هر کاراکتر در ذهن مخاطب زنده بماند و تنها به‌عنوان بخشی از روایت کلی به نظر نرسد، بلکه دارای هویت مستقل باشد.
دیشب شاهد اجرایی از نمایشنامه‌ی «بالاخره این زندگی مال کیه؟» اثر برایان کلارک به کارگردانی درسا آقائی بودم.
این نمایش با تکیه بر بازی‌های درخشان، ... دیدن ادامه ›› به‌ویژه شاهین زارع و یوکابد موسوی، تأثیرگذاری ویژه‌ای داشت.
شاهین زارع با تسلط بر بیان و تغییرات ظریف چهره، موفق شد حس و حال شخصیت را کاملاً منتقل کند؛ مهارتی که در نمایش‌های کلام‌ محور اهمیت دوچندانی دارد.

یکی از چالش‌های این اجرا، تپق‌های بازیگران بود که در لحظاتی تمرکز مخاطب را بر هم می‌زد.
برای تماشاگری که در روزهای پایانی اجرا انتظار هماهنگی کامل دارد، این مسئله می‌توانست آزاردهنده باشد.
بااین‌حال، اجرای کلی از کیفیت بالایی برخوردار بود و این خطاها تأثیر چشمگیری بر ارزش نمایش نداشتند.


(‌ پیشنهاد می‌کنم پیش از دیدن اجرا، این بخش مطالعه نشود. )


بالاخره این زندگی مال کیه؟ اثری چالش‌برانگیز درباره‌ی حق تصمیم‌گیری فرد درباره‌ی زندگی و مرگ خود است.
شخصیت اصلی، فردی باهوش و آگاه است که پس از یک حادثه‌ ی شدید، تنها توانایی حرکت عضلات صورت خود را دارد.
او تصمیم می‌گیرد به زندگی‌اش خاتمه دهد، اما سیستم پزشکی و قضایی با این تصمیم مخالف‌اند.

اما تفاوت کلیدی میان نمایشنامه‌ ی اصلی و اجرای این زندگی مال کیه اینجاست که در نسخه‌ی اصلی، قاضی به نفع شخصیت اصلی، آقای هریسون، رأی می‌دهد و به او اجازه می‌دهد از تجهیزات پزشکی جدا شود و بمیرد.
اما در این اجرا، قاضی او را مجبور به ادامه‌ی زندگی تحت مراقبت‌های ویژه پزشکی می‌کند.

این تغییر، پیام نمایش را کاملاً دگرگون می‌کند.
در نسخه‌ی اصلی، نمایشنامه بر آزادی فردی و حق انتخاب تأکید دارد، اما در نسخه‌ی درسا آقائی، کنترل سیستم بر زندگی فرد برجسته‌تر شده است.
این تغییر به نظر، بازتابی از وضعیت جامعه‌ی ایران است که در آن، حق انتخاب فردی در بسیاری از مسائل سرکوب می‌شود.

اشکان رفیعی – سوم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه
حنا و Monin این را خواندند
حدیثه رضائی و علی روان بُد این را دوست دارند
درسا آقائی (dorsaaghaei)
ممنون از نگاه دقیق شما❤️
امیدوارم چالش های اجرا هم رفع بشه
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خیلی کم پیش میاد که یه نمایش بتونه تا این اندازه فکرم رو درگیر کنه
فهمیدم و درکش کردم
چند شبه دوست دارم یه تحلیل ازش بنویسم
اما هنوز مطمئن نیستم تونسته باشم کامل تمام اهداف نمایشنامه رو متوجه شده باشم
درود بر محمد مساوات ❤️
بازی ها هم عالی‌👏
نمایش «یوزف کا»: یک تحلیل عمیق از هویت و سیستم‌های اجتماعی

دیشب، پنج‌شنبه بیست و پنجم بهمن ماه 1403، به دیدن نمایش «یوزف کا» به کارگردانی ... دیدن ادامه ›› شهروز دل افکار در عمارت نوفل لوشاتو نشستم.
این نمایشنامه که اثر محمد چرم‌شیر و فرهاد مهندس‌پور بود به نظر من یک برداشت فوق‌العاده متفاوت و جذاب از "محاکمه" اثر فرانتس کافکا را ارائه داده است.

بازیگران این نمایش تماماً بی‌نقص بودند، اما بازی بهروز پناهنده، مرتضی امینی‌تبار، سحر عبدالملکی و پانیذ نصیری به‌ طور ویژه من را شگفت‌زده کرد.

دوست داشتم تحلیلی از این نمایش بنویسم تا کسانی که قصد دیدن آن را دارند، پس از تماشای نمایش، از آن لذت بیشتری ببرند.
اما پیشنهاد می کنم برای لذت بردن از کشف فرم معمایی نمایش از خواندن آن پیش از دیدن نمایش پرهیز بفرمایید.



در آغاز نمایش، یوزف کا از یک بدن بی‌جان روی تخت بیدار می‌شود و لباس بچگانه‌ای به او می‌پوشانند. او می‌گوید: «این لباس‌های من نیست». اما به او گفته می‌شود که این لباس‌ها، لباس های شانس اوست، شانسی برای زندگی دوباره!
نمایش تماماً به موضوع هویت‌بخشی به افراد و تأثیر عواملی همچون مذهب، قانون و سنت‌های اجتماعی در این فرآیند پرداخته است.

تا سن بلوغ ما شاهد یک داستان واحد هستیم در واقع تا اینجای نمایش، به برابری کامل زن و مرد اشاره می‌شود و تنها تفاوت آن‌ها را در اندام جنسی‌شان میداند؛ تفاوتی که تا زمانی که از آن استفاده نشود، اهمیتی ندارد.
اما از سن بلوغ، ما شاهد دو شخصیت و چهار داستان هستیم که به موازات هم پیش می‌روند :


1. شخصیت دوشیزه بورتسنر و دو داستان


2. شخصیت آقای کا و دو داستان



داستان اول بورتسنر:
عوامل مختلف اجتماعی به بورتسنر هویتی تحمیل می‌کنند که او را به یک کالای جنسی تبدیل می‌کند.
از نوع پوشش و آرایش گرفته تا رفتارهایی که به‌طور غیرمستقیم نقش او را در جامعه مردسالار تعریف می‌کنند.
بورتسنر در مواجهه با مردان مختلف، نقش‌های متعددی ایفا می‌کند و در نهایت در این سیستم اجتماعی پایین‌ترین جایگاه ممکن را به عنوان یک زن تصاحب می کند.

داستان دوم بورتسنر:
در این بخش، بورتسنر به یک وکیل تبدیل می‌شود که مدافع حقوق عدالت‌خواهان و مبارزان سیاسی است.
آرزوی او این است که از بتواند حداقل از یک فرد بی‌گناه در زندگی خود دفاع کند، اما در نهایت این آرزو با قتل او پایان می‌یابد.

داستان اول آقای کا:
جامعه، سنت‌ها، قانون و مذهب، هویت یک مرد خوش‌گذران را برای یوزف کا می‌سازند. او ارزش‌های سرمایه‌داری را به عنوان ارزش‌های خود می‌پذیرد. کسب درآمد می کند، شرکت تاسیس می کند، ازدواج می کند، به هسمرش خیانت می‌کند، همسرش را از دست میدهد و در نهایت با استفاده از پول و تبدیل زنان به‌عنوان ابزار جنسی، به سبک زندگی خود ادامه و پایان می‌دهد.

داستان دوم آقای کا:
در این بخش، شرایط به‌گونه‌ای پیش می‌رود که یوزف کا به یک مبارز تبدیل می‌شود و در برابر قوانین، مذهب و سنت‌ها ایستادگی می‌کند.
او به تدریج و با یک دفاعیه در زمان محاکمه به یک قهرمان ملی تبدیل می‌شود، اما در نهایت به‌دست سیستم‌ برای او پاپوش دوخته می‌شود و اعتراف اجباری او به قتلش می‌انجامد، در حالی که به مردم گفته می‌شود که او خودکشی کرده است.

جالب است که در این چهار داستان موازی، شخصیت‌ها در مقاطعی در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند.
به‌عنوان مثال، دوشیزه بورتسنر به‌عنوان وکیل، وظیفه دفاع از آقای کا را در جریان مبارزاتش به‌عهده می‌گیرد و از سوی دیگر، آقای کا که پیر و خوش‌گذران است، بورتسنر را به معشوقه خود تبدیل کرده و از او سوءاستفاده می‌کند.

در نهایت، صحنه آغازین نمایش دوباره در پایان آن تکرار می‌شود. جسم بی‌جان یوزف کا روی تخت و تولد دوباره او که نمایشی از تکرار و چرخه‌وار بودن وضعیت شخصیت‌هاست.

واقعاً نمایش «یوزف کا» به شکلی عمیق و چندلایه به مفاهیم هویت و ساختارهای اجتماعی پرداخته است.
استفاده از چهار داستان و چهار هویت متفاوت برای نمایش تأثیر مذهب، قانون و سنت‌ها بر رشد فردی شخصیت‌ها، یک اثر جذاب و پیچیده را به وجود آورده است.

انتخاب بازیگران و قدرت بازی‌های آن‌ها نیز در ارائه این مفاهیم پیچیده نقش حیاتی داشته است.

پیشروی دو داستان آقای کا و دوشیزه بورتسنر، تداعی‌کننده ی همان فضای کافکایی است که در آن هر دو شخصیت درگیر سیستم‌های اجتماعی و هویتی هستند که نمی‌توانند از آن‌ها فرار کنند.
این تقابل‌ها، زمانی که شخصیت‌ها در کنار هم قرار می‌گیرند، پیچیده‌تر می‌شود و نشان می‌دهد که چطور افراد در درون یا در برابر سیستم‌های اجتماعی می‌توانند هویت‌های مختلفی پیدا کنند یا حتی هویتشان به آن‌ها تحمیل شود.

در نهایت، تکرار تولد دوباره و مرگ آقای کا در پایان نمایش، نشان‌دهنده چرخه‌ای بی‌پایان از اسارت و بازگشت به همان نقطه اولیه است. این پایان، همانند آثار کافکا، همواره با تلخی و پوچی همراه است و شاید به نوعی بیانگر پوچی و بی‌هدف بودن تلاش‌های انسان‌ها در برابر نیروهای اجتماعی بزرگ و بی‌رحم باشد.

نمایش «یوزف کا» با استفاده از این مفاهیم فلسفی عمیق، به مخاطب فرصتی می‌دهد تا در مورد هویت، آزادی و فشارهای اجتماعی فکر کند و به بررسی نحوه تأثیرگذاری سیستم‌های اجتماعی بر فرد و هویت او بپردازد.

اشکان رفیعی - بیست و ششم بهمن ماه 1403
نمیتونم بگم بد بود، واقعا بد نبود
بازی ها و نمایشنامه معمولی بود.
هیچ نقطه ای نداشت که تحت تاثیر قرارم بده.
موفق باشید.
یک خوانش متفاوت از در انتظار گودو

امشب شاهد اجرایی خیره‌کننده از نمایش در انتظار گودو، اثر جاودان ساموئل بکت، بودم. اجرایی که با کارگردانی ... دیدن ادامه ›› امیرحسین جوانی در بلک‌باکس پردیس موسیقی و تئاتر باغ کتاب تهران به صحنه رفت و چنان تأثیرگذار بود که مرا بر آن داشت تا تحلیلی بر آن بنویسم.

به باور من، گودو همان شخصیتی است که همواره در انتظار او هستیم، شخصی که قرار است با مدیریتی خردمندانه، جامعه‌ی ما را به سوی سعادت و زندگی مطلوب سوق دهد. اما تاریخ گواهی می‌دهد که هر بار که گمان برده‌ایم انتظار به سر آمده و این شخصیت منجی‌وار ظهور کرده است، سرانجام او را در قامت یک دیکتاتور یافته‌ایم. و ما، در نهایت، تنها این جمله‌ی تلخ را تکرار کرده‌ایم: "نه، این نیز آن کسی نبود که در انتظارش بودیم..."

چرخه‌ی بی‌پایان سلطه و انتظار

به نظر می‌رسد گودو چیزی جز پوتزو در لباسی دیگر نیست—نماینده‌ای از طبقه‌ی فرادست که در طول تاریخ، بارها و بارها بازتولید شده است. او همان ارباب، همان سرمایه‌دار، همان فرمانروای مقتدری است که با چهره‌هایی نوظهور اما ساختاری کهن، همواره خود را بازسازی می‌کند.

در این میان، لاکی و کودک، نمایندگان طبقه‌ی فرودست‌اند—بردگان، کارگران، محرومان جامعه که سرنوشتشان تکرار بی‌پایان رنج است. از سوی دیگر، استراگون و ولادیمیر نمادی از طبقه‌ی روشنفکر و طبقه‌ی متوسط‌اند؛ گروهی که نه در بندهای زنجیرند و نه در مسند قدرت، اما همواره در برزخی از انتظار و انفعال گرفتار آمده‌اند.

پوتزو برای همراه‌ ساختن استراگون و ولادیمیر، از ابزارهای متعددی بهره می‌برد:

گاه با پرتاب استخوانی، آن‌ها را سرگرم و وابسته می‌کند.

گاه با خلق اسطوره‌ها و روایت‌هایی از خدای جنگل، ذهنشان را به بند می‌کشد.

گاه در لباس یک منجی، با مظلوم‌نمایی، خود را پناهگاه آنان جلوه می‌دهد.

و گاه، با برانگیختن هراس از شب و تاریکی، آن‌ها را در دایره‌ی فرمانبرداری‌اش نگاه می‌دارد.


حتی هنگامی که فرصتی به لاکی داده می‌شود تا سخن بگوید و اندیشه‌ای را بیان کند، نتیجه چیزی جز آشوب و هذیان نیست. او چنان مغشوش و درهم سخن می‌گوید که سرانجام، همین استراگون و ولادیمیر تصمیم می‌گیرند او را خاموش کنند. این صحنه، بازتابی از تاریخی است که در آن، روشنفکران خود، سرکوب‌گر صدای فرودستان شده‌اند؛ چراکه سخن آن‌ها را ناقص، آشفته و غیرقابل درک می‌یابند.

دیالکتیک قدرت و سرنوشت روشنفکران

این خوانش از در انتظار گودو، نمایشنامه‌ی بکت را از سطح یک اثر صرفاً اگزیستانسیالیستی فراتر می‌برد و آن را به متنی دیالکتیکی و تاریخی تبدیل می‌کند که در آن، جایگاه طبقات اجتماعی و بازتولید قدرت در طول تاریخ به‌وضوح آشکار می‌شود.

ایده‌ی گودو به مثابه‌ی پوتزو، ما را به تفکر درباره‌ی این چرخه‌ی تکرارشونده‌ی تاریخ وا‌می‌دارد: ما همواره در انتظار یک منجی هستیم، اما آنکه سرانجام ظاهر می‌شود، چیزی جز پوتزویی دیگر در لباسی تازه نیست. سرمایه‌داری، فئودالیسم، امپراتوری‌ها، حکومت‌های ایدئولوژیک—در نهایت، طبقه‌ی حاکم هر بار خود را بازتولید می‌کند و ما همچنان در انتظار یک منجی‌ایم که هیچ‌گاه نمی‌آید.

استراگون و ولادیمیر، این روشنفکرانِ در برزخ انتظار، نه آن‌چنان در بندند که همچون لاکی در زنجیر کشیده شوند، و نه آن‌چنان در قدرت‌اند که بتوانند پوتزو شوند. آن‌ها قادر به نقدند، اما از اقدام ناتوان‌اند. آنان اسیرِ فلج فکری و عملی‌اند، منتظر نیرویی بیرونی که دگرگونی را برایشان به ارمغان آورد.

این چرخه‌ی بی‌پایان، این سرگردانی ابدی، این امیدهای واهی و منجی‌های دروغین، آیا همان معنای حقیقی انتظار نیست؟

اشکان رفیعی - بیستم بهمن‌ماه هزار و چهارصد و سه
درود و عرض ادب،
بنده امشب به دیدن این نمایش نشستم.
خانوم به آفرید غفاریان رو از بازی درخشانی که در فیلم سوفی و دیوانه داشتند به خاطر دارم که اینجا هم شاید تنها نکته ی مثبت، بازی ایشون بود.
حداقل به شخصه نکته ی مثبت دیگه ای ندیدم.
خیلی خوشحال میشم اگر این نمایشنامه رو با اجرای یک گروه دیگه هم بیینم.
در نهایت امیدوارم کل تیم در ادامه موفق باشن.
دو از پنج.
همین روزها اجرایی از همین نمایشنامه از گروه دیگری در تماشاخانه صحنه آبی در حال اجراست
پویا فلاح
همین روزها اجرایی از همین نمایشنامه از گروه دیگری در تماشاخانه صحنه آبی در حال اجراست
درود بر شما
من هر هفته پنجشنبه ها و جمعه‌ها فرصت این رو دارم که به دیدن دو نمایش بنشینم
این هفته از پیش برنامه ریزی کردم
اگر تا هفته ی آینده اجراشون ادامه داشته باشه با کمال میل میرم و می‌بینم.
ممنونم اطلاع دادید.
سلام.
ممنون که به تماشا نشستید.
امیدواریم اجراهای بعدی ما به سلیقه‌ی شما نزدیک‌تر باشه.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برای من یک خوانش متفاوت از اثر سوء تفاهم کامو بود.
بازی ها رو دوست داشتم به خصوص بازی خانوم مهتاب باجلان
اما واقعا به احترام آقای طاها احمدی کلاه از سر بر می دارم، من خیلی از قسمت های اجرا کاملا فراموش کردم بازیگر هستند.
پنج از پنج
چه قدر آقای شعبانپور خوب بود اجراشون 👏
لذت بردم واقعا.
اجراشون فوق العاده بود 👏
درود و عرض ادب
اجرای این اثر جان هاج واقعا کار سختیه و باید بابتش به کل تیم تبریک بگم
فوق العاده بود و دوسش داشتم 👏
فقط پیشنهاد می کنم روی کرئوگرافی ها بیشتر کار بشه
موفق باشید.
خریدار
مهدی علی‌نژاد (mehdialinezhad)
سلام و ارادت
ممنونم از حضورتون و ثبت نظرتون
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ما راست روانیم به سر منزل دوست
حالا که به چشم تو چپ هستیم، چپ هستیم!
درود و عرض ادب
من همیشه آخر هفته ها دو تا نمایش میبینم و این روند رو شش ماهی میشه که تغییر ندادم.
امشب هم به دیدن این نمایش نشستم و میتونم بگم تو سبک خودش فوق العاده ست و واقعا ارزشمنده...
فقط وظیفه می‌دونم دو تا نکته رو بیان کنم که امیدوارم تاثیر گذار باشه :
با اینکه بازی کاوه نورمحمدی رو خیلی دوست داشتم اما احساس می کنم بهتره یه مقداری تو صحنه ای که داخل شرکت با‌ سپینود دلبر حساس تنها هستند اغراق رو توی بازیشون کمتر کنند. ( جلوی در به اندازه و کافی به نظر میاد )

راجع به موضوع هم می تونم پیشنهاد کنم جناب نوریان عزیز یه مقداری تو ریشه یابی عمیق تر بشن و انتظار دارم با این قلم عالی تو نمایشنامه های بعدیشون شاهد این باشیم که دلایل شکل گیری مسائل رو هم بررسی کنن و به نمایش بکشن و به نمایش خود مسئله اکتفا نکنند.

در کل من هم پنج از پنج میدم و آرزوی موفقیت می کنم براشون 👏
ممنون از شما که نمایش مارو برای دیدن انتخاب کردین و خداروشکر که دوست داشتین…ممنون از پیشنهادتون…مطمئن باشید تو قدمهای بعدی حتما دقیق ترو حساستر عمل میکینم🙏✨
نگار امیری (negaramiri)
ممنون که اینقدر بادقت و ریزبینانه نظرتون رو با ما به اشتراک گذاشتین
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من موضوع رو دوست داشتم
امیر مسعود این را خواند
محمد فروزنده این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
 

زمینه‌های فعالیت

موسیقی

تماس‌ها

تمامی آثار موسیقی
ارتباط مستقیم
https://soundcloud.com/ashkanrafiei
ashk_rafiei
کانال تلگرام