با (کمی) الهام از "زندگی سگی" حسین ایرجی
من، قبلا: "تنهایم و تنهایی ام را دوست می دارم، و دوست تر خواهم داشت اگر ..."
خودم، حالا: "کی؟من؟ من گفتم "تنهایی ام را دوست می دارم"؟! من غلط کرده باشم!!!"
چند وقت است تنهایی ام بد آمده است بالا، تا کی سر باز کند و بزند بیرون. خیلی وقت ها بعد از کار دلم می خواهد بروم جایی، پیاده روی، پارک، تئاتر، سینما، نه اینکه مثل مرغ غروب که می شود راست دماغم را بگیرم و برم سمت خانه. اما این چیزها پا می خواهد. پا که دارم، هم پا می خواهد. من هم که تنها. خیلی چیزها را که دوست دارم به خاطر همین بی هم پایی از دست می دهم. مثل همین چند وقت پیش که می خواستم "درس مهرجویی" را ببینم. هر چه این طرف و آن طرف زدم نشد یکی از رفقا را هماهنگ کنم که بیاید. تنها هم که حالش را ندارم بروم. خلاصه نمایش را از صحنه برداشتند و من نرفتم که نرفتم.
باید دیگر تصمیمم را بگیرم. باید این وضع را قبول کرد و از بلا تکلیفی و برزخ آمد بیرون. آدم وقتی قبول که تنهاست یکه و یالقوز همه کار می کند. آن وقت می شود تنهایی رفت ایرانگردی! جهانگردی! چه برسد به سینما و تئاتر. شاید یک روز تنهایی ام آن قدر زد بیرون که در محوطه تئاتر شهر دنبال کسی کشتم! از کجا معلوم؟ شاید به بنده خدا بگویم که عاشق اش هستم و اگر نامزدی چیزی ندارد مگر چه
... دیدن ادامه ››
می شود ...
خلاصه تنهایی که بالا بزند احساسات این طوری تنزل پیدا می کنند. من هم بلا نسبت همه آدم.
ولی نه، هر جور که فکر می کنم این برزخ و بی هم پایی هر چه باشد خیلی بهتر از گرفتاری وابستگی و (خدا آن روز را نیاورد) بهتر از هم پای بد است. وای که چه قدر من ترسو هستم. هر وقت بحث را با خودم جدی می کنم به اینجا که می رسم مثل خرگوشی که فقط چند قدم از لانه اش بیرون آمده و خطری دیده، زودی به پناهگاهم می جهم و می روم سر همان خط اول.
نه، هنوز هم فکر می کنم "تنهایی ام را دوست می دارم". من درست بشو نیستم.