در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال میلاد زم | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:58:17
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
از آقای نعیمی بعید بود همچین اثر سخیفی
کامبیز امینی این را خواند
سپهر، علی عبداله زاده، نیلوفر فدائی و صادق وفایی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من چند سال پیش دیدمش فوق العاده است ،آرزوم بود بتونم دوباره ببینمش،
سیروس همتی توش اشکمو از خنده درآورد،خیلی قشنگه
بی نظیر بی نظیر
کاش بیشتر تمدید بشه
به نظرم خیلی مردونگی میخواست که تا آخرش بشینی و تحملش کنی
فکر نمیکردم انقدر بد باشه وگرنه پولشو میدادم واسه سومین دفعه سیزیف رو میدیدم
چیزی که غیر قابل تحملش میکرد نابازیگر نقش اول مردش بود که هیچ جوره نمیشد سطحی بودن و ماقبل بد بودنشو تحمل کرد
وقتی تعجب میکرد و تماشاچی هارو نگاه میکرد یاد مهران مدیری تو پاورچین میوفتادم که تعجب میکرد و دوربینو نگاه میکرد و میگفت مااااا،این اگه ماااا رو میگفت شاید مسخره تر ازون جلوه میکرد...از ریتم کند و نداشتن میزانسن درست و.‌. اینا هم که دیگه نگم براتون
هیچ‌کدام از عزیزان ما در این نمایش نابازیگر و نابلد نیستند و هر کدام برای خود تجربیاتی ارزشمند دارند. و نمی‌دانم کجای اجرا را می‌فرمایید که خیره به تماشاگر شدند. اما امشب ناتماشگرهایی در این نمایش دیده شد که در میانه نمایش سالن را ترک فرمودند. اینها احترام تیاتر را، احترام هنر را نگاه نداشتند متاسفانه.
۱۵ تیر ۱۳۹۸
موافقم کاش خانم باران کوثری حداقل یک تکنیک خاص در نقش اسیه لاسیس از خودش ارائه میداد بازیگر بنیامین والتر هم نه تکنیک خاصی از خودش ارائه داد نه کار خاصی کرد خیلی معمولی بود درباره وقتی نیچه گریست هنوز کتاب را نخوندم ولی چنین گفت زرتشت را نتونستم زمین بزارم و زادن ترازدی از روح موسیقی همینطور فراسوی نیک و بد
۲۸ تیر ۱۳۹۸
کاملا باهاتون موافقم
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
میلاد زم (miladfm7)
درباره نمایش سیزیف i
از وقتی که این شگفتی آور و عمیق رو دیدم هزاران جمله و تحلیل و برداشت توی ذهنم گذر کرد که شاید بعد از دیدن دوباره نمایش مفصل تر نوشتم تا که آروم تر شم ولی همین قدر بگم که خدارو شکر که ازین نمایش ها زیاد نمیسازن و نساختن وگرنه نمیشد از توی سالن های نمایش جمعمون کرد و باید گدایی میکردیم تا بتونیم همه اش رو بخریم و ببینیم،کلا نمیشد زندگی کرد،این جاست که قدر کارهای بی کیفیت و ضعیف رو میفهمیم
خدارو بابت غیر از سزیف ها شکر...
بسیار ضعیف...
رضا تهوری، فرزاد جعفریان، رضا بولو، Negin Fooladi، مهرداد کیا و حدیث سیدی این را خواندند
امیر این را دوست دارد
سلام شما کار را دیدی ؟ ایراداتی داشت ؟
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
سلام بله جمعه دیدم
متاسفانه اصلا اون چیزی که انتظار داشتم نبود و سخت واقعا سخت تا آخرش نشستم،تعجبم از بازیگرهای خوبی بود که این کار رو قبول کردند.ببینید طنز سیاه با توجه به شرایط جامعه ما میتونه خیلی به مذاق تماشاچی خوش بیاد و استقبال کنه ولی وقتی به اسلوب نمایش و نمایشنامه توجهی نشه و صرفا تمرکز روی کنایه ها و حرف هایی بشه که میخواد زده بشه از حالت نمایش خارج میشه و نهایتا میشه یه سری غر غرهای کسل کننده که میشه با طنز حتی بیشتری از دهان یه راننده تاکسی شنید
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
با احترام به نظرات دوستان ، من نمایش را دیشب دیدم اما بر خلاف نقدها و نظرات و سلایق دوستان کاملا با نمایش و اجرا همسو بودم و متن بسیار خوب و بازیهای یک دستی را دیدم ، البته در انتها کار طولانی شده اما در مجموع نمره ی قبولی را به نظر من میگیرد
۳۰ خرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
حکایت این بیت مولانا حکایت فریده داستان ماست. دختری در مرز چهل سالگی که در هلند زندگی ... دیدن ادامه ›› میکند و روزگار خوش و خرمی را سپری می کنند اما در اندرونش به دنبال گمگشته خویش می گردد. فریده در ایران متولد شده اما توسط پدر و مادرش بر سر راه گذاشته میشود.خانواده ای هلندی که در زمان شاه در ایران بودند و بچه دار نمی شدند سرپرستی او را بر عهده می گیرند و او را به هلند میبرند. فریده از کودکی خود چیزی جز تصاویر مبهم به خاطر ندارد.او به زبان فرهنگ ایرانی علاقه دارد و همیشه دوست داشته زادگاه و پدر مادر اصلی اش را از نزدیک ببیند برای همین سرگذشتش را برای روزنامه ای در ایران می فرستد و روزنامه آن را چاپ می کند.از خانواده هایی که آن روزنامه را می خوانند سه خانواده اعلام می‌کنند که دختری با چنین مشخصاتی بر سر راه گذاشته اند و حالا تمایل دارند فرزندشان را ملاقات کنند. فریده تصمیم می گیرد زندگی و رفاه خود را رها کنند و به دنبال گم گشته خود به ایران و به جایی که متولد شده سفر کند.
حضرت حافظ وقتی از این تصمیم مطلع شد و فهمید فریده می خواهد خانواده و زندگی اش در هلند را رها کرده و به ایران سفر کند برایش سرود:
ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه جا افتاده است
اما فریده صلای حافظ را اعتنایی نکرد و به ایران آمد. سه خانواده با آغوشی باز و امید فراوان به استقبالش آمدند و هر کدام با او مثل دختر گمشده ی خود رفتار کردند.فریده با آنها به آزمایشگاه رفت تا نمونه دی ان ای بدهند و مشخص شود که دختر کدام خانواده است.یک ماه فرصت لازم بود تا جواب آزمایش آماده شود.در این مدت فریده شروع به ایرانگردی کرد و از دیدن اماکن تاریخی و فرهنگی ایران سخت تحت تاثیر قرار گرفت.انگار گمشده خویش را یافته بود اتفاقی که معمولا برای گردشگران خارجی می افتد که وقتی با ایران و ایرانی و مهمان نوازی شان آشنا می شوند ایران را مدینه فاضله و جایی برای آرامش می نامند. این حس تا جایی پیش می‌رود که بعضی مانند فریده هلندی دوست دارند در ایران زندگی کنند حسی که این روزها ایران از مردمان خودش دریغ کرده و سخت اوضاع و شرایط معیشت را برایشان طاقت فرسا کرده، همه می‌خواهند از دستش خلاصی پیدا کنند اما راه گریزی برایشان نیست و امید به زندگی به صفر میل میکند. ایران مثل معشوقه ای شده که به عاشق خود بی توجهی می کند چون می داند آن بیچاره مال اوست و اسیرش شده،پس می رود برای جلب توجه و جذب تحسین افراد دگر.
سعدی که این رفتار ایران با مردمان(بخوانید عاشقان) خودش و امثال فریده ها را دید با ناراحتی برای ایران خواند: آن سست وفا که یار دل سخت من است
شمع دگران و آتش رخت من است
ای با همه کس به صلح و با ما خلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت من است
مولانا که دل خون سعدی را دید او هم بر سر ایران فریادی کشید و گفت:
تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی دهی به کشت من آب به این و آن دهی خواجوی کرمانی هم وقتی دید بزرگانش زبان به شکوه گشوده اند برای اینکه فریده را از این غریبه فریبی ایران آگاه کند خطاب به فریده نصیحت کرد:
دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
کین عروسی است که در عقد بسی داماد است
خیمه اونس منزل در دل این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیان است
اما فریده گوشش بدهکار این حرفا نبود شاید اگر فارسی اش بهتر بود و می فهمید که چه بزرگانی به او چه ها می گویند عاشق ایران و تمدن اش نمی شد ولی او چیز زیادی از زبان مادری اش نمی دانست فقط در جواب این شعر هایی که برایش خواندند یک ترانه ی غربی را مدام زمزمه می کرد و می گفت:خانه جایی است که قلب آدم در آن جاست(home is where the heart is)...
دردسرتان ندهم فریده گوش نکرد و عاشق و شیدای ایران و آن سه خانواده شد.تا جواب آزمایش حاضر شود به خانه های آن سه خانواده مهمان شد.هر سه خانواده با او مثل گمشده ی خود برخورد کردند. با او اشک ریختند، گفتند، خندیدند و برای هم از داستان و ماجراهای زندگی خود تعریف کردند. به یمن پیدا شدن فریده سور و سات به راه انداختند و فامیل را دعوت کردند و مهمانی دادند. آنها هم عاشق و دلبسته فریده شدند. یک ماه گذشت روز جواب آزمایش رسید فریده در اتاق دکتر نشسته بود.خانواده ی اول به داخل خوانده شدند دکتر گفت ما آزمایش را بررسی کردیم دی ان ای شما با فریده مطابقت ندارد و فریده فرزند شما نیست.خانواده بسیار اندوهگین و غمزده گریه کردند و آه کشیدند.فریده را در آغوش گرفتند و برای همدیگر آرزوی سلامتی و رسیدن به گمگشته خود کردند و گفتند هر موقعی به شهر ما آمدی سری به ما بزن و گفتند تا ابد او را فراموش نخواهند کرد و دوستشان خواهند ماند و رفتند.خانواده دوم داخل شد دکتر جمله قبل را تکرار کرد باز هم ناراحتی و اشک و آغوش و آرزوهای خانواده اول تکرار شد.نوبت به خانواده ی سوم رسید. نفس‌ها در سینه حبس شده بود خانواده سوم بسیار خوشحال و امیدوار بود فریده هم منتظر لحظه موعود. هر دو خود را برای خبر مسرت‌بخش دکتر آماده کرده بودند.خبر بازگشت یوسف به کلبه ی احزان و وصال یار اما دکتر گفت متاسفانه آزمایش شما با فرید مطابقت ندارد و فریده دختر شما هم نیست! آسمان تپید،فریده خشکش زد، نمی‌دانست چه باید بگوید و چه باید کند.سردش شد، گریه کرد.خود را تنها ترین و بی کس ترین فرد دنیا دید. تصورش را نمی‌کرد اینگونه تمام شود. لذت یک ماه زندگی در ایران و تمام لحظات بی نظیرش همگی یک جا از جلوی چشمانش گذشت و به خاطراتی با پایان تلخ تبدیل شد. انتظارش را نداشت بهترین روزهای زندگی اش انقدر تلخ و ناامید کننده تمام شود دنیا برایش به آخر رسیده بود.چمدان هایش را بست و خود را برای بازگشت به هلند آماده کرد. ایران نیز خیلی ناراحت بود ناراحت و غمگین از اینکه داشت عاشقی را از دست می داد. هر سه خانواده فریده را بدرقه کردند و برای برای رفتنش اشک ریختند.همه ناراحت بودند اما شهریار در پایان به فریده گفت:
کس در این شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غمم از بیم رقیبان به حریفان
هر طوری بود فریده از ایران رفت،اما ایران طاقت نیاورد دلش گرفت،آسمانش ابری شد،سخت گریست و مردمان خودش را سیل برد...
این با دخل و تصرف،داستان مستند بسیار زیبایی به نام در جستجوی فریده بود که این روزها در سینمای هنر و تجربه در اکران است لطفا اگر حوصله کردید و تا انتها خواندید نظر خود را در بفرمایید
حامی این را خواند
زهره مقدم، Negin Fooladi، هلیذا، امیر عسگرزاده و فهیمه فهیمه این را دوست دارند
آقای زم خسته نباشید و دستتون درد نکنه! خیلی خوب نوشتید.
واقعا مستند عجیب و جالبی بود. خیلی دوستش داشتم.
۲۹ فروردین ۱۳۹۸
قلم تان استوار و چشمان تان پر نور باد!
درود بر شما!
۰۵ آبان ۱۳۹۸
سلامت باشید آقای عسگرزاده،ممنونم از لطفتون
۲۰ آبان ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چهار قاب عکس که با صاحبشان صحبت می کنند...
این می تواند ایده ی جالب و متفاوتی در سینمای ایران باشد،که مخاطب را برای ادامه ی داستان با خود همراه ... دیدن ادامه ›› کند.اما قصه ازین جا شروع نمی شود.سال هشتاد و هشت است و بحبوحه ی تظاهرات و اعتراض های مردمی و بگیر و ببند های مخصوص آن ایام.
در داستان با مادری مواجه ایم که به شدت از سیاسی بازی به دور است،به کسی کاری ندارد و می خواهد کسی نیز با او کاری نداشته باشد،عین خیلی از مادرهایی که در دور و بر خود می بینیم.زن برادر این مادر از معترضین آن روزهاست که در جنبش سبز شرکت می کند.مادر داستان او را از این جار و جنجال ها بر حذر می کند اما زن برادر که گوشش بدهکار این حرف ها نیست عاقبت کار دست مادر داستان می دهد.زن برادر همراه سیل جمعیت که در کوچه ی بن بست گیر افتاده اند برای فرار از دست مامور ها به خانه ی مادر پناه می آورند.از فردای آن روز ترس و توهم مادر از حمله ی ماموران، تفتیش خانه و دردسر های بعدش قصه ی زیبای داستان را کلید می زند.مادر به تکاپو می افتد تا خانه ی خود را پاکسازی کند برای همین از چهار قاب عکس خود می خواهد بگویند که چه چیز ممنوعه ای در خانه دارند.شوهری که فوت کرده،پسری که برای تحصیل به خارج رفته،پسر دیگری که شهید شده و برادری که از اعضای مجاهدین خلق بوده و به دست نیروهای انقلابی کشته شده چهار قاب عکس روی دیوار را تشکیل می دهند که در قاب خود زنده شده و با مادر شروع به صحبت می کنند.دیالوگ های بی نظیری بین عکس ها رد و بدل می شود ،سیر تاریخ ،مرور وقایع،گاه خنده های تلخی از مخاطب می گیرد.شخصیت ها جان دار و پرداخته می شوند،داستان جلو می رود تا به این جا می رسد که قاب عکس ها ،مادر داستان را قانع می کنند که قاب عکس برادرش را همراه دیگر وسایلی ممنوعه ای که پیدار کرده دور بیندازد تا خانه اش کاملا پاکسازی شود .قاب عکس برادر هر طوری شده می خواهد او را ازین کار منصرف کند اما مادر به اصرار قاب عکس های دیگر و هم چنین ترس خود از حکومت راضی می شود قاب عکس برادر خود را در کیسه ای بیندازد و کیسه را در سطل آشغال سر کوچه شان.ترس این زن از حکومت باعث شد خیلی از چیزهایی که با آن ها خاطره داشت،عتیقه های قدیمی،تعلقاتش،یادگاری های آبا و اجدادی و از همه مهم تر برادرش را قاطی آشغال ها کند و سر کوچه بگذارد،چون تصویر حملات مامورها، در طول تاریخ از زمان رضا خان و محمد رضا گرفته تا کمیته ی اول انقلاب به خانه شان را در خاطر داشت.می دانست چه درد و دلهره وصف ناشدنی در پی اش است.حالا از دیروز که معترضین به خانه اش پناه آورده بودند وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود که نکند این بار هم سر پیری...
برای همین چاره ای نداشت مخصوصا وقتی دید در خانه اش را علامت زده اند یقین کرد که مامورها نشانه گذاری کرده اند تا به خانه اش هجوم بیاورند ،او را ببرند و خانه اش را زیر و رو کنند پس راهی جز دل کندن نداشت‌‌‌...
آشغال هایش را در سطل سر کوچه انداخت و برگشت اکنون دیگر هیچ نداشت.به سمت کوچه و خانه اش روانه شد اما لحظه ای از حرکت باز ایستاد،دید در تمام همسایگانش علامت خورده و نشانه دار شده!
بحت زده سر جایش ایستاد و درنگ کرد،نگاهش درها را یکی یکی گز می کرد،در ذهنش چه گذشت نمی دانم،شاید شجاعتی پیدا کرد، شاید وقتی همه را مبتلا دید فهمید آخر عمری ارزشش را نداشته که این طور خود را بی تعلق خاطر کند،این طور بی کس و بی خاطره...پشیمان شد، برگشت،برگشت که آشغال های دوست داشتنی اش را برگرداند اما دیگر دیر شده بود،ماشین آشغالی حکومت آشغال هایش را برده بود....
اگر حوصله کردید و خواندید لطفا نظر خود را کامنت کنید،ممنون
رضا افشاری این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خیلی وقت بود که دست به قلم نبرده بودم،راستش دل و دماغش را نداشتم که بخواهم چیزی بنویسم ولی دیدم اگر امشب حس و حالم را روی کاغذ نیاورم خوابم نمی برد.با چند نفر از دوستانم تلفنی از شور و شوقم صحبت کردم که شاید تخلیه شوم اما نشد،به ناچار به کاغذ و قلم روی آوردم که هم شما رو مطلع کنم هم بتوانم سری راحت به بالین بگذرام.
شماره ی دقیق اش را نمی دانم اما حدس میزنم تا کنون بالای صد اجرای مختلف شاید قریب به دویست نمایش دیده باشم،ولی امشب نمایشی دیدم که با همه ی قبلی ها فرق داشت.هنوز که راجع به ش برایتان تعریف می کنم بهت زده ام.تصورش را نمی کردم چیزی،اتفاقی یا کاری چنین تحت تاثیرم قرار دهد.تا الان فکر می کردم منتهی نمایش نامه نویسی استاد بهرام بیضایی است اما امشب فهمیدم بالاتر از قله هم می توان پر زد.
تا به حال در هیچ نمایشی انقدر اشک نریخته بودم ،انقدر نخندیده بودم و انقدر به وجد نیامده بودم
.قصه ازین قرار است که امشب در شب آخر جشنواره تاتر فجر قصد تماشای نمایشی کردم که جز اسم کارگردان و یکی دو بازیگرش چیز بیشتری ازش نمی دانستم و نشنیده بودم.مطابق هر شب یک ربع زودتر از شروع نمایش در سالن سمندریان تماشاخانه ایرانشهر حاضر شدم اما با صحنه ی عجیبی مواجه شدم ،سیل جمعیت،همگی بلیت به دست جلوی در ورودی ازدحام کرده بودند و همدیگر را هل می دادند.کمی که گذشت فهمیدم جمعیت حاضر همه ی جمعیت نیستند،خیلی ها قبل تر به داخل رفته بودند و درها به دلیل پر شدن ظرفیت سالن بسته شده بود.ناراحت شدم که شب آخر جشنواره شاید نتوانم آخرین نمایش را ببینم و پشت در بمانم.درد سرتان ندهم با هزار مکافات و بدبختی موفق شدم داخل شوم
آخر کار شنیدم در اجرای اول همین نمایش فشار جمعیت درهای سالن را شکسته بود و نیروی انتظامی چند نفر را نیز دستگیر کرده بود،الله ... دیدن ادامه ›› اعلم! من که در شکسته ای ندیدم...
داخل سالن شدم ،تمامی صندلی ها پر شده بود،علاوه بر راه پله ها که پر از تماشاچی بود دو ردیف جلوی صندلی ها خلق الله روی زمین نشسته بودند.
من که داخل شدم هنوز صد نفری بیرون ایستاده بودند،اوضاع انقدر بلبشو و درهم بود که تمامی عوامل نمایش روی صحنه بودند داشتند مردم را جا به جا می کردند و به تماشاچی ها جا می دادند.وقتی که روی زمین نشستم فهمیدم داخل صحنه بازی نشسته ام،به کارگردان فهیم،انسان،استاد و باشعور کار که در حال نشاندن و راه دادن تماشاچیان بود گفتم :آقای آذرنگ هنوز دویست نفر پشت در ایستاده اند!سری تکان داد و به مسءولان تماشاخانه گفت :هرکسی هست بیارید داخل،همه رو جا بدید.گفتند کجا گفت همین جا داخل صحنه ی نمایش روی زمین!
صحنه ی بازی بازیگران کوچک و کوچک تر شد تا آن جا که فقط راهی برای راه رفتن باقی ماند.بین نمایش اگر کسی همان لحظه از بیرون داخل می آمد فکر می کرد حداقل صد نفر از تماشاچیان که توی صحنه بودند جزیی از نمایش و بازیگران کارند.تا اینجای کار متانت شعور و ادب کارگردان در برخورد با تماشاچی ها و عذرخواهی از آنان بابت شرایط پیش آمده و آرام کردن آن ها برایم قابل تحسین بود.بر خلاف بعضی کارگردان ها که پز روشن فکری و حرفه ای بودنشان،بد اخلاقی و تندی و بی اعصاب جلوه دادن خود است خیلی صبور و خوش اخلاق بود.
نمایش شروع شد.سالنی که نزدیک به دویست نفر ظرفیت داشت نزدیک پانصد شاید هم هفتصد نفر در خود جا داده بود.نمایش هرچه جلوتر می رفت جای ناراحتم،بد اخلاقی مردم، بی ادبی و دعواهای هنگام ورود به سالن را از ذهنم بیرون می کرد و مرا در خود غرق می کرد.قصه ی بی نظیر روایت می شد و بهترین بازی بازیگرانش نمی گذاشت نفس بکشی.نمی توانستی اشک نریزی وقتی پس از هر پرده اش نوازنده اش با حال خراباتی می نواخت و سوزناک می خواند.فکر کردم فقط خودم این گونه غرق شده ام اما وقتی به چهره های دیگر نگاه کردم دیدم بقیه هم حال من را دارند و وقتی نور صحنه می آمد، اشک هایشان را با گوشه ی آستین پاک می کنند که بقیه ی نمایش را از دست ندهند...
تماشاچیان که از همه ی اقشار بودند ذوب قصه ی رزمنده ای شده بودند که زنده بود یعنی شهید نشده بود ،مفقود الاثر بود که پس از بیست سال به جای استخوان هایش، زنده پیدایش کرده بودند، به همان شمایل بیست سال پیشش...یوسف گمگشته ی داستان قلبش می تپید اما کلامی حرف نمی زد، فرشته ی نگهبانش به او گفته بود اگر حرفی بزند تا شناسایی شود او را برخواهد گرداند ،پس او حرفی نمی زد‌.برادران تفحص که شگفت زده ازین معجزه بودند افتادند به دنبال اینکه خانواده ی یوسف که فامیلی و نشان دیگری نداشت را پیدا کنند.درام داستان،تعلیق ها و دیالوگ های بی نظیرش در جستجو و صحبت ماموران با خانواده های کسانی که یوسف خود را با دست خود به جنگ فرستاده بودند اما دیگر برنگشته بود شکل می گرفت. از یک سو بازی ها و دیالوگ ها محوت می کرند از یک سو به اعماق تفکر فرو می رفتی که چه شد که اوضاع و شرایط اینگونه شد...
[ ] همه ی خانواده های داستان با بازی های زیبای حمید آذرنگ، فاطمه معتمد آریا،بهنام شرفی و چند بازیگر دیگری که اسمشان را نمی دانستم منتظر گمشده ی دوران جنگ خود بودند،منتظر خبرش،منتظر استخوان هایش،...که وقتی باخبر میشدند که گمشده ای زنده پیدا شده هاج و واج می شدند‌
[ ] تصویر یک خانواده ی فقیر هم که اصلا رزمنده ای در جنگ نداشتند اما اصرار داشتند که خودشان را خانواده شهید جا بزنند تا بلکه بتوانند از سهمیه ی عمل پیوند مغز استخوان دولت برای تنها دختر سرطانی شان استفاده کنند گروتسک تلخ داستان بود.
منتظر پایان بودم،تا همین جای اجرا برای اینکه نمایش زیبایی باشد کافی بود و به اندازه ی کافی حرف داشت اما فاصله ی یک نمایش زیبا تا نمایشی بی نظیر در یک پایان غیر منتظره بود.پرده ی پایانی جایی بود که هیچ خانواده ای حاضر نشد یوسف را گردن بگیرد و یوسف از همان راهی که پیدا شده بود برگشت!!!...
این یعنی جامعه ی نگون بخت و شوم ما ،یعنی اینکه حافظ نمی دانست روزی فرا می رسد که کلبه ی احزان برخلاف ادعاهایش منتظر یوسف گمگشته اش نیست و با بازگشت او گلستان نمی شود پس یوسف راهش را می کشد و می رود از همان مسیری که آمده شاید هم اصلا نیاید وقتی بداند ما چه مردمانی هستیم...
نمایش تمام شد .بیرون آمدم .موج افکار مختلف،حس و حال ها شور و اشتیاق در وجودم موج می زد.
خنکای ختم خاطره ی آذرنگ بهترین خاطره تاتری ام شد.
اگر حوصله کردید و تا آخر خواندید لطفا در کامنت برایم چیزی بگذارید.
یوسفاااااااااااا برگرد ، اینجا شهر نااهلان شده
گرگ را اطعام کردن ، فتوی کنعان شده
خادمان رفتند و خونخواران به جا ماندند باااااز
یوسفااااااااا برگرد ، اینجا وادی ضالین شده
۲۰ اسفند ۱۳۹۷
نطرتون فوق العاده بود
منم این رو در روز آخر دیدم
کتمل و عالی به تصویر کشیدید
من هم لذت بسیار بسیار زیادی بردم
از اقای آذرنگ واقعا متشکرم بخاطر هنر عالیشون
این لذت تلخرو به ایشون مدیونیم
۲۷ فروردین ۱۳۹۸
خیلی خیلی ممنونم،نظر لطف شماست
بله واقعا شاهکار بود
۲۹ فروردین ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید