خیلی وقت بود که دست به قلم نبرده بودم،راستش دل و دماغش را نداشتم که بخواهم چیزی بنویسم ولی دیدم اگر امشب حس و حالم را روی کاغذ نیاورم خوابم نمی برد.با چند نفر از دوستانم تلفنی از شور و شوقم صحبت کردم که شاید تخلیه شوم اما نشد،به ناچار به کاغذ و قلم روی آوردم که هم شما رو مطلع کنم هم بتوانم سری راحت به بالین بگذرام.
شماره ی دقیق اش را نمی دانم اما حدس میزنم تا کنون بالای صد اجرای مختلف شاید قریب به دویست نمایش دیده باشم،ولی امشب نمایشی دیدم که با همه ی قبلی ها فرق داشت.هنوز که راجع به ش برایتان تعریف می کنم بهت زده ام.تصورش را نمی کردم چیزی،اتفاقی یا کاری چنین تحت تاثیرم قرار دهد.تا الان فکر می کردم منتهی نمایش نامه نویسی استاد بهرام بیضایی است اما امشب فهمیدم بالاتر از قله هم می توان پر زد.
تا به حال در هیچ نمایشی انقدر اشک نریخته بودم ،انقدر نخندیده بودم و انقدر به وجد نیامده بودم
.قصه ازین قرار است که امشب در شب آخر جشنواره تاتر فجر قصد تماشای نمایشی کردم که جز اسم کارگردان و یکی دو بازیگرش چیز بیشتری ازش نمی دانستم و نشنیده بودم.مطابق هر شب یک ربع زودتر از شروع نمایش در سالن سمندریان تماشاخانه ایرانشهر حاضر شدم اما با صحنه ی عجیبی مواجه شدم ،سیل جمعیت،همگی بلیت به دست جلوی در ورودی ازدحام کرده بودند و همدیگر را هل می دادند.کمی که گذشت فهمیدم جمعیت حاضر همه ی جمعیت نیستند،خیلی ها قبل تر به داخل رفته بودند و درها به دلیل پر شدن ظرفیت سالن بسته شده بود.ناراحت شدم که شب آخر جشنواره شاید نتوانم آخرین نمایش را ببینم و پشت در بمانم.درد سرتان ندهم با هزار مکافات و بدبختی موفق شدم داخل شوم
آخر کار شنیدم در اجرای اول همین نمایش فشار جمعیت درهای سالن را شکسته بود و نیروی انتظامی چند نفر را نیز دستگیر کرده بود،الله
... دیدن ادامه ››
اعلم! من که در شکسته ای ندیدم...
داخل سالن شدم ،تمامی صندلی ها پر شده بود،علاوه بر راه پله ها که پر از تماشاچی بود دو ردیف جلوی صندلی ها خلق الله روی زمین نشسته بودند.
من که داخل شدم هنوز صد نفری بیرون ایستاده بودند،اوضاع انقدر بلبشو و درهم بود که تمامی عوامل نمایش روی صحنه بودند داشتند مردم را جا به جا می کردند و به تماشاچی ها جا می دادند.وقتی که روی زمین نشستم فهمیدم داخل صحنه بازی نشسته ام،به کارگردان فهیم،انسان،استاد و باشعور کار که در حال نشاندن و راه دادن تماشاچیان بود گفتم :آقای آذرنگ هنوز دویست نفر پشت در ایستاده اند!سری تکان داد و به مسءولان تماشاخانه گفت :هرکسی هست بیارید داخل،همه رو جا بدید.گفتند کجا گفت همین جا داخل صحنه ی نمایش روی زمین!
صحنه ی بازی بازیگران کوچک و کوچک تر شد تا آن جا که فقط راهی برای راه رفتن باقی ماند.بین نمایش اگر کسی همان لحظه از بیرون داخل می آمد فکر می کرد حداقل صد نفر از تماشاچیان که توی صحنه بودند جزیی از نمایش و بازیگران کارند.تا اینجای کار متانت شعور و ادب کارگردان در برخورد با تماشاچی ها و عذرخواهی از آنان بابت شرایط پیش آمده و آرام کردن آن ها برایم قابل تحسین بود.بر خلاف بعضی کارگردان ها که پز روشن فکری و حرفه ای بودنشان،بد اخلاقی و تندی و بی اعصاب جلوه دادن خود است خیلی صبور و خوش اخلاق بود.
نمایش شروع شد.سالنی که نزدیک به دویست نفر ظرفیت داشت نزدیک پانصد شاید هم هفتصد نفر در خود جا داده بود.نمایش هرچه جلوتر می رفت جای ناراحتم،بد اخلاقی مردم، بی ادبی و دعواهای هنگام ورود به سالن را از ذهنم بیرون می کرد و مرا در خود غرق می کرد.قصه ی بی نظیر روایت می شد و بهترین بازی بازیگرانش نمی گذاشت نفس بکشی.نمی توانستی اشک نریزی وقتی پس از هر پرده اش نوازنده اش با حال خراباتی می نواخت و سوزناک می خواند.فکر کردم فقط خودم این گونه غرق شده ام اما وقتی به چهره های دیگر نگاه کردم دیدم بقیه هم حال من را دارند و وقتی نور صحنه می آمد، اشک هایشان را با گوشه ی آستین پاک می کنند که بقیه ی نمایش را از دست ندهند...
تماشاچیان که از همه ی اقشار بودند ذوب قصه ی رزمنده ای شده بودند که زنده بود یعنی شهید نشده بود ،مفقود الاثر بود که پس از بیست سال به جای استخوان هایش، زنده پیدایش کرده بودند، به همان شمایل بیست سال پیشش...یوسف گمگشته ی داستان قلبش می تپید اما کلامی حرف نمی زد، فرشته ی نگهبانش به او گفته بود اگر حرفی بزند تا شناسایی شود او را برخواهد گرداند ،پس او حرفی نمی زد.برادران تفحص که شگفت زده ازین معجزه بودند افتادند به دنبال اینکه خانواده ی یوسف که فامیلی و نشان دیگری نداشت را پیدا کنند.درام داستان،تعلیق ها و دیالوگ های بی نظیرش در جستجو و صحبت ماموران با خانواده های کسانی که یوسف خود را با دست خود به جنگ فرستاده بودند اما دیگر برنگشته بود شکل می گرفت. از یک سو بازی ها و دیالوگ ها محوت می کرند از یک سو به اعماق تفکر فرو می رفتی که چه شد که اوضاع و شرایط اینگونه شد...
[ ] همه ی خانواده های داستان با بازی های زیبای حمید آذرنگ، فاطمه معتمد آریا،بهنام شرفی و چند بازیگر دیگری که اسمشان را نمی دانستم منتظر گمشده ی دوران جنگ خود بودند،منتظر خبرش،منتظر استخوان هایش،...که وقتی باخبر میشدند که گمشده ای زنده پیدا شده هاج و واج می شدند
[ ] تصویر یک خانواده ی فقیر هم که اصلا رزمنده ای در جنگ نداشتند اما اصرار داشتند که خودشان را خانواده شهید جا بزنند تا بلکه بتوانند از سهمیه ی عمل پیوند مغز استخوان دولت برای تنها دختر سرطانی شان استفاده کنند گروتسک تلخ داستان بود.
منتظر پایان بودم،تا همین جای اجرا برای اینکه نمایش زیبایی باشد کافی بود و به اندازه ی کافی حرف داشت اما فاصله ی یک نمایش زیبا تا نمایشی بی نظیر در یک پایان غیر منتظره بود.پرده ی پایانی جایی بود که هیچ خانواده ای حاضر نشد یوسف را گردن بگیرد و یوسف از همان راهی که پیدا شده بود برگشت!!!...
این یعنی جامعه ی نگون بخت و شوم ما ،یعنی اینکه حافظ نمی دانست روزی فرا می رسد که کلبه ی احزان برخلاف ادعاهایش منتظر یوسف گمگشته اش نیست و با بازگشت او گلستان نمی شود پس یوسف راهش را می کشد و می رود از همان مسیری که آمده شاید هم اصلا نیاید وقتی بداند ما چه مردمانی هستیم...
نمایش تمام شد .بیرون آمدم .موج افکار مختلف،حس و حال ها شور و اشتیاق در وجودم موج می زد.
خنکای ختم خاطره ی آذرنگ بهترین خاطره تاتری ام شد.
اگر حوصله کردید و تا آخر خواندید لطفا در کامنت برایم چیزی بگذارید.