در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
با توجه به راهپیمایی مناسبتی جمعه ۳۰ شهریور در محدوده مرکز شهر، لطفا حتما در زمانبندی حضور خود برای تماشای برنامه‌های هنری، تمهیدات لازم را در نظر بگیرید.
تیوال شیما قدیری | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 01:51:59
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
از کسایی دعوت به خوندن نوشته م می کنم که رفتن نمایش رو دیدن و دوست نداشتن. کسایی که لذت بردن، واقعا نوش جونشون. من نمی خوام با حرفهام خسته کنم ... دیدن ادامه ›› کسی رو.
مردم ما و اصلا مردم همه ی دنیا، جوونای ما و اصلا جوونای همه ی دنیا، اکثریت شاهد دردها و رنج ها، ظلم ها و ناکامی هایی در دور و اطراف یا در زندگی خودمون هستیم. هرکسی بخواد فقط کافیه یه نگاه به دور برش بندازه، با چهارتا آدم حرف بزنه تا خیلی راحت بتونه بگه واقعا دنیا عجب جای ناعادلانه و کثیفیه. اما این وسط مگه قرار نیست هنر ما رو تکمیل تر کنه، مگه قرار نیست به ما یاد بده که وسعت و عمق تفکر می تونه قدرتی برای تحمل و درک رنج های بشر به ما بده، مگه قرار نیست با هنر بتونیم یاد بگیریم که آدم های رنج دیده رو درک کنیم و اگر خودمون یه روزی جای اونا قرار گرفتیم، بتونیم بالغانه تر رنج بکشیم؟ به نظر من این اصلا تنها وظیفه ی یک هنرمند هست. بعضی وقت ها انقدر این بُعد از هنر برام واضحه که وقتی نمایشی با تمامی قوا میره که این درک از هنر رو ازم بگیره، واقعا عصبانی میشم. اما یاد گرفتم عصبانی شدن راحت ترین کار دنیاس و به جاش بیام حرف بزنه. آقای کارگردان، مگه قرار نیست شما به قضیه فکر کنی و بعد واسه ما چیزی که از فیلتر ذهن و فکر شما به عنوان یک هنر گذشته رو به اجرا در بیاری؟ من چرا باید بیام نمایشی ببینم از بچه بازی های آدم ها، از تیکه کلام های بی ربط و بی اساس، از اداها و رفتارهایی که به نظرم انقدر ابکی بودنش تو چش میزد که فقط و فقط کاری که برای بچه های کم سن و سال درست شده می تونست انقدر حس وحشتناک انسانی رو الَکی نشون بده. دکور نمایش و صدای پشت صحنه حسی القا می کرد، اما دیالوگ های بازیگرها پر از زیاده گویی بی مورد بود، حتی حرکات اون ها هم فقط ملغمه ای از اغراق و باز هم به طرز ملال آوری بی محتوا بود. من می دونم که اینا هست توی جامعه، دارم هر روز می بینم، شما قرار نبود روی صحنه واسه من از ادا و اطوار بگی، قرار بود بگی پشت این اداها هم چیزی هست، حتی ناراحت کننده، اما هست. عوضش گیر دادی به یه سری چیزای بی محتوای دیگه. من اگر می خواستم انقدر بدون داشتن فکری برای ایجاد دغدغه، رنج و درد جامعه رو ببینم، هنوز هم به دیدن سریال های کانال سه ادامه می دادم. نمایش نامه ای که شما ازش اجرا روی صحنه آوری، بیرونی ترین و حتی نپخته ترین شیوه ای از بیان یک درد بود که من از داستان شما دیدم. چرا فکر کردی با انتخاب این رنج و گره زدنش به چهارتا دیالوگ و عربده و تکون های شدید رو صحنه، واسه من عمل فکر کردن فراهم کردی، رنج جامعه رو بردی یه قدم عقب تر از مردمک چشم من؟ آیا نمایش بویی از هنر به عنوان راهی برای مواجه های متفکرانه با درد داشت؟ چرا فکر کردین ببیننده تمایل داره نتیجه ی اولین سطح از نبوغ هنری شما رو ببینه، چرا به این فکر نمی کنین که ببیننده می خواد ببینه شما چه جوری اتفاق رو پس از یک جریان فکری میاری روی صحنه؟ چرا نرفتی ببینی بقیه که ژانر وحشت میسازن از وقتی که ایده به ذهنشون میرسه تا وقتی فیلم یا تئاتر رو به اجرا در میارن، چه روندی رو طی می کنن؟ شاید هم رفتی دیدی، اما صادقانه بگم، به نظرم بازم نفهمیدی و لازم هست که بری و بیشتر بفهمی (با لحن سخاوت مندانه گفتم که اگر انگ بی سوادی رو به خودم زدین، بگم آره میدونم من بی سوادم، اما ادعایی نکردم که حرفی برای گفتن دارم و از ملت نخواستم به خودشون زحت بدن، پول خرج کنن برای کالای فرهنگی ذهن من!) حرف برای گفتن زیاده، اما دیگه همین جا تمومش می کنم، چون هرچی بیشتر میرم جلو اعضای جامعه ی هنری تئاتر (واضحه که بعضی ها، اما به نظرم حتی اکثرا) واسم بیشتر میرن زیر سوال و بعد فقط به این فکر می کنم که نا امیدی آخه اصلا ارزشش رو داره که من دو دستی خودم رو ببرم سمتش یا نه!
م ح خ این را دوست دارد
چیزی که در فرمایشات شما نظر من رو به خودش جلب کرد استفاده کردن کلمات درد و رنج در کنار هم بود. البته که مشکلات و گرفتاریها و دردها در همه جوامع به حد وفور وجود داره و به نوعی با زندگی بشر عجین شده است و راه گریزی هم از آن نیست ولی نوع برخورد ما با این دردهاست که نشان دهنده بلوغ و رشد فکری ماست مگر میشود انسانی زندگی کند و درد رو تجربه نکه ولی اونجایی که اجازه میده این دردها تبدیل به رنج و ملالت بشه و شروع کنه به رنج و عذاب کشیدن مشکل شروع میشه و من فکر نمی کنم هدف از زندگی رنج کشیدن باشه یا رنج کشیدن نشونه رشد و بلوغ فکری باشه! اینکه ما بتونیم با نقط ضعف گرفتاریها و دردهامون بشینیم و بپذیرمشون و اجازه ندیم تبدیل به رنج و ملالت بشه اوج رشد و بلوغ فکریه و اگه هنر بتونه این بستر رو فراهم کنه چه خوب! ولی باید یادمون باشه هیچ عامل بیرونی نمیتونه کاری برای ما انجام بده و ما باید تغییرات رو از خودمون شروع کنیم و از درون خودمون ادم ها معمولا در برابر تغییر مقاومت می کنند و سعی می کنند شرایط موجود رو حفظ کنند اعم از اینکه براشون مفید بوده یا نبوده ، چون اگه بخوان تغییر کنن حجم زیادی از اضطراب وارد زندگیشون میشه که معمولا تحملش براشون سخته و می چسبن به همون زندگی رنج آور و ملال آور ... دیدن ادامه ›› خودشون.
اینکه من عصبانیتم تبدیل به خشم نشه و غم و اندوهم رو تبدیل به افسردگی نکنم دردهامو تبدیل به رنج کشیدن نکنم یه سبک زندگی یا life style هست که مسئله مهم حال حاضر در جوامع رشدیافته و در حال رشد می باشد.
۲۲ دی ۱۳۹۷
آقای مدیری، من موافقم با اینکه نوع برخورد ما با این دردهاست که نشان دهنده ی بلوغ فکری ماست. من این رو کاملا می پذیرم. صحبت بنده در مورد موضوعی بود که توی این نمایش راجبش صحبت شده بود. همانطور که اشاره کردم، ما در زندگی اجتماعی ( و اصلا نه شخصی، هرچند غیر قابل جدا کردن، اما منظورم از زندگیه اجتماعی اینجا می تونه مثلا شنیدن اخبار یا دیدن صحنه ی تصادف یا حضور توی نمایشی که داره از داستان یک تجاوز و عواقب بعد از اون صحبت می کنه) نمی تونیم دردها و رنج ها رو نادیده بگیرم. من برای بلوغ فکری و شخصی خودم بهتره اول به قول شما یاد بگیرم که به معنای حقیقی میزان آسیب پذیری از دنیای اطراف رو به حداقل برسونم، که همین باعث میشه بتونم رشد کنم. حرف شما کاملا درسته که فرد برای بلوغ باید یاد بگیره از ناراحتی به سمت افسردگی نره، بتونه تغییر کنه و خیلی چیزای دیگه. اما در مورد کسی که تصمیم میگیره یه اتفاق ناراحت کننده رو بیاره روی صحنه ی نمایش، این آدم در برابر چیزی که داره به مخاطبش می فهمونه مسئوله، چون واقعا داره درد رو در قالب هنر به ما میگه که در ساده ترین کلام اول نخوایم چشممون رو روی واقعیت ها ببندیم و بعد یاد بگیریم که چه جوری باید وجود درد و رنج در جامعه (مثل اتفاقی که توی این نمایش افتاد: دختری به علت اتفاق ناعادلانه ای که براش افتاد، تاب نیاورد و دست به خود کشی زد) رو بپذیریم. من از خودم انتظار دارم عاقلانه به لایف استایلم شکل بدم، اما روی صحنه ... دیدن ادامه ›› ی تئاتر دمبال چنین چیزی نیستم. اگر شما چنین فکری دارین (صرفا به خاطر حرفهایی که زیر متنی نشوتید که من نظرم رو درباره ی یک نمایش گفته بودم) به نظرم اشتباه می کنین.
۲۳ دی ۱۳۹۷
خانم قدیری ضمن تشکر از اینکه نظرتون رو راجع به نمایش به اشتراک گذاشتید به نظر من نکته مهمی که در رابطه با زندگی اجتماعی و جامعه مطرح هست نوع کنش ما نسبت به جامعه و اتفاقات آن است که غالبا ابزاری عقلانی هست ویا باید باشد اما در مورد مسائل شخصی خصوصی و خانوادگی غالبا کنش احساسی ارزشی میباشد اگر جای ایندو عوض شود یعنی فرد در جامعه دنبال کنش احساسی و در زندگی شخصی و خانوادگی اش کنش ابزاری داشته باشد مدام به ملالت و سرگشتگی میرسد و نمی تواند واقعیت دنیای پیرامون را به درستی ادراک کند و مدام به اشتباه می افتد و چه بسا دست به کارهای نامتعارف از قبیل خودکشی کشتن پدر برادر و ... بزند.
۲۳ دی ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من این اجرا رو دیدم و خیلی لذت بردم، خوندن دیگاه نویسنده ی متن زیر چشمام رو بیشتر باز کرد.
پایگاه خبری تئاتر: روزگاری که تئاتر ایرلند در مسیر نوزایی خویش بود، جان میلینگتون سینگ جوان، در جزایر آران، به رهیافتی دست یافت که آثار آن تا به امروز در نمایشنامه‌نویسی ایرلندیان پابرجاست. سینگ، متأثر از اتمسفر حاکم بر جزایر آران، تصویری از زندگانی مردمان ایرلند می‌آفریند که امروز به تصویر طناز اما تیره در آثار مارتین مک‌دونا بدل شده است. البته مک‌دونا بیش از دیگران شهره شده است و این در حالی است که سنت سینگ که نمود اعلایش در «دریاروندگان» به منصه ظهور می‌رسد، در آثار دیگر نویسندگان ایرلندی جاری و ساری است. سنتی که در آن ایرلند و ایرلندیان مشابه خارجی ندارند. آنان برساخته باورهایی هستند که مسیر زندگیشان را نسبت به دیگر سرزمین‌های کشف شده تغییر داده است. ایرلندیان گویی قرن‌ها از دیگر آدمیان روی زمین عقب مانده‌اند و با یک خودآگاهی نسبت به این عقب‌ماندگی، در حسرت گذشته‌ای دست‌نیافتنی روزگار را سپری می‌کنند.

مری جونز، برخلاف خلف کاتولیکش، یک پروتستان ایرلندی است؛ اما او نیز چون سینگ به سنت نمایشنامه‌نویسی در محتوا پایبند است. او نیز از ایرلند تصویری می‌آفریند که گویی ایرلند در برابر جهان سراسر مدرن اطراف و اکنافش، روستایی متعلق به قرن هجدهم است. ایرلندیان از سینگ تا جونز، در رویای بازگشت به عصر سروری به سر می‌برند؛ اما یک تفاوت در این سنت رخ داده است. تفاوتی که می‌توان در «چلاق آینیشمان» مک‌دونا نیز آن را یافت. ایرلند برای خارجی‌ها، برای آنان که سراسر خوشبختی هستند، سرزمین جذابی است. جایی است برای کشف کردن و تصویر ساختن. پس در «چلاق آینیشمان» رابرت فلاهرتی «مردی از آران» را می‌سازد و در ... دیدن ادامه ›› «پا‌ره‌سنگ در جیب‌هایش» یک هالیوودی،‌ رومانس روستایی. ایرلند همان جایی است که جان فورد با جان وین «مرد آرام» می‌آفریند. همان فیلمی که برای فورد چهارمین جایزه اسکار را به ارمغان آورد، ایرلند سرزمین جذب جایزه‌هاست.

مری جونز چون نویسندگان شهیر هم‌نسلش از طنزی سیاه برای به تصویر کشیدن ایرلند زمانه‌اش استفاده می‌کند. او دو ایرلندی را در مرکز قرار می‌دهد که بدون توانایی برای کنده شده از سنت و رسوم ایرلندی، به سمت مدرنیزاسیون آمریکایی تمایل دارند. آنان می‌خواهند ضمن ایرلندی بودن، یک هالیوودی باشند. آنان در یک سردرگمی هویتی به سر می‌برند. آنان از جامعه سنتی خود آسیب می‌بینند؛ اما نمی‌توانند از آن کنده شوند. حتی می‌توان دید که پلشت‌ترین بخش سنت را به خوبی روزانه حمل می‌کنند و شرایط را برای خود رویایی‌تر می‌کنند. آن دو رویابین‌هایی هستند در زمین سخت‌شده بی‌محصول.

چارلی و جیک مدام نقش خود را تغییر می‌دهند و هر بار در کالبد کاراکتری دیگر حلول می‌کنند؛ اما باید به خانه اولشان بازگردند. جایی که نمایش در ابتدا آغاز شده است. نمایش با چارلی می‌آغازد و با چارلی می‌پایاند. آنان اثبات می‌کنند کوهی از استعداد کشف نشده‌اند، همانند سرزمینشان ایرلند؛ اما ایرلند جایی است که امید به پیشرفتش نیست. با اینکه فیلمسازان هالیوود، در ایرلند ارزان قصد دارند به فیلمشان – چون «مرد آرام» اسکار بگیر – «رنگ‌وبوی ایرلندی» بدهند و ستاره زن فیلم، کارولین جیووانی، تمایل دارد به لهجه ایرلندی بی‌نقصی سخن بگوید. او می‌خواهد همرنگ این ایرلند به ظاهر زیبا شود. او حتی شیموس هینی را می‌شناسد؛ اگرچه خبری از شعرای پیش از هینی نیست. برای جهانی در آغازین قرن ۲۱، هینی دم‌دست‌ترین هنرمند نام‌آشنای ایرلندی است. برنده جایزه نوبل ۱۹۹۵ ادبیات و البته مردی متعلق به سنت‌های امروزی، او را مصداق بارز شاعری پست‌مدرن می‌دانند.

احسان نوروزی در یادداشتی وضعیت شکل گرفته را چنین توصیف می‌کند «گرچه در طول نمایش با میان‌مایگی ِ«ایرلندی‌دوستی» خانم ستاره هالیوودی، خوش‌خیالی دلبستگان رویای آمریکایی و پس‌مانده‌های اقتصاد سنتی منطقه آشنا می‌شویم و می‌بینیم که چطور سطح شکننده این روزهای رویایی زندگی ساکنان این منطقه با خودکشی یکی از اهالی فرو می‌ریزد؛ اما مری جونز کماکان با پایان‌بندی اثرش تن به فریب خوش‌بینانه‌ای داده است که تاریخ ۱۰ سال اخیر اروپا افشایش می‌کند. در انتهای نمایش، دو شخصیت اصلی که از خودکشی جوان محلی و فریبکاری گروه سینمایی آگاه شده‌اند تصمیم می‌گیرند فیلمنامه‌ای براساس زندگی و تجربه «واقعی» مردم آنجا بنویسند (نوعی توسل به هنر به‌عنوان ابزاری رهایی‌بخش). با این‌که کارگردان سینمایی بهشان می‌گوید که این موضوع به درد نمی‌خورد، نمایش با امید آن دو به ساخت این فیلمنامه تمام می‌شود؛ انگار نه انگار که فلاکت این موقعیت نه ناشی از رفتارهای شخصی و خصائل فردی آدم‌ها؛ بلکه حاصل یک نظم و سازوکار بزرگتر است که آدم‌ها فقط برای مدتی در آن جایگاهی نمادین اختیار می‌کنند. در‌واقع می‌توان فرض کرد که در تمام طول نمایش شاهد آن نسخه‌ای از وقایع بوده‌ایم که این دو نفر نوشته و سعی در اجرایش دارند.»

هرچند با رجوع به تاریخ می‌توان دریافت مری جونز در ۱۹۹۳ نقشی در «به نام پدر» جیم شریدان و در نقش سارا کانلون ایفا کرده است، یکی شورشی و آزادی‌خواه ایرلندی در فیلمی که قصدش نشان دادن موقعیت توصیفی احسان نوروزی است.

با چنین تصویری، تلخی ماجرای جهان نه چندان روشن «پاره‌سنگ در جیب‌هایش» در مولوی، دوچندان می‌شود. سالن کوچک و تنگ و ترش مولوی، با آن همه لباس آویخته به دور صحنه و دو جوان جویای نام ایرلندی – و البته ایرانی – در رویای هالیوودی شدن وقت می‌گذرانند. آنان با شعفی ناشی از چهل دلار دستمزد وارد معرکه می‌شوند تا تنها به کندن زمین مادریشان مبادرت کنند و با غم ناشی از دست دادن همه چیز – و البته رویای نوشتن داستان همین از دست رفتن – به بخشی از زندگی خود پایان می‌دهند. صادق برقعی و وحید منتظری در نقش جیک و چارلی حتی تصویری ایرانی از این ماجرا خلق می‌کنند. دو دانشجوی تئاتر که مدت‌هاست در نمایش‌های کوچک رخت پاره می‌کنند تا تجربه‌ای کسب کنند، به امید رویایی شیرین. رویایی که دیگر محل برآورده شدنش مولوی نیست، جایی است همانند ایرانشهر، جایی که پارسا پیروزفر چند سال پیش متن مری جونز را اجرا می‌کند.

اما اجرای پیروزفر چندان به جهان نمایش جونز شباهتی ندارد. پیروزفر نه اشتراکی با متن جونز دارد و نه شباهتی با زیست جونز. او حلول آینده جونز در برادوی است، در عوض اجرای مجید سیدآبادی به اصل ماجرا نزدیک‌تر است. گروه او همانند همان ایرلندی‌های میان جماعت هالیوودی هستند، گروهی در رویای پیشرفت؛ اما مبهم. اینکه آیا در پایان باید درباره همان مشقتی بنویسند و بسازند که اکنونشان را رقم زده است یا آنکه در خیال همین اجرای کوچک باقی بمانند. آنان هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده خویش ندارند، جز خوش‌بینی به همین اجرا. اجرایی که برخلاف طنازی‌های معمول رضا بهبودی – عضو جداناشدنی اجراهای پیروزفر – بوی تراژدی می‌دهد. نمایش در برهه‌هایی، در میان نگاه‌های تلخ جیک، طعم و بوی نومیدی می‌دهد. گویی یأسی ابدی ما را احاطه کرده است و ما نیز چون «شان» عاقبتمان به چند پاره‌سنگ گره می‌خورد. گویی واژه Stone ابتدای نام نمایشنامه در ابعاد استعاریش نیز تعمیم می‌یابد، جایی که می‌تواند معانی چون صورت‌سنگی، سنگسار و میخکوب شدن را تداعی کند. گویی همه چیز در حال سنگ شدن است و ما در مقام مخاطب نیز چنین می‌شویم.

نمایش در نیمه نخست خود شیرین پیش می‌رود. بازی‌های زبنی جونز به مدد نقش‌آفرینی بازیگران تشدید می‌شود و عبارات فراتر از متن، بسط می‌یابند. یک نیمه لبخند، خنده و در چند بزنگاه قهقهه؛ اما نیمه دم همگان در معنی استعاری واژه Stone، در جایگاه فعلی، میخکوب می‌شویم. ما چون چند پاره‌سنگ در جیب نمایش، منجمد می‌شویم. شان خودکشی کرده است و چشم‌انداز رویایی به یک وهم بدل می‌شود. هر چند جیک و چارلی برای خودشان یک آینده جذاب ترسیم می‌کند؛ اما ما می‌دانیم که این ترسیم رویایی ثمری ندارد. این یک پایان خاکستری است، هرچند رو به سیاهی است. سیاهی که از پایان در یک شب ایرلندی رقم می‌خورد.

نمایش در مولوی به پایان می‌رسد، در پاسی از شب و این رویا با بازیگران و دیگر عوامل نمایش باقی می‌ماند. رویاهایی که سالیان سال است در مولوی رقم می‌خورد و در همانجا دفن می‌شود. تمام آن نمایش‌هایی که پدید آمدند؛ اما با خالقانشان مهربان نبودند. مولوی هم می‌تواند چون زمین ایرلند قربانی بگیرد. قربانی رویای شب‌های مولوی.

نویسنده : احسان زیورعالم
کمال شهبازیان و امیر این را خواندند
مهدی (آرش) رزمجو این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دیدن این اجرا توی موقعیتی که من بودم واقعا کمکم کرد، از اون تجربه هایی بود که بعضی وقتا ادم توی ذهنش سعی میکنه دمبال دلیل بگرده واسه اینکه چی شد من اصلا انتخاب کردم بیام این اجرا رو ببینم که توش تونستم جواب دغدغه ی ذهنم رو توی همون روز پیدا کنم. من درگیر پیدا کردن جواب این سوالم نشدم.
همه ی اینها فکر من هست و الان دمبال اثبات درستیشون نیستم و اولویت به اشتراک گذاشتنه.
هارولد پینتر داستان مردی رو برامون تعریف می کنه که به نظرم بین دنیای طبیعت ( یا مادی) و دنیای درونی ( ذهن و روح و همه ی اینها که ممکنه هر نفر واژه یا تعریف متفاوتی برای نام گذاری از یه جا برداشته باشه)، دنیای دورنی رو انتخاب کرده و حالا آگاهانه یا ناخودآگاهانه و یا به هر دلیل دیگه ای بی خیال دنیای طبیعت شده. این انتخاب عواقب داره، می بینیم که نقش اصلی تصور درستی از کارایی که توی گذشته کرده نداره یا مرز بین واقعی بودن و غیر واقعی بودن عمل انجام شده یا به خیال انجام شده رو تشخیص نمی ده، قید رفتار درست با ادمها رو زده، خیلی چیزا اهمیتش رو براش از دست داده چون داره همه ی اونایی که تو واقعیت ممکنه بود محدود بشن یا عاملی مثل زمان و جسم برای دست یابی بهشون دردسر ایجاد کنن رو در دنیای دورنی ساخته. اما یه جایی هنوز مرز بین واقعی و غیر واقعی داره اذیتش میکنه که با داستان پیانو میاد برامون وصف می کنه. داستان پیانوی شخصیت اصلی حتی میاد میگه که چرا این فرد قید ادمها رو زده، چون خیلی از ادمها وفاداری به شنیده هاشون رو بلد نیستن، چون خیلی از آدم ها دزد معنی هستند بدون اینکه واقعا از این دزدی بزرگ خبر داشته باشن (وقتی داستان اجرای کنسرت رو برای خانوم پِتی تعریف می کنه، می بینیم که خانوم پِتی توی باز تعریف داستان چقدر همه چیز رو میزنه و داغون میکنه، اما یادمون باشه خانوم پِتی همونیه که واسه صبونه اِستنلی و بیدار میکنه و واسش صبونه و چایی اماده می کنه). هارولد پینتر مثل یک معلم خوب آخر اجرا میاد میگه که این انسان داره واقعا زجر میکشه، چون انتخاب درستی نکرده که از دنیای واقعیت دست کشیده، خودش و همه ی صداهای توی ذهنش که به شکل آدم در اومدن و واقعا باهاش رو در رو حرف میزنن دارم محکومش ... دیدن ادامه ›› می کنن که چرا به جای ساختن زدی و همش خراب کردی. پینتر احتمالا خودش این راه و رفته، واسه همین داره حرف از تعادل بین دنیای بیرون و درون و حق و وظیفه ی ما در مقابل بشریت حرف میزنه. من بعد از دیدن اجرای هنرمندانه ی اعضای گروه این نمایش به پینتر اعتماد کردم.
اینکه تصمیم گرفتم برم نمایشی رو ببینیم با موضع نشان دادن روابط عاطفی میان آدم های بالغ. اینکه تصمیم گرفتم برم برشی از ذهنیت یک فرد (کارگردان) یا گروه ( برایند ذهنیت جمعی اعضای حاضر در گروه) رو ببینم و مطمئن باشم که سلاح ضربه زننده یا حتی کشنده ی قضاوت ذهنم رو توی کشوی کمد اتاقم گذاشتم و با خود نیاوردم، اینکه خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که وقتی پای حرف زدن در مورد روابط عاطفی بین ادمها میاد وسط، واقعا باید گوش کرد و صد در صد بدون شک توی همه ی داستان های تعریف شده از روابط چیزی برای یاد گرفتن هست، اینکه تئاتر به خاطر موجودیت استفاده از انسان به عنوان وسیله ای برای ابراز هنر به خودی خود اونقدر کافی هست که بشه بهش اعتماد کرد بهترین درمان یا یکی از معلمان بزرگ دنیا در زمینه ی روابط عاطفی هست، اینکه رفتم نشستم و دیدم که روی صحنه نشون دادن برش روابط دو نفر رو و کمک کردن که دنیای فهم من بزرگتر بشه ( میگم بزرگتر نه عمیق تر، چون هدفم بزرگتر شدن فهمه و اگر اجرایی به فهم من عمق بده اونوقت همه ی دلایل چرایی رفتن به اجرا رو ممکنه بزارم کنار و بیام و راجع به تجربه ی افتادن در جهت رفتن به عمق حرف بزنم)، اینکه من با حضور تو اجرا تونستم لذتِ فهم رو ببرم، همه ی اینا دلیلی برای انتخاب تیوال برای دعوت از آدم های هم زمانه ی من برای دیدن اجراست، چراکه دعوت برای کشف به نظرم حرکت درستیه و من انتخاب کردم که حرکت درست رو انجام بدم.
من از دیدن نمایش پرومته/ طاعون به سهم خودم لذت بردم، اما خوندن متن پایین باعث شد بیشتر فک کنمف هنوز به نتیجه ای نرسیدم که چقدر به حرف های نویسنده ... دیدن ادامه ›› می تونم باور پیدا کنم. خوندن متن پایین فقط من به به فکر نمایش "هار" انداخت و اینکه چقدر در مورد این نمایش حرف های نویسنده ی متن به نظر من صدق می کنه.
پایگاه خبری تئاتر: بن‌مایه‌ی این اثر به اصطلاح اکسپریمنتال اقتباسی (یا بهتر است بگوییم کلاژ) است آزاد از نمایشنامه‌ «پرومته در زنجیر» اثر آشیل، نمایشنامه «حکومت نظامی» و رمان «طاعون» اثر آلبرکامو و مجموعه‌ای از اشعار «سیدعلی صالحی» به علاوه نواها و ترانه‌های بومی و فرنگی. این که این حجم از محتوای نامنسجم راه به کجا خواهد برد که کاملا مشخص است و محلی برای بررسی و واکاوی ندارد. اما آن چه در این جا مورد بحث و بررسی ماست عدم تعهد و پای‌بندی سازنده است به اثر و این که این عدم‌ تعهد تا چه اندازه می‌تواند شاکله‌ی وجودی نمایش را به سطح برساند و فقدان نگاهی هم‌گرا و ابژکتیو داشته باشد. حتما این روزها از زبان بسیاری از کارگردانان محترم در مصاحبه‌های پی‌در‌پی می‌شنوید که می‌گویند: «ما در تلاش بودیم تا انسان معاصر و اوضاع تراژیک‌بارش را به نمایش بگذاریم.» یا این که:«انسان معاصر وجهانش روزبه‌روز غیرقابل تحمل‌تر می‌شود.» یا زمانی که کمی عمیق‌تر به مسئله نگاه می‌کنند:«واقعیت امر این است که انسان معاصر در ظلمت خود گرفتار شده و تقریبا هیچ راهی برای رهایی از این تاریکی پیدا نمی‌کند و دقیقا این نقطه همان نقطه‌ی اسف‌بار زیست بشر هزاره سوم است.» این دست از مصاحبه‌ها با جملات قصارگونه که قادر است دیوار بتنی هر سایت و نشریه‌ی زردچوبه‌ای نیمچه‌ روشنفکری‌ای را سوراخ کند از دیگر مشخصه‌های هنر مسئولیت‌گریز است. به تعبیر دیگر این نوع نگاه تقلیل گرا به بی‌تفاوتی سازنده به برداشت مخاطب از اثر دامن می‌زند. حتی خود سازنده به ماهیت اثر هم تعهدی احساس نمی‌کند چرا که او (در بهترین حالت) یک ناقل است که مطلبی را انتقال داده و این که این انتقال چه تاثیری در دریافت‌کننده می‌گذارد به وی ارتباطی پیدا نمی‌کند. اما به واقع این دوستان از چه حرف می‌زنند؟ وقتی می‌گویند «انسان معاصر» دقیقا از که یا چه کسانی صحبت می کنند؟ معمولا این نگاه الیت شده انسان را فقط در طبقه متوسط به بالا که کمی درگیر مدرنیته شده نگریسته و مورد بررسی قرار می‌دهد.

خاطره‌ای کوتاه نقل کنم که خالی از لطف نیست. روزی یکی از شهرداران عزیز در فلان منطقه گفت:«ما از پول بیت‌المال هزینه ساخت فلان پل را کرده‌ایم تا مردم کمتر در ترافیک مانده و با اعصاب و روانی بهتر به منزل برگردند.» سرآخر دریافتیم که رفت‌وآمد از آن پل فقط توسط خودروهایی صورت می‌گیرد که متعلق به طبقه نوکیسه و نئوبورژوای جامعه است که منت مالیاتش را به سر شهرداری می‌گذارد. با این حساب فهمیدیم که منظور شهردار از مردم دقیقا چه کسانی هستند. در این جا هم با همین پدیده روبه‌رو هستیم. آیا شمای کارگردان نقطه نظر و نگاهتان به برخی آقازاده‌های گرگ‌زاییده همانی است که به کارگران هفت تپه است؟! آیا درد و رنج این دو قشر با هم متفاوت نیست و اگر هست چرا در اثرتان محلی از اعراب ندارد؟! من به عنوان یک مخاطب این پرسش را از کارگردان محترم دارم که این نگاه کلی‌نگر به انسان معاصر از کدامین زیست پدید آمده و چگونه به دغدغه و مسئله شخصی جنابعالی تبدیل شده است؟!

بگذریم…

با این اوصاف ما می‌پذیریم که می‌شود به انسان معاصر نگاهی کلی داشت و علی‌الحساب دست از سر این تقلیل‌گرایی برمی‌داریم. اما باز مسئله‌ای دیگر یقه‌مان را گرفته و سوالش را این گونه مطرح می‌کند که:«از کی تا حالا بازنمایی صرف واقعیات جامعه و انسان معاصر از جمله دغدغه‌های هنرمند معاصر! شده است؟» واقعیت چیست؟ ریشه‌ی این کلمه‌ی عربی از «وَقَعَ» به معنای اتفاق افتادن و روی دادن است. به عنوان مثال بعد از پایان فصل پاییز، فصل زمستان شروع می‌شود و این پدیده‌ای است که هر ساله روی می‌دهد و جزئی از واقعیت هستی است. جالب این که برخی با افتخار از این مسئله یاد می‌کنند که «ما واقعیات جامعه را مطرح کرده‌ایم». دقیقا مثل این می‌ماند که هنرمند راه افتاده و هر چه لجن و کثافت در گوشه و کنار جامعه دیده با خود کول کرده و همچون یک حراجی در صحنه نمایش مقابل دید مخاطب گذاشته است. مخاطبی که خود نیز واقف به این لجن‌زار در نزدیکی محل زیست خود هست و پیش از این که وارد سالن شود با آن‌ها رو‌به‌رو شده است.

پس این نقل و انتقال واقعیات جامعه چه سودی برای من و شمای مخاطب دارد؟! در ثانی این انتقال واقعیات از جامعه به صحنه نمایش هیچ مسئولیتی برای هنرمند نخواهد داشت چرا که هر کسی نکته‌ای که به اثر وارد کند، فوری به مردم، جامعه و انسان معاصر! ارجاع خواهد داد و خواهد گفت:«جامعه ما همین است که می‌بینید». آیا این تفکر هنرمندانه معاصر ریشه در مصلحت‌اندیشی و عافیت‌طلبی خرده‌بورژوازی ندارد؟! از طرفی یک جامعه‌شناس از واقعیات می‌گوید، تحلیل‌گر و استاد دانشگاه از واقعیات می‌گویند، یک سیاست‌مدار نیز در مواقع لازم از واقعیات می‌گوید. اگر قرار باشد که هنرمند نیز از واقعیات بگوید، پس چه کسی باید از حقیقت بگوید؟! پس آن چیزی که به عنوان «نگاه هنرمندانه» از آن یاد می‌شود را باید در کدام سمساری یا عطاری‌ای یافت و به زخم جامعه زد؟ این که ما یک مشت برگ پاییزی در صحنه بریزیم به نشانه‌ی جهان خشکیده و سرد، سر و وضع بازیگران را کثیف کنیم به نشانه‌ی سیاهی، طاعون و مصیبت و مخاطب را با چند موزیک بومی و فرنگی مرعوب کرده و تبحر بازیگران در حفظ متون و ترانه‌های مختلف را به رخش بکشیم که نشد کار و کارستان. این که تو بیایی و اگر سیاهی‌ای وجود دارد را تحلیل کنی و نگاه شخصی و خردورزانه‌ی خود را در قالب فرم نمایشی به من عرضه بداری کاری کرده‌ای کارستان. وگرنه شورباپزی را در هر آموزشگاه و سالن تئاتر خصوصی‌ای می‌توانی پیدا کنی از طعمش لذت ببری.
پرومته بی شک نمایش کار شده و قوی ای بود اما به قول شما کارشناسان بهتر میتونند عمق قضیه رو تفسیر کنند. اقای مخبر هم که دیگه اول و اخر سمبل شانسی ایرانند گفتند این نمایش و ببینید و لذت ببرید صرفا. دنبال وجه سمبولیک پرومته نباشید چون چیز زیادی دست گیرتون نمیشه.
نقد خود من هم به متن همین بود که ما برای دیدن پرومته و یک کار اسطوره ای اومدیم. دلیل چند پاره کردن اقتباس و دوختن لحاف چهل تکه از هر متنی که نشان به سیاهی داره چیه؟
چون فقط حسرت خوردم از تواتایی این گروه که میتونستند به زیبایی یک کار اسطوره ای رو اجرا کنند ولی با اضافه کردن دنیاهای جدید و دوختنش به نمایش با نخ موسیقی در نهایت کار رو از پتانسیلی که برای تبدیل شدن به اثر یونیک و ماندگار داشت دور کردند..
۰۹ دی ۱۳۹۷
نویسنده این متن، کلا فقط نمایش خودشو دوس داره و لاغیر!

و کلا دلیل‌تراشی برای دوس نداشتن بسیاااار کار راحتیه..تا انجام یه کار فکر شده و زیبایی شناسانه
۱۰ دی ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به جرات می تونم بگم بهترین تئاتری که توی اذر ماه به پای دیدنش نشستم. از هر نظر تجربه ی بی نظیری بود. مرسی از آقای کوروش سلیمانی به خاطر ارائه ی این کار حرفه ای و کم نظیر.
چه خوب ... ممنون از این اظهار نظر صادقانه .... پاینده باشید ...
۲۶ آذر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من تو ذهنم پیش اومده که هنر در مواجهه با یه سری از فعالیت های از جهاتی مشابه (مثلا نقاشی کردن، نمایش به اجرا درآوردن یا ...) معنی پیدا می کنه یا یه سری از فعالیت های از جهاتی مشابه پس از به اجرا در اومدن به هنر معنی می بخشن. در مورد فعالیتی مثل تئاتر اگر شخصا بخوام نظر بدم با قاطعیت میگم که عمل اجرا کردن تئاتر به هیچ عنوان به مثابه یک هنر نیست (حداقل توی چشم ببیننده) وقتی واقعا هنرمندانه اجرا بشه (که میشه بعد از هر نمایشی کلی راجبش به بحث نشست) معنی هنر میگیره. من دیشب این اجرا رو دیدم و به نظرم هنرمندانه بود. لذت مواجه با اجرایی که بتونه آدم رو محسور کنه و نمودی از هنر رو جلوی چشم آدم بیاره واقعا قشنگه. تشکر می کنم از همه ی عوامل این نمایش که امکان لذت بردن از تئاتر رو برای ما فراهم کردن.
فرزاد جعفریان، میترا، رضا تهوری و محسن انصاری این را خواندند
محسن حسین و مبین مولائی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تا به حال شده به تبلیغ های پیام های بازرگانی نگاه کنید، انقدر خوشحالی و رضایت از خرید رو اغراق امیز و خده دار نشون میدن که ادم چشم درد میگیره ... دیدن ادامه ›› بعد از دیدن تبلیغی مثل برنج محسن. این اجرا هم به نظرم از همین جنس بود. یه مفهوم که کارگردان واقعا نمی دونم به چه علتی اومده به اغراق امیز ترین شیوه ی ممکن، بدون به وجود اوردن هیچ گونه ردپایی از ظرافت فکری یک نمایش خلق کرده تا با استفاده از هرگونه وسیله ای که دم دستش بوده (جدی میگم، با هر وسیله ای!) بهت بفهمونه که نگاه کن من اینو می خواستم بگم. نمایشی که من شاهدش بودم هیچ چیز برای عرضه نداشت. من چنین احساس کردم که کارگردان با خودش فکر کرده که ای وای من به چه مفهوم عمیقی دست پیدا کردم، پس بیام این رو تبدیل به یک نمایش کنم، بعد با این اجرایی که روی صحنه اورده انگار یه چوب ور داشته افتاده به جون مخاطبش با هر حرکت روی صحنه میزنه تو سر مخاطب که فهمیدی چی گفتم، حالا هی بدترم میشه، هی که نمایش میره جلو بازیگرا با هر حرکتشون میزنن تو چش و چال مخاطب که فهمیدین کارگردان چی گفت اینو می خواد بگه، بفهمین بابا اینو می خواد بگه. فکر کنم تئاتر میتونه انتخاب هنرمندانه ی شیوه ای در جهت پردازش مفاهیم هم باشه . اقای حمید پور آذری عزیز که به خاطر حضور گرانقدر شما نمایش نیم ساعت با تاخیر شروع شد، ای کاش من هم مثل شما انقدر خسته بودم که واسه چن لحظه ای هم که شده یکم خوابم میبرد وسط نمایش تا یکم کمتر از این پرفورمنس ارت بهره میبردم! آقای کارگردان، شما برای گفتن حرفت عوامل دست اندر کار و مخاطبت رو زیادی به دردسر انداختی، درد انسان مدرن به سطحی شدن هنرش هست که این اجرا هم چیزی جز این نبود.
چقدر دردناکه این حسی که بعد از پایان نمایش فکر کنی بهت توهین شده به شعورت و وقتت رو هدر دادی
البته این نمایش رو ندیدم ولی بارها در نمایش های دیگر نوشته های شما رو تجربه کردم
۱۷ آذر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نوشتن این حرف ها شاید یکم سخت باشه اما وظیفه ی خودم می دونم به عنوان کسی که تو این اجرا حضور داشته و ازش خواسته شده در صورت تمایل نظرش رو بنویسه، این مسئولیت رو ادا کنم. تا جایی که توی ذهن من شکل گرفته تئاتر یک تجربه ی حضور توی یک نمایش هست. وقتی ادم تصمیم میگیره که بره یک اجرا رو ببینه یعنی می خواد توی این تجربه ی حضور سهیم بشه، ببینه بشنوه، حس کنه و امیدوار باشه که بفهمه یا بهتره بگم امیدوار باشه که چیزی برای فهمیدن ارائه شده باشه!. کارگردان، بازیگرها، عوامل پشت صحنه همه دارن سعی می کنن که یک تجربه ی فهم رو برای بیننده ایجاد کنن. امشب این تجربه واسه من طعم نسبتا جالبی نداشت. هنوز باورم نمیشه توی سالن نمایش تئاتر در تهران یه تماشاچی حالا به رغم ندونستن یا هر دلیل دیگه ای ور داره بچه ی کوچیکش رو بیاره تویه سالن خیلی کوچیک و انتظار داشته باشه که با گفت ساکت مامان! و پچ پچ توی گوش بچه، بچه اروم بشه و سر جاش بشینه، واقعا متاسفم که این اتفاق پیش و پا افتاده که تمدن و فرهنگ خیلی وقته حلش کرده هنوز باید به عنوان کامنت تویه تیوال مطرح بشه تا شاید از تکرارش جلوگیری بشه! بازی بازیگرها قابل قبول بود، طراحی صحنه اصلا فضایی رو توی ذهن مخاطب ایجاد نمی کرد، اگر اسمش رو طراحی صحنه نزاریم سنگین تره. نورپردازی برای سالن نمایش به اون کوچیکی از بنیان مشکل داره که به نظرم بهتره کلا یکم بیشتر فکر بشه. در اخر تشکر می کنم برای انتخاب چنین نمایشنامه ای و به وجود اوردن یک اجرای قابل قبول از اون.
متاسفانه در شب اجرایی که من بودم هم، صدای خنده های بیش از اندازه یک کودک، مزاحمت ایجاد میکرد. هرچند متاسفانه مخاطبان بزرگسال هم وضعیت بهتری نداشتند. عاشق کودکان هستم و خنده هایشان ولی امیدوارم بقول شما تمدن و فرهنگی بوجود بیاید که این قبیل مشکلات، حل شود.
۱۶ آذر ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید