او رفت. نقطه. نقطه اى که از پسِ آن هیچ "سرِخط" ى وجود ندارد. همین. جمله همینجا تمام میشود. چیزى نیست تا ادامه یابد. چون او رفت.
اخرین تصویرى که از او به یاد دارد لحظه اى است که لب به پیتزایش نزده بود. قاب شده در کابوس هاى خواب و بیداریش. "آنا" کل روز را پرسه زده بود. بى مسیر. بى مقصد. تمام روز چیزى نخورده بود. دیشبش را هم میداند همینطور بوده است. ابر اردیبهشت را میگریست. و ایوانف تنها نشسته بود و نظاره میگرد. تنها نظاره میکرد. نظاره و هر از گاهى با بى اشتهایى تکه اى از پیتزایش را میبلعید. و دوباره نظاره میکرد قطره هایى را که روى صورتِ لطیف تر از هرچه نیستش سر میخوردند. تند و تند. پشت هم. انگار عجله داشتند. دیگرى پس از دیگرى. زیباترین تصویر دنیا بود براى ایوانف. و ایوانف همچنان نظاره میکرد. مى دید که سرطانِ شک و بى پناهى وجود "آنا" را ذره ذره میخورَد. و او همچنان و همچنان مینگریست. مقابل ایستگاه متروى شریف بود که خداحافظى کرد. لحظه اخر پرسید: چى؟ گفت میخواهم فکر کنم. پرسید: اینهمه مدت فکر نکردى؟ گفت: بازهم میخواهم فکر کنم. پرسید چقدر؟ گفت: نمیدانم. پرسید: یک هفته؟ گفت نمیدانم. پرسید دوهفته؟ گفت نمیدانم. پرسید یک ماه؟ چقدر؟ گفت نمیدانم.
ایوانف به کتابخانه دانشکده بازگشت. مقاله تیس و همکاران جلوى چشمانش بود و او همچنان همان تصویر را مى دید. و بازهم تنها نظاره میکرد.
این تصویر تمام چیزى است که بخاطر مى اورد. جرأت پاک کردنش را هم ندارد. اما دستان هیچ "ساشا" و "مارتا"یى هم نمى تواند ان را حذف کند. اگر میتوانستند هم ایوانف هرگز دلش نمیخواست. دوست داشت تمام عمر بیدار باشد و ان صحنه را بارها و بارها بخاطر
... دیدن ادامه ››
اورد.
او رفت. نقطه. نقطه اى که از پسِ آن هیچ "سرِخط"ى وجود ندارد.
و حالا که دارم میمیرم، دلم میخواهد یک نخ سیگار بکشم.
پ ن: بدترین اتفاقى که میتونست من رو بیشتر در جنبه لعنتى ایوانفم فرو ببره همین ایوانف لعنتى بود.
پ ن٢: دوستش داشتم. دست مریزاد.
پ ن٣: بهبودى عزیز، به مهر، بیا و تکرارى نشو!