در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مریم عبدی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 01:21:27
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سارا رسولی (sasa057)
درباره فیلم کوتاه بی پدر i
یادداشت کوتاهی بر فیلم کوتاه بی‌پدر
اولین تجربه ی حمیدرضا مقصودی به غایت کوتاه، اثرگذار و جدی نقش می‌بندد. او از اولین ثانیه‌های فیلم و بازی‌ای که از نگاه و چشمان کودک ثبت می‌کند میخش را محکم می‌کوبد و در همین صحنه نیز که ما فقط با چهره‌ی او روبروییم، از صداهای محیط بهره‌ی درستی می‌گیرد. فیلم او، روایت دختر بچه‌ای است که به اجبار مادرش به بازیگری کشانده شده و اولین صحنه‌ی اجرایش این بار نه در مدرسه و نه کلاس های نمایش و نه در نمایشنامه‌ای کودکانه، بلکه در راهروهای دادگاه و در نمایشنامه‌ای کاملا بزرگسالانه است. فیلمساز اما فقط به همین غافلگیری بسنده نمی‌کند، او به درستی از نشان دادن کلیشه‌های همیشگی برای دادگاه پرهیز کرده است و برخلاف نگاهی که برای بسیاری از فیلمسازان مسلم شده است، راهروهای دادسرا را با رنگ های تیره و سراسر آکنده از درگیری‌ها و زد و خورد و الفاظ رکیک نشان نمی‌دهد، قاب دوربین او به درستی در کنار کودک می‌ماند و دریچه ای میشود برای ذهن بازیگری که نقشش را بارها تمرین کرده است، اما درست سر بزنگاه در صحنه‌ی اجرا، اجرایی که قرار است برای نجات دادن پدرش باشد حسش نمی آید. همینقدر ساده و همینقدر هولناک. در پس موقعیتی که جهان با تمام خشونتش به کاراکتر اصلی فیلم او تحمیل کرده است، – و کارگردان باز هم به درستی وقت فیلمش را برای نشان دادن این خشونت تلف نکرده است – اخلاقیات در چندین سطح جزئی میشوند و کارکرد زیباشناسانه‌ی تامل برانگیزی در زیرمتن کار او پیدا میکنند و این دستاورد دیگری برای اثر مقصودی است.
فیلم در همین ۷ دقیقه دو لحظه‌ی درخشان دارد: اولی سر کردن مقنعه‌ی سفید به شیوه‌ی درست و رسمی‌اش و کلافگی دختر در پس این همه رسمیت برای آمادگی در اجراست، اجرایی که کودکانه نیست، و قرار است در رسمی ترین مکان دنیا اتفاق بیفتد و دومی در آوردن همان مقنعه بعد از انمام وقت رسمی این اجراست، اجرایی که سترون مانده و تازه بعد از بسته شدن درب های مکان نمایش ـ این بار نه به روی تماشاگر که به روی تک بازیگر این صحنه ـ در زمانی مرده جان گرفته است، آن ... دیدن ادامه ›› هم با غیر رسمی شدن دوباره‌ی لباس بازیگر. گویی همه چیزِ اجرای این کودک باژگونه است: مکانی که برای بازیگری‌اش انتخاب کرده‌اند، درب‌های این مکان، نقشی که برایش در نظر گرفته‌اند، لباس اجرا، تماشاگرانی که درست در لحظه‌ی شروع همگی به او پشت می‌کنند و حتا نام کاراکتری که قرار است بازی کند (بی‌پدر). در لحظه‌ای فوق‌العاده، مادر که کارگردان اجرای دختر است و از بازی نکردن او عاجز شده می‌گوید: «عین این بی‌پدرها واینستا منو نگاه کن» دختر، به بازیگری در نمایشنامه‌ای کشانده شده که حتا کارگردانش نیز آن را باور ندارد و تمام بار باورپذیری این نمایش قرار است بر دوش معصومیتی باشد که از کودکان انتظار می‌رود. حال آنکه گویی این معصومیت، آنچه را از میان در تماشا می‌کند، بیچارگی شاکی و زن بی‌شوهر را بیشتر باور کرده است.
با اینکه تمام این عناصر، پتانسیل آن را دارند که ریتم چنین فیلمی ترحم آمیز شود، اما مقصودی با هوشمندی در دام این تله نیفتاده و پایان فیلمش را نیز با ظرافت می‌بندد. پایانی خوب برای شروعی خوب. «بی‌پدر» به واقع نوید ظهور فیلمسازی جوان با فیلم‌های خوش‌ساخت را می‌دهد.
سارا رسولی نژاد
۴ اسفند ۹۹
زهرا عادلخانی این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تماشا عملی خلاقانه است.... (کوتاه درباره یکی از بهترین اجراهایی که امسال دیدم)

هاینر مولر در اوج تجربه‏گرایی خود در اشکال مختلف تئاتر، در سال 1984 «توصیف یک تصویر» را می‌نویسد. اگرچه اساساً این اثر، یک متن دراماتیک نیست و مولر سعی دارد نگارشی جدید را تجربه کند. این متن در سال ۱۹۸۵ برای اولین بار به‏عنوان یک پرفورمنس آرت در فستیوال پاییزی اتریش با کارگردانی همسر مولر اجرا شد و سال بعد رابرت ویلسون در کارگردانی نمایشنامه‏ی آلکستس اوریپید این متن را به‏عنوان پرولوگ اجرایش در تئاتر کمبریج در ماساچوست استفاده کرد. توصیف یک تصویر، حاصل برخورد مولر با تصویری است که در آن زمان توسط امیلیا کلوا (Emilia Kolewa)، دانشجوی طراحی صحنه در بلغارستان نقاشی شده بود. مولر در خاطراتش اشاره می‏کند که با این تصویر ارتباطی عجیب می‏گیرد، زیرا نقاشی آن‏قدر ناقص است که پر از اشتباه به نظر می‏رسد و احساس شک و عدم اطمینان را القا می‏کند. تصویر شامل یک زن، یک مرد، یک پرنده، میز و صندلی، یک درخت و چیزهایی دیگر است.
کل متن مولر تنها یک جمله‏ی طولانی است که در طول هشت صفحه به صورتی نامرتب نوشته شده و فقط با ویرگول، دونقطه و نقطه‏ویرگول علامت‏گذاری شده است. مولر معتقد است این تجربه، پرداختن به ساختاری دراماتیک است که اکنون دیگر از بین رفته است. متن با توصیف تصویر آغاز می شود، به گونه‏ای که چشم از گوشه‏ی بالا سمت راست تصویر شروع به حرکت کند و در حرکتی دایره‏ای به مرکز نقاشی برسد. مخاطب تصویر را ندارد. در پرفورمنس آرت توصیف یک تصویر، مخاطب می‏توانست در مورد آنچه متن می‏گوید، حدس بزند و سؤالاتی مطرح کند به‏عنوان مثال، آیا سه درخت جدا در سمت راست تصویر وجود دارد یا همه‏ی آنها یک ریشه دارند؟ یا حدس بزند ... دیدن ادامه ›› که ابرها در آسمان شبیه اسباب‏بازی‏های لاستیکی هستند که چند تکه شده‏اند. همان‏طور که مخاطب به توصیف اجراگر واکنش نشان می‏دهد، معانی بیشتر و بیشتری شکل می‏گیرند و متن به‏گونه‏ای طراحی شده است که چرخه‏ای از خشونت را تکمیل می‏کند. علاوه‏بر‏این، توصیف‏کننده‏، توصیفات متضادی را برای معنای تصاویر خاص در کنارهم قرار می‏دهد و از عدم قطعیت متن استفاده می‏کند. نتیجه این است که مخاطب نمی‏تواند هیچ معنی حتمی را به متن و یا هر یک از بخش‏هایی که از تصویر توصیف می‏شود نسبت دهد.
توصیف یک تصویر، یک ارتباط بینامتنی نیز ایجاد می‏کند و ارجاعاتی به پرندگان آلفرد هیچکاک، کتاب یازدهم اُدیسه‏ی هومر، طوفان شکسپیر و آلکستیس اورپید دارد. توصیف¬کننده، فریم‏هایی فضایی و زمانی از تصویر را به نمایش می‏گذارد که نشان می‏دهد احتمالاً داستان‏هایی در مورد خشونت جنسی در پس این متن وجود دارد. آیا زن دوباره و دوباره و دوباره کشته می‏شود؟ تنها کشته می‏شود و یا مرگی با خشونت شدید است؟ احتمال خشونت و آسیب تقریباً در تمام جنبه‏هایی که از تصویر توصیف می‏شود وجود دارد، از درخت که احتمالاً میوه‏ی سمی دارد و دست خونی زن که احتمالاً پنهان شده است تا حتا صندلی. توصیفات، این سؤال را به وجود می‏آورد که شاید صندلی در نتیجه‏ی رابطه‏ی جنسی خشونت‏آمیز شکسته شده است. در چرخه‏ی خشونت تنها یک لحظه وقفه ایجاد می¬شود که در آن توصیف‏کننده (اجراگر) چشمک می‏زند. با‏این‏حال مخاطب توصیف یک تصویر، در معرض تجربه‏ی افسردگی و حس ناامیدی قرار می‏گیرد و امتناع بعضی مخاطبان از ادامه‏ی اجرا در میانه‏ی آن جالب است.

تجربه ی مواجه با ژوئیسانس برای من به مثابه کاری بود که در بالا ذکرش رفت.... در ژوئیسانس با دو کاراکتر روبرو هستیم که یکی تو رحم دیگری ست اما از چهار بدن برای روایت استفاده میشه، با اینکه از لحظه ی نخست میدونیم با یه ضد داستان روبرو هستیم اما اشاره هایی که صورت میگیره مدام ذهن ما رو به پرسش وا میداره و متن مدام لایه هایی از خشونت رو آشکار میکنه، اگرچه تاکید میشه که دنبال هیچ معنایی نباشیم اما درست مثل اتفاقی که تو «توصیف یک تصویر» می افته برای من اشاره هایی به سقط جنین، به خشونت و تجاوز هم سر بر میارن و ذهنمو به شدت تحریک میکنن بدون اینکه بخوام داستانی بسازم، تنها تاش هایی از تصاویری مبهم که این ابهام خلاقیت مخاطب رو تونست به نحو خوبی قلقلک بده... اجرا بشدت همون چیزی بود که باید باشه... اولین قدم ها برای تحول در فضای تئاتری ایران
من فکر می کنم لندن خیلی جای خوبیه، فقط یه کم بارون زیاد میاد، همین، تنها ایرادش همینه، البته تهرانم خوبه، تهران بارون کم میاد، به موقع میاد هر وقت به صلاحه میاد...
وقتی چمدانت هم دو دل باشد برای بسته شدن

"در پروازهای خروجی بود که گم شد ریحانه" یک نمایش هیجان انگیز نیست. گم شدن هیچوقت هیجان انگیز نبوده، تماشای تقلایی ناگزیر هرگز هیجان نداشته، هم هوایی با دلواپسی، نگرانی و انتظاری که تمام نمیشود، بغضی که نمی‌شکند هیجان ندارد. خاصه که همه چیز بنای ناسازگاری بگذارد، وقتی فندک کار نمیکند، وقتی همراه زندگی‌ همراه نمی‌شود، وقتی حتا قفل چمدان بسته نمیشود...

این نمایش هیجان انگیز نیست از آنجا که به فکر فرو رفتن، از آنجا که اندیشیدن هیجان انگیز نیست.
من اینکارو پیشنهاد میکنم و کاش این کار خوب اینطور مهجور نمونه.

نمایش اسایلم تجربه تکرار است و زیستن در تکراری بی فرجام. اسایلم اگرچه با تاکید کارگردان "پناهگاه" معنا شده است اما فضای نمایش و نشانه‌‌های آن القا کننده ی اسارت است. با این حال نمایش بواسطه بهره مندی از خلاقیت آنقدر سیال هست که مفاهیمش را بالاتر از جای گرفتن در یک چارچوب و قالب منتقل کند. اسایلم می تواند برای هر مخاطب تجربه ای شخصی باشد. از رنج، پوچی، بیهودگی، اعتراض، سرکوب، زوال، فریب، کندی، رخوت یا عصیان.
مخاطب اسایلم از اولین لحظات مجبور می‌شود که فکر کند. صدایی که با زبانی ناشناخته و غریب بی وقفه تکرار میشود و گویی همیشگی ست. غذایی که در هر وعده تکراری است. جای نشستن کاراکترها، رابطه‌‌شان و سکوت سنگین بینشان که گاه با افتادن یک قاشق تبدیل به شورش میشود همگی مخاطب را به تفکر وامیدارند. با وجود تمامی این تکرارها کارگردان آنقدر باهوش بوده که خودش به دام این تکرار نیفتد و هیچیک از 10 کاراکتر او تکرار دیگری نیست. (مردی که مثل دیگران رنگ پریده نیست، زنی که قاشق پرتاب میکند، مردی که غذای دیگران را میگیرد. دختری که بی تفاوت است، زنی که غذا نمیخورد، مردی که اعتراض میکند، دو پلیس ضد شورش که بوضوح دو شخصیت متفاوتند) تماشاگر برای هرکدام هویت میسازد، پیشینه‌ای و شاید آینده‌ای محتوم.
طراحی صحنه و لباس به خوبی در خدمت نمایش است. میز و نیمکت‌هایی سرد و فلزی، چهره هایی رنگ پریده، لباس هایی کم رنگ و یخی همه در پرتو نور مهتابی ... دیدن ادامه ›› رنگ. ویژگی متمایز و نکته ای که برای هر مخاطب به یاد ماندنی خواهد بود استفاده از زبان ساختگی در کل نمایش است که اگرچه به هیچ جا تعلق ندارد اما تماشاگر به تدریج با آن ارتباط برقرار می‌کند و به نوعی برای او قابل فهم می‌شود. اما اینجا هم دست مخاطب برای تفسیر و داستان سازی باز است. مثلن در انتهای هر اعتراض همیشه ده واژه تکرار می‌شود. این ده واژه میتواند شمارش معکوس از ده تا یک باشد، میتواند تبیین ده قانون در اسایلم باشد، میتواند اسامی ده کاراکتر باشد. تجربه ی داستانی که در فضای آن پناهگاه روایت میشد و نمیشد به شخصه برای من دوست داشتنی بود.
سارا رسولی عزیز ممنون از شما هم به دلیل تماشای نمایش اسایلم و هم به دلیل بیان و به اشتراک گذاشتن نظرتون ...
۲۷ آبان ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یادداشت تهمینه مفیدی
به بهانه اجرای نمایش"درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه"
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، رفتن و نماندن. سال‌ها زندگی و خاطره را در یک چمدان ریختن و راهی شدن. اولش همه پریشانی است. شاید تا مدت‌ها گیج و گنگی. مثل کسی که خواب می‌بیند دارد در خواب خودش گم می‌شود. تودرتو است. تا آنکه چراغی روشن می‌شود و نوری ضعیف ته دالان چشمک می‌زند.
همه چیز از رفتن شروع می‌‌شود، از همان روزی که می‌خواهی فقط همه چیز را حتی نامت را بگذاری و بروی. می‌خواهی حتی اگر دستت می‌رسد از خودت هم خلاص شوی و بروی، خودت را مثل کُتی از تنت، از جانت بِکنی و بروی، و آنجا که احساس می‌کنی هیچ چیز، دیگر نمی‌تواند تصمیمت را، راه را تغییر دهد و سرت پُر از نماندن است. دلت می‌خواهد که کسی بگوید بمان. نگوید نرو. بگوید بمان و تو بخواهی که بمانی. انگار که تمام رفتن‌ها پوچ شود، انگار که منتظر تلنگری باشی و بمانی.
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، آنقدر کوچکی که نمی‌توانی تشخیص دهی رفتن یعنی چه؟ فکرمی‌کنی خارج جایی توی هواپیما است، جایی در آسمان، آنجا که وقتی با دوستت دراز می‌کشی شکل ابرها را شبیه فرشته‌ها می‌بینی و شاید پشت خود ابرها. اما خارج، آنجا که تو را برده‌اند جایی ست که مادربزرگ ندارد، خاله و عمه و دایی ندارد و مردمانشان با زبانی حرف می‌زنند که نمی‌دانی، نشنیده‌ای. تنها چیزی که دارد شهری بزرگ است، پر از سیندرلا، سفیدبرفی و زیبای خفته، اولین ترکیبی که یاد می‌گیری دیزنی لند است.
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، و رفتن دوپارگی با خود می‌آورد. کسی را، عزیزی را جا می‌گذاری، می‌روی، بوها، کوچه‌ها، ... دیدن ادامه ›› آدم‌ها را جا می‌گذاری. همه را روی پله‌های هواپیما جا می‌گذاری و باورت می‌شود که جایشان گذاشتی. باورت می‌شود تا وقتی که صداها توی سرت می‌پیچیند، بوها زیر دلت می‌زنند و از دماغت بالا می‌کشند و هر تصویری یاد آن‌ها را با خود می‌آورد و توی صورتت می‌کوبد. زن قد بلند روس مو طلایی را شبیه خواهرت می‌بینی و زن تُپل سیاه پوست انگار که مادرت باشد. حالا گیرم مادر سفیدتر، لاغرتر، حتی زیباتر.
بعد کم کم بار خاطره‌ها زیاد می‌شود، خاطرات آنجا کم نیست؟ خاطرات اینجا هم اضافه می‌شود و زندگی‌ات می‌شود بار کردن این خاطره‌ها، بغضی دائمی داشتن. این سو بودن و دلتنگ آن سو بودن. آن سو بودن و هوای این سو در سر داشتن.
همه چیز از رفتن شروع می‌شود، با خودت فکر می‌کنی در این سال‌ها چند نفر رفته‌اند؟ آن قدر رفته‌اند و کنده‌اند که گاهی فکر می‌کنی در وطن خویش بیگانه شده‌ای و آنان که رفته‌اند، چه‌ها تعریف کرده‌اند برایت، برای تو که مانده‌ای و ته ذهنت همیشه هوای رفتن بودن، اما جرات تن دادن نداشته‌ای یا شاید هم داشته‌ای اما بهانه‌‌های ماندنت بیشتر بوده است. آنکه شبی، نیمه شبی با نگرانی زنگ می‌زند و حالت را می‌پرسد. آنکه دمه‌های صبح دلش برای صدای جاروی رفتگر محله‌شان تنگ می‌شود. آنکه هربار موقع رفتن تو را جوری بغل می‌کند که انگار آخرین بار است. که انگار بار دیگری در کار نیست.
« درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه » خاطره سال‌ها رفتن و از دست دادن را برای آنان که مانده‌اند مرور می‌کند و پریشانی روزهای نخستین را به یاد آنان که رفته‌اند می‌آورد. اما این نمایش بیش از هرچیز روایت کسانی است که این دوپارگی را تاب نمی‌آورند و مدام در تب و تابند. تب و تابی که خوش نمی‌کند حال آدمی را، درد آور است و رنج تلنبار می‌کند."درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه" روایت دوپارگی یک زن است در قالب دو زن، که می‌خواهند بروند، اما گذشته‌اشان و اتصالشان با آدم‌ها، میخ آن‌ها را در زمین نرفتن فرو می‌کند و در آخرین لحظه هر تصمیمی هم که بگیرند باز بعدها، روزهای بعدترش پشیمان می‌شوند.
در نمایش "درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه" لحظه‌هایی است که مخاطب را وادار می‌کند تا با خودش بیاندیشد، حالا که رفتن مُسری شده، ممکن است روزی او را هم گرفتار کند و به او هشدار می‌دهد، پریشانی‌هایی از این دست یکباره برسر آدمی نازل می شوند، گاهی تنها فرصت این را داری که مسیر از خانه تا فرودگاه را در ذهنت ثبت کنی و سعی کنی به هیچ چیز دیگر فکر نکنی و نتوانی. نمایش "درپروازهای خروجی بود که گم شد، ریحانه" از دغدغه‌‌ای حرف می‌زند که واگیر دارد. دغدغه رفتن و نماندن.
سلام... شنبه 12 اردی‌بهشت هم اجرا دارید؟
گروه تئاتر روژدا این را دوست دارد
درود بر شما دوست عزیز
نمایش ما روزهای شنبه اجرا ندارد.
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
سپاس از توجه و پاسختون
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوستان کسی خبر داره بلیط های اجراهای خانه موسیقی تو عمارت مسعودیه رو از کجا میشه خرید؟
زهره شاداب، Henas و فرزان امیری این را خواندند
ﻣﻴﺜﻢ ﭘﻮﺭﺗﺠﺮﻳﺸﻲ، آرزو و hanieh kh این را دوست دارند
سحر جان جریان چیه؟..اجرا!؟ عمارت مسعودیه!؟..خبردار شدی حتما خبر بده لطفا..
۲۷ مرداد ۱۳۹۳
ممنون از اطلاع رسانیتون خانم رسولی گرامی
۲۸ مرداد ۱۳۹۳
ممنونم سارا جان
۲۸ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
روزی که برف سرخ ببارد از آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود
:)
چه کار پسندیده ای که نوشتند هرکسچه نقشی رو بازی میکنه :)
خیلی ممنونیییییییییییییییم
۲۴ تیر ۱۳۹۳
همه عالی بودن مخصوصا بازیگر نقش الیور ...
۱۰ مرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فیلم خوبی بود اما نه خیلی خوب. حرفی که میخواست بزنه و موضوعی که میخواست مطرح کنه خوب بود اما اینو خیلی رو و تابلو مطرح میکرد. همه چیز نماد بود همه چیز خیلی تابلو بود و تو چشم میزد. خونه ی قدیمی که میخواستند بازسازی کنند برای من به طرز ناراحت کننده ای نماد شده بود. همین بازسازی خودش نماد بود. این موتیف گذاری های درشت رو به شخصه دوست ندارم. میشد تو یه خونه ی آپارتمانی عادی باشه. بدون زیرزمین آنچنانی با ریسه های فلفل و سیر خشک هم میشد این موضوع رو به تصویر کشید. بدون انباری با دیگ های مسی. خانواده هایی که حتی رنگ و بوی خونه شون خیلی مدرن هست هم این اختلاف بین نسل ها رو دارن نه فقط خانواده ای که مرد، بازاریه و مادر خانوداه خانه داره و مربا و غذای سنتی میپزه و از دست درد به خاطر کار زیاد شکایت میکنه (نمیکنه). خانواده هایی که حتی مادر استاد دانشگاه ست هم با این موضوع پارتنرشیبی مشکل دارند. من با این که هر سکانس فیلم سعی داره المان های سنت رو نشون بده. هرچند انکار نمیکنم که سنت بیشتر مشکل داره با این روابط :)
بهرنگ و فرزان امیری این را خواندند
مارال، اروین کالستیانس، اوا.ت و آرمان بیکیان این را دوست دارند
با احترام به نظر شما اما استفاده از نماد در فیلم،خوب جواب داد.
۱۴ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید