نگاهی به نمایش «قتل در کاخ»
در استهزای یک گذشته به نظر با ارزش
احسان زیورعالم
بازیگری که خود را کارگردان نمایش میداند روی صحنه میآید و با ادبیاتی لفظقلم از اجرایی که قرار است تا دقایقی روی صحنه رود، مدام تمجید میکند. مدام آن را فاخر میخواند و مدعی است که صدها نفر پشت در ماندهاند و نتوانستهاند وارد سالن شوند. حتی قرار بوده بهرام بیضایی بیاید؛ اما خب پروازش به خاطر کرونا بلند نشده است و از سوی دیگر علی نصیریاندر مسیر آمدن، اسیر ترافیک است. او از یک نسل مهم تئاتری سخن میگوید که شهرت عمومیشان نه از دل تئاتر، که از دل تصویر بر پرده سینما یا صفحه تلویزیون رقم خورده است. آنها متعلق به نسلی از تئاتریهایی هستند که با آغاز به کار تلویزیون ثابتپاسال در 1343، شکل تازهای از نمایش را تجربه کردند: تلهتئاتر. در روزگاری که تعداد سالنهای نمایش در تهران برای آثار محبوب اداره تئاتر اندک بود، تلویزیون ثابتپاسال فرصتی استثنایی بود. نمایشهایی که به صورت زنده روی آنتن میرفتند و برای مخاطب همه چیز شبیه حضور در سالن بود. شاید تنها سوییچ کردن دوربینها فاصله روانی برای مخاطب ایجاد میکرد. بیضایی در آن سالها برای عباس جوانمرد نوشت و نصیریان چند نمایش را کارگردانی کرد و در چند اثر هم بازی کرد. ثابتپاسال تبدیل
... دیدن ادامه ››
به شبکه دو تلویزیون ملی شد؛ اما سنت تلهتئاتر حفظ شد. سنتی که تا دهه هشتاد شمسی در شبکه چهار پا برجا بود و از قضا در انقیاد همان آدمهای اداره تئاتر. تلهتئاتر و اداره تئاتر دو جز در همتنیده بود. آنها یک سلیقه خاص داشتند. متن ترجمه شده را میپسندیدند – در حالیکه دکتر امیرحسین جهانبگلو در آن شب کذایی خانه سرکیسیان گفته بود به متون فارسی رجوع کنید و محصولش شد اقتباس از صادق هدایت – و با لحنی خاص دیالوگها را بیان میکردند. برخلاف سینما که آدمهایش راحت حرف میزدند، دیالوگهای ترجمهشده عصایی بود قورت داده شده تا منتهای وجود. جوری حرف میزدند که هیچ بنیبشری توان بیانش را نداشت. همان چیزی که بعدها به ادبیات ترجمه نیز مشهور شد. از سوی دیگر، میزانسنهای تئاتری مخلوط در دکوپاژهای سینمایی چنان دچار آمیزش میشد که نوعی گیجی به آدمی دست میداد. شیوه راه رفتن و فیزیک بازیگران عجیب بود. حتی شبیه تئاترهای مرسوم آن روز هم نبود. همه سیخ در برابر دوربین، با نوعی ما نمیدانیم دوربین کجاست بازی میکردند. آنها ما را به تئاتر علاقهمند کردند؛ اما تئاتری که دیدیم با تئاتری که بعدها آموختیم از اینجا تا کجا تفاوت داشت.
حالا پسر جوان نطقش به پایان میرسد و نمایش از اینجا قرار است شروع شود: «قتل در کاخ». جنازهای روی کاناپه افتاده و بازیگران وارد میشوند و ناگهان همه قراردادهای آن تلهتئاترها در برابرت ظاهر می شوند؛ اما این باره به سخره گرفته میشوند. مخاطب با چیز آشنایی روبهرو است. شاید به یاد نمیآورد اینها را کجا دیده؛ ولی چنان تصویر آشناست که با خدشهدار شدنش بیمحابا میخندد. لحظات مفرحی رقم میخورد. نمایشی که قرار بود یکی از درخشانترین کارهای آگاتا کریستیوار باشد – نویسنده محبوب تلهتئاترهای دهه شصت و هفتاد – بدل به یک فاجعه تمامعیار میشود. به یک اعتراض اساسی هم به نسل پیش و هم به نگرش نسل پیش.
نمایش پوریا جعفرپورکاشی براساس نوشته جاناتان سییر – که به نظر اینجا هم شیطنتی در کار است– هجویهای است بر آن تلهتئاترها. شاید او چنین نظری نداشته باشد؛ ولی او ناخودآگاه در حال احیای تصاویری رو به موتی است که در ذهن مخاطب. او با اگزجره کردن آن کنشها و بازیها و دیالوگها، ذهن مخاطبش را دستکاری میکند. آن مونولوگ اول نمایش که شاید یکی از دردسترین مونولوگهای چند سال اخیر تئاتر باشد، مخاطب را آگاه میکند که قرار است یا چیز بدی ببیند برای فحاشی یا چیزی برای لذت. نتیجه کار به نظر لذت است، لذتی که محصولش آشنازدایی از یک تصویر مشترک برای مخاطب است. نمایشی که بنیانش را بر واسازی یک رویه تاریخ گذشته میگذارد و از قضا با همین کار ایرادهای چنین نمایشهایی را هم عیان میکند. اینکه چگونه به جای یک روایت منطقی، تلاش میشد با ژستها و کنشهای اغراقآمیز مخاطب را اقناع کرد که باید گرههای داستان اینچنین باز شود. همانند بلایی که بر سر متن «تله موش» آگاتا کریستی میآورند تا مفهومی مدنظر تلویزیون در آن القا شود.
آنچه روی صحنه میرود با نوعی اما و اگر هم همراه است. قصد ندارم ماجرای نمایش را لو دهم تا لذت این آشنازدایی از بین رود؛ اما مخاطب میماند آنچه اجرا میشود جدی است یا شوخی. مرز بین این دو حداقل در ابتدا برای مخاطب کمرنگ است. او با پستمدرنبازیهای اجرا ناآشناست و برگبرنده همین است که با اندکی زمان، با استفاده از چند المان آشنا برای مخاطب قواعد بازی به او آموخته میَشود تا با دل سیر بخندد. این آشنایی با قاعده نمایش و روایت چیزی است که شاید در کمتر اثر ایرانی شاهد بودهام. نمایشهایی که تلاش میکردند قواعد درونی اثر خود را نیز زیر پا بگذارند بدون دانستن آنکه نمایش قانونشکن خود قانونشکنی را قانون کرده است و باید پایبند آن بود. از قضا «قتل در کاخ» به این قانونشکنی یک قانون است پایبند است. جایی در نمایش بازیگری از دست میرود و باید دستیار صحنه جور او را بکشد، قاعده شکسته میشود و حالا شکستن قاعده، قاعده و این وضعیت برای ایجاد تعادل نمایش حفظ میشود. تعادلی ظریف که به چشم نمیآید؛ اما خطر تکرار و از دست رفتن هجو را از میان میبرد. نمایش مملو از ظرافتهایی است که شاید از دل فیلمهای کمدی پستمدرن درآمده باشد. دستکاری در عناصر روایت و البته بازآفرینی آنها روی صحنه. مثلاً ریزش برف و تبدیلش به پاشش کاغذ. ساده و معمولی است؛ اما کار میکند، چون زمینه اجرا و تصویر خلق شده همراستا است. نتیجه کار در سالن خودنمایی میکند و آن هم قهقهه تماشاگر.
شاید برخی بگویند نمایش فاقد نقدی بر وضعیت امروز جامعه باشد؛ اما به نظر نمایش نوعی دهنکجی است به وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران. جهان آشوبزده نمایش یادآور دنیایی است که بیرون سالن چشمانتظار مخاطب است. جاییکه هیچ چیزی سر جایش نیست و شاید به جای برف، روی سرش کاغذ ریخته شود. چیزی دور از ذهن نیست. بیرون از این نمایش جهان همین است و شاید همین است که دیگر دنیای واقعگرا آثاری هنری به چشمان ما نمیآید. فانتزیها و تصاویر گروتسک خوابهای ما، چه رویا و چه کابوس، امروز واقعیت شدهاند، همانند هر آنچه در نمایش «قتل در کاخ» رخ میدهد.