در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال عاطفه زرگر | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:39:00
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دیدن این اجرا تجربه ی بی نظیری بود. حس اون شبی رو داشتم که اجرای اشک ها و لبخندها رو توی همین تالار دیدم و حس کردم پاهام روی زمین نیستن. شنیدنِ این همه ترانه ی خاطره انگیز در غالب داستانی که به نوعی ادای دین به همه ی گروه های موسیقی زیرزمینی کشورمون بود, نمی تونست تجربه ای معمولی باشه. انگار که همه ی اون خواننده ها با آهنگهایی که بارها شنیده بودیمشون اومده بودن تالار وحدت, به همین نزدیکی. فکر می کنم بعد از اتفاق وحشتناکی که برای گروه یلوداگز افتاد, رحمانیان و گروه اجرایی ش کامل ترین و محترم ترین ادای دین رو به این گروه و تمام گروه های موسیقی که با عشق و محدودیت کارشون رو در سکوت ادامه میدن داشتن. اصلاً به نوعی خودِ این اجرا, مدام این حقیقت تلخ رو به یاد می آورد که شاید اگه بعضی سختگیری ها و تنگ نظری ها در کار نبود, خودِ گروه یلوداگز باید خیلی قبل تر ها این آهنگها رو روی این صحنه اجرا می کردن و شاید هیچ وقت ایران رو به امید فرصتهای بهتر ترک نمی کردن و اون وقت شاید هنوز جان هایی بود که از دست نرفته بود و ما الان شاهد روایت تلخِ مرگ وحشتناک اعضای این گروه نبودیم؛ هم این گروه, و هم خیلی گروه های با استعداد اما بی نام و نشان دیگه داخل و خارج از کشور.

تلفیق تأتر و موسیقی به خودی خود جذاب هست و در کشورهای دیگه هم سابقه طولانی داره. در ایران اما همیشه شرایط برای این دست اجراهای موزیکال مهیا نبوده. اصلاً جمع کردن یک گروه تاتری و موسیقی با سلیقه و دغدغه های مختلف کنار هم به خودی خود کار مشکلیه که خوش بختانه این بار از معدود دفعاتی بود که این اتفاق با شرایط مطلوبی افتاده. ایده ی نمایش ایده ی جذابی بود و اجرای اشکان خطیبی نه تنها در اجرای قطعات تاتری که در اجرای ترانه ها انرژی بی اندازه ای داشت که مشخصاً به تماشاگر منتقل می شد. روزی که کار رو می دیدم, اجراش شاید در دو ترانه ی اول کمی معمولی بود یا که آهنگها کمی برای صداش مناسب نبودند و ... دیدن ادامه ›› بی اختیار صداش کمی بم می شد حین خوندن, اما از قطعه ی مرد مالیخولیایی مشخصاً صداش تغییر چشم گیری داشت و قطعه رو به بهترین شکل اجرا کرد, شاید خیلی پرانرژی تر از اصل اون قطعه. این بهتر شدن تا آخر اجرا ادامه داشت, یعنی اجرای قطعه ی آبا با همراهی غزل شاکری حتی از مرد مالیخولیایی هم بهتر بود و همینطور تا آخر. لهجه ی غزل و بخصوص اشکان در اجرای قطعات کاملاً خوب و در حد استاندارد بود. هیچ وقت نمی شه انتظار داشت که یه غیرانگلیسی زبان که در کشور دیگری بزرگ شده کلمات و لحن جملات رو عیناً مثل یه انگلیسی زبان ادا کنه. در اجرای تمام قطعات مشخص بود که هر دو بازیگر/ خواننده اونقدر قطعات رو گوش کردند که به متن ترانه و تلفظ ِدرست کلمات تسلط کامل دارن و اونها رو در حد استانداردی ارائه می کنن. واقعاً اجرای اون همه قطعه از حفظ بدون اشتباه و با کمترین فالشی جای تحسین داره چرا که خوندن ترانه های انگلیسی روش و سبک خودش رو داره و تمرین بسیار نیاز داره تا شنونده دلزده نشه.

غزل شاکری با اون صدای دوست داشتنی ش با وجودی که اولین تجربه ی تاتری ش بود اجرای قابل قبولی داشت و در کشمکش هاش با شخصیت اسفند به اصطلاح شیمی جذابی با اشکان خطیبی داشت. فقط کمی توی ادای دیالوگ ها ناخودآگاه جملات رو آهنگین بیان می کرد که در تضاد بود با گویش روان و راحت اشکان. وقتی برای اولین بار قطعه ی ایمی واین هاوس رو به تنهایی اجرا کرد و صداش پیچید توی تالار وحدت به خودم گفتم چقدر ارزشش رو داشت که در اون لحظه اونجا بودم و می دیدم صدای غزل به تنهایی توی تالار وحدت طنین انداز می شه بی اینکه قرار باشه در سایه ی صدای دیگه ای قرار بگیره. غزل شاکری عزیز با اون صدای نازنین ش توی اجرای قعطه ی مری هاپکین سنگ تمام گذاشت؛ اصلاً این قطعه با کلیپی که پخش شد و روایت اشکان خطیبی از اون ماجرای وحشتناک بهترین بود در بین قطعات... یه جور تضاد تلخی داشت متن ترانه با تصاویری که پخش می شد و بازگویی ماجرا از زبان اسفند با ریتم سرخوش این آهنگ که آدم حس می کرد غم عجیبی سنگینی می کنه روی قلبش... حالِ این قطعه اونقدر عجیب بود که حتی نمی شه توصیفش کرد... ناخودآگاه کیف می کردی از قدرت و زیبایی صدای غزل و می خواستی با ریتم آهنگ رها بشی اما متن ترانه, تصاویر و داستانی که می شنیدی اونقدر غمیگینت می کرد که نمی فهمیدی آخر خوشحالی یا ناراحت... این قطعه با ریتم شادش, تلخ ترین قطعه ی اجرا بود به نظرم.

نوع روایت رحمانیان از ماجرا هم به نظرم جذاب بود. داستان با وجود قطعاتی که هر چند دقیقه یک بار اجرا می شدن دچار لکنت نمی شد چون بجث ها و کشمکش های دو شخصیت بهار و اسفند خیلی نرم از موضوعی به موضوع دیگر و به تبع اون از ترانه ای به ترانه ی دیگر حرکت می کرد و تماشاگر دچار سردرگمی نمی شد. مقاومت اسفند در بیان ماجرایی که تماشاگر به خوبی به زوایای وحشتناک اون واقف نبود, به جذابیت روایت اضافه می کرد جوری که انگار حس می کردی اون چیزی می دونه که تو نمی دونی و بیشتر برای شنیدن داستان اش مشتاق می شدی.

اما بعد از اجرای اون همه قطعه ی ماندگار و خاطره انگیز که سعی شده بود تا حد ممکن به ورسیون اصلی نزدیک باشن, تنها افسوس من اجرای قطعه ی آخر بود. با همه احترامی که همیشه برای رضا یزدانی قائل بوده و هستم و با وجودی که از همیشه از طرفدارهاش بوده م, اجرای قطعه ی آخر رو کاملاً ناموزون با کل اجرا می دیدم. دلیل اون همه تاکید و فشار و کشش بی جای کلماتِ "کوچ بنفشه ها"ی فرهاد رو نمی فهمیدم. وقتی سعی شده بود همه ی قطعات بیشترین شباهت رو به اجرای اوریژینال شون داشته باشن, چرا باید از این قطعه ی فرهاد اینطور آشنایی زدایی می شد. حین اجرای این قعطه مدام فکر می کردم کاش اجرا با همون تک خوانی دلنشین غزل شاکری از این ترانه تمام شده بود. همونجا که زیرلب می خوند و صحنه رو ترک می کرد... ای کاش. به قول اسفند, فرهاد همه ی چی رو یه جور دیگه می خوند... کاش که اجرا نه فقط با تصاویر فرهاد, که با صدای فرهاد هم تمام شده بود... با این حال, اونقدر خودِ اجرا لحظات فراموش نشدنی داره که این یک قطعه با همه ی افسوس ش نمی تونه چیزی از اون کم کنه. برای من که حس خوب این تجربه هنوز بعد از چندین روز با من هست و فراموشش نمی کنم.

فقط اینکه, این کار با همه ی ضعفهای کوچیکی که ممکنه داشته باشه توی اجرا یا پرداخت اش, به نظرم قدمِ رو به جلویی بود برای اجراهایی از این دست در آینده... برای کنسرتهایی که در اون صدای تک خوان های زن بی اینکه در سایه قرار بگیره, به تنهایی می درخشه و سالن رو پر می کنه... همونطور که اپرای اشک ها و لبخندها جزو اولین ها و تأثیرگذارترین ها بود در این زمینه, این اجرا هم می تونه جزو اولین قدمها باشه... کاش فارغ از تنگ نظری ها و سخت گیری ها و تحریم های بی جا, تنه نزنیم, غر نزنیم به تجربه های نو, حمایت کنیم از قدمهایی که برداشته می شه... شاید آینده صداهای کمتر شنیده شده ی دیگه ای رو روی صحنه بیاره در ادامه ی حرکتی که پایه هاش امروز داره گذاشته می شه...

در آخر, تحسین می کنم حس و حال و انرژی بی اندازه ی اشکان خطیبی رو برای این اجرا, صدای نازنین غزل شاکری و تک تکِ همخوانها رو بخصوص رایسا آوانسیان عزیز با تک خوانی های بی نظیرش, تنظیم قطعات و اجرای خوب گروه موسیقی رو و ایده ی رحمانیان عزیز و ادای دین منصفانه ی گروه رو به همه ی اعضای یلوداگز.
شاید با گفتنِ همه ی این حرفها دیگه لازم نباشه که تأکید کنم تجربه ی دیدن این اجرا رو نباید و نباید از دست داد... واجب کفایی ست اصلاً!
عاطفه‌ی عزیزم اول اینکه خیلی خوشحالم که بعد مدتها دوباره تو تیوال میبینمت. :):* دوم اینکه با تمام مو به موی نقدت موافقم.. و منم بی‌اندازه ازین کنسرتِ خیلی خیلی خیلی خاطره‌انگیز و آنفرگتبل لذت بردم.:))
برای من دیدن غزل شاکری نازنین.. همون دخترک نقش "گلنار" فیلمِ محبوب بچگیم.. ذوق و هیجانم رو صد برابر کرده بود.:))
۲۱ اسفند ۱۳۹۲
ممنون از نقد خوبتون خانم زرگر بعد از مدتها نام شما رو بر صفحه تیوال میبینم
ولی با این قسمت از نوشته تون چندان موافق نیستم " مقاومت اسفند در بیان ماجرایی که تماشاگر به خوبی به زوایای وحشتناک اون واقف بود, به جذابیت روایت اضافه می کرد جوری که انگار حس می کردی اون چیزی می دونه که تو نمی دونی و بیشتر برای شنیدن داستان اش مشتاق می شدی. "

شاید این همون داستان کلیشه و نخ نمایی باشه که یک روان پریش (محکوم) از جواب دادن و واکاوی شدن توسط روانشناسش طفره میره و اصلاً هم اینکه در آخر چی میشه که داستان خودش رو برای ما تعریف میکنه خوب ساخته و پرداخته نمیشه ، به شخصه از اول داستان متوجه شدم که با ماجرای پیچیده و روانپریش زیرکی (اسفند) سرو کار نداریم
۲۱ اسفند ۱۳۹۲
مونای عزیز, مرسی که خوندین... منم از دیدنتون اینجا خوشحالم بسیار:)


درسته... من هم این رو قبول دارم که تقریباً داستان کلیشه ی مقاومت یه روانپریش محکوم در برابر روانکاوش رو می دیدیم. و همین کلیشه از اول به تماشاگر می گفت که این مقاومتها آخرش به اعتراف ناخواسته منجر می شه. انتظار برای این اعتراف برای من شیرین و در عین حال تلخ بود. جمله ام رو که اینجا کپی کردین متوجه شدم "نبود" رو "بود" تایپ کرده بودم!:) یعنی منظورم این بود که انتظار برای شنیدن داستانی که زوایای پنهان اش رو نمی دونستم از زبان کسی که یعنی جزو اون گروه بوده به خودی خود جذاب و تلخ بود برای من. همچنان مرسی که خوندین و مرسی از نظرتون.
۲۱ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه ام از مقاله ی گاردین در باب سالگشتگی
- توضیح آنکه این مقاله با ترجمه ای خوب از مترجم دیگری در شرق چاپ شد که به دلیل کمبود جا بخشهای انتهایی مقاله که در آنها اتفاقاً بر ویژگی های مختلف سالگشتگی تاکید شده بود به ناچار حذف شده بودند. گفتم شاید ترجمه کامل مقاله برای تماشاگران پیگیر سالگشتگی خالی از لطف نباشد-

نزدیکی, عشق و جدایی در تاتر معاصر ایران
کارگردان ایرانی امیررضا کوهستانی در دو نمایش سالگشتگی و رقص روی لیوانها تابوهای احتماعی را پشت سر می گذارد.

پای روابط خصوصی آدمها که در میان باشد ایرانی ها چیز زیادی از خود بروز نمی دهند. چه در فیلم و نمایش و چه حتی در هنرهای تجسمی, هنرمندان ایرانیِ داخل و خارج از کشور به رفتارهایی که در خلوت خود بروز می دهند مستقیماً اشاره ای نمی کنند و بیشتر ملاحظه کاری و استعاره را ترجیح می دهند. این تأثیرِ ... دیدن ادامه ›› پدیده ای فرهنگی ست که بسیار فراتر از سانسور رسمی عمل می کند.
نمونه ی مشهور این ادعا زوج نادر و سیمینِ "جدایی" اصغر فرهادی ست که هرگز جلوی دوربین به صراحت حرفی از خلوت دونفره شان نمی زنند. بیشتر با مشکلات احتماعی شان است که درخواست طلاق را توجیه می کنند مثل بیماری پدر نادر, علاقه ی سیمین به ترک وطن و مشکلات مالی شان. از آنجا که توضیح واضحی برای جدایی شان داده نمی شود, تماشاگران (بخصوص تماشاگران خارجی که با کدهای فرهنگی و هنری ایرانیان آشنایی چندانی ندارند) خودشان باید پی ببرند که اوضاع از چه قرار است.
نمونه های بهتر را نیز می توان در میان آثار نمایشی امیررضا کوهستانی جستجو کرد. او در سال 2001 نمایش بی نظیر رقص روی لیوانها را بر اساس تجربه ای شخصی روی صحنه برد که درباره رابطه ای عاشقانه و سرانجام آن بود.
او اخیراً این تجربه را اینگونه توصیف کرده است: "در بیست و دو سالگی دیوانه ی متالیکا بودم و دختری که از آن موقع دیگر ندیدمش. سی دی متالیکا همیشه در پلیر من به راه بود؛ وقت و بی وقت, بی هیچ دلیل مشخصی, وقت نوشتن یا هر چیز دیگر, شب و روز صدای جیمز هتفیلد از اتاق من بلند بود. حتی روزی که دختر در زد آمد توی اتاقم تا برای همیشه با من بهم بزند هم صدای آن سی دی همه جا را برداشته بود.
یکی دوساعتی با هم حرف زدیم, از همان حرفها که دختر پسرهای همسن و سال مان وقت جدایی به هم می زدند. با اینکه صدایش را به زور می شنیدم و هر بار سوالی می پرسیدم او مدام می گفت "چی؟ چی؟", از جایم جُم نمی خوردم تا موزیک را خاموش کنم. نمی توانستم. چنان ضربه ای از حرفاش خورده بودم که دیگر نمی توانستم روی پاهام بایستم."
در رقص روی لیوانها دختر و پسری روبروی هم و در دو طرف میز نشسته اند. با نومیدی تمام سعی می کنند با هم گفتگو کنند و همدیگر را بفهمند. انگار که فلج باشند به صندلی هاشان میخ شده اند. عشقشان محکوم است و مجبورند رابطه شان را تمام کنند.
این نمایش در دوران نخست ریاست جمهموری محمد خاتمی که دوران طلایی آزادی هنر در ایران محسوب می شد به روی صحنه رفت و جای بسی شگفتی ست که چطور آزادانه به بازنماییِ احساسات پرشور, صمیمیت و نومیدی این شخصیتها می پردازد. دختر و پسر هر دو بیست ساله اند. دختر در خانه ی دوستش زندگی می کند و مرتب با پسری که دوستش دارد برای پرفومنس رقصی به نام رقص روی لیوانها تمرین و دیدار می کند. او سیگار می کشد و به نظر می رسد درگیر مواد مخدر هم هست. در طول نمایش, این نکته بسیار به چشم می آید که کوهستانی به شیوه ای غیرمعمول بازیگران را کارگردانی می کند: شیوه ای خاص برای رویارویی با زبان فارسی, نوعی زبان بدن هوشمندانه که به شدت در تاتر ایران استثنایی ست, جایی که بازی غلوآمیز و گفتگوهای- حالا شاید نه هیستریک اما- همراه با فریاد را هنوز عادی می دانند.
کوهستانی معتقد است: "دوران خاتمی عصر خلاقیت بود. من و کارگردانانی مثل من از جمله حمید پورآذری, رضا ثروتی و حسن معجونی در این دوره شروع به کارگردانی آثارمان کردیم. همه چیز راحت تر بود و آزادی بیان بیشتری داشتیم."
نگرش رقص روی لیوانها نسبت به جوانان در دوره گذار, یعنی درست بعد از دوران تاریکِ پس از جنگ بسیار جالب توجه است. در عصر گذار, دسترسی ایران به فرهنگ غرب, کانالهای ماهواره ای و یا سایتهای اینترنتی در سالهای نخستین پیدایش شان بسیار محدود بود. جوانها در خفا موزیک راک گوش می کردند, بخصوص کارهای هاردراک متالیکا, کویین, اسکورپیونز چرا که صدای اینها انگار صدای جو خفقان آور ایرانِ آن سالها بود.
رقص روی لیوانها بسیار موفق بود و برای چهار سال در کشورهای مختلف جهان به روی صحنه رفت. کوهستانی می دید که نمایش "مورد استقبال قرار گرفته, حتی بیش از آنچه تصور می کرده"؛ با این حال, الان احساس دوگانه ای به آن دارد. او امروز در 34 سالگی در ایران و خارج از مرزهای آن شناخته شده است. می نویسد و نوشته هایش را اغلب کارگردانی می کند و گروه اش- گروه تاتر مهر- هم به همه جای دنیا سفر می کند. با این حال, سالهاست که دیگر به مسئله عشق نپرداخته است. او پیش از آنکه به طرحی بپردازد که جان مایه اش بر اساس کاری ست که 12 سال پیش نام او را بر سر زبانها انداخته شک و تردید بسیار داشته است.
پاییز امسال کوهستانی نمایش تازه خود, سالگشتگی را در جشنواره های اکتورال مارسی و لاباتی سوییس و با حمایت مالی این دو جشنواره و تهیه کنندگی گروه تاتر مهر به صحنه برد که البته چند روز قبل از جشنواره اکتورال, برای اولین بار در ژنو به اجرا در آمد.
کوهستانی در یادداشتی می نویسد: "چند هفته پیش داشتم اتاق ام را جمع و جور می کردم که بروشور قدیمی فستیوال هنرهای کونستِن را پیدا کردم, کارت ویزیتی هم لای آن بود. روی کارت اسم من نوشته شده بود به همراه یک شماره تلفن. فلاش بک به سال 2004: اجرای رقص روی لیوانها با استقبال پیش بینی نشده ای از سوی تماشاگران روبرو می شود. روز بعد از آخرین اجرا, از طرف فستیوال یک موبایل با سیم کارت بلژیک به من می دهند و یک سری کارت ویزیت به نام و شماره جدیدم ام.
"بازگشت به سال 2013: کارت ویزیت را نگاه کردم و شماره را گرفتم. چند بار زنگ خورد, مرد جوانی گوشی را برداشت. به انگلیسی سلام کردم. او هم به انگلیسی جواب داد اما با ته لهجه خارجی. این بود که به فارسی پرسیدم: «می خواستم با آقای کوهستانی صحبت کنم.» گفت: «خودم هستم.» گفتم: «می خواستم برای اقتباس از رقص روی لیوانها از شما اجازه بگیرم.»
این حکایت سوررئال به ساختار نمایش تازه اش اشاره دارد. صدای کوهستانی تکه تکه و در سه شخصیت پخش شده است: یک کارگردان تاتر که صداش تنها از جایی بیرون صحنه به گوش می رسد, یک بازیگر که زندگی گذشته اش را بازی می کند و یک صدای دیگر از خارج صحنه که در ابتدا و انتهای نمایش نامه ی عاشقانه ای را برای کسی که از دست داده می خواند. کوهستانی با به کارگیری تکنیکهای روایی مختلف و ترکیب اکنون و گذشته, از گذشته ی شخصی خود فاصله می گیرد و ذهن تماشاگر را در رویارویی با رابطه تنگاتنگ یک زوج به هم می ریزد.
در سالگشتگی دو بازیگر- با بازی مهین صدری و حسن معجونی- بعد از سالها جدایی یکدیگر را می بینند. کارگردان رقص روی لیوانها از آنها خواسته بیایند با هم دی وی دی اجرا را دوبله کنند. داستان در یک استودیوی ضبط صدا می گذرد که در آن تکه هایی از فیلم رقص روی لیوانها را روی مانیتور پخش می کنند و بازیگران روی آنها حرف می زنند.
پس از مدتی شروع می کنند به بحث و دعوا درباره جدایی شان و دیگر سخت می شود فهمید حرفهاشان متعلق به متن رقص روی لیوانهاست یا اینکه دارند بر سر رابطه گذشته خودشان جر و بحث می کنند. یک چیز ولی مشخص است: این دو دیگر یک زوج نیستند. بر خلاف نمایش قبلی, هر یک بر سر میزی جداگانه رو به تماشاگران نشسته اند؛ به هم نگاه نمی کنند, جز لحظه ای در پایان نمایش.
دلیل جدایی شان معلوم نیست. نه دعوا کرده اند و نه تلاشی برای دادن فرصتی دوباره به رابطه شان. فقط به همین سادگی تصمیم گرفتند که تمام اش کنند در حالی که هر یک اندک امیدی داشته به اینکه طرف مقابل رابطه را نجات خواهد داد. و حالا می فهمیم که هیچ کدام نتوانسته اند زندگی خود را از نو بسازند- آنها نه می توانند گذشته را درست کنند و نه از کنار آن عبور کنند. یک بار دیگر کوهستانی زوجی را نشان مان می دهد که طاقت روبرو شدن با واقعیت رابطه شان را ندارند.
در گفتگویی که با او داشتم سختی های سفر ذهنی خودش در بازگشت به آن سالها را به یاد می آورد و می گوید: "بیشتر از اینکه بخواهم خلوت شخصی خودم را بازنمایی کنم, به دنبال یک واقعیت مستند بودم. در واقع, سالگشتگی یک ماشین زمان است. من چطور می توانستم به بیست سالگی ام برگردم, به آن وقتها که نمی دانستم اصلاً تاتر چیست؟ بیشتر از چهار پنج اجرا در عمرم ندیده بودم. حتی با اینکه خیلی دلم می خواست به آن احساس روزهای اول ام نسبت به عشق برگردم, فهمیدم که ممکن نیست چون از همان موقع تصور من از عشق کاملاً تغییر کرده بود. در ضمن, من آدم خاطره بازی نیستم و هیچ وقت دلم برای گذشته تنگ نمی شود.
"دوازده سال گذشته و حالا سالگشتگی داستان زوجی ست که با وجود جدایی هنوز عاشق یکدیگرند و نمی توانند بیش از یک ساعت کنار هم بمانند. در اسلام می گویند مردگان قبل از رسیدن به بهشت و جهنم باید از یک مرحله بینابین بگذرند, از یک فضایی که هیچ چیز در آن نه خوب است و نه بد, فضایی نامعلوم که که همه چیزِ آن مبهم است و گذرا. زوج سالگشتگی هم در چنین حالتی قرار دارند: درگیر بازی بی سرانجامی شده اند که در آن هم خود و هم دیگری را عذاب می دهند.
"چنین موقعیتی بسیار مرتبط با جامعه ایران است: در ایران یک فردِ تنها از سوی جامعه به رسمیت شناخته نمی شود و اگر بخواهد برای خودش آپارتمان اجاره کند یا شغلی دست و پا کند با مشکلاتی روبروست- فشار خانواده هم که هست. به این خاطر جوانان- تا حدی- مجبور می شوند با کسی جفت شوند و اگر نتوانند با آن فرد کنار بیایند ممکن است در رابطه خود با مشکلات بی شماری روبرو شوند." به گفته ی کوهستانی "می توانیم به این نکته نیز بپردازیم که باید به دنبال یک چیز دیگر هم بود: به رسمیت شناختن خلوت خصوصی افراد از سوی اجتماع و قانون."
حالا کوهستانی در حال اجرای سالگشتگی در تهران است. واکنش دستگاه ممیزی به اجرای او چه بوده است؟
او می گوید: "وقتی نمایشنامه را خواندند نمی دانستند چه بگویند. متن آنقدر به نظرشان شخصی بود که حس کرده بودند حتماً باید روی صحنه ببنند تا قضاوت اش کنند."




بسیار مطلب مفید و عالی‌ای بود! مرسی از ترجمه‌ِ خوبت عاطفه‌ی عزیزم:)
خیلی خوشحالم که دوباره اسمت رو بعد مدتهای مدید رو دیوارِ تیوال میبینم.:)
۰۴ دی ۱۳۹۲
خواهش می کنم رعنا جانم... مرسی از خودت که خوندی:) :**
۰۴ دی ۱۳۹۲
سلام.لینکی از مطلب کامل داری آیا که بتونم بقیه اش رو هم بخونیم؟ممنون می شم
۱۰ اسفند ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یادداشت ام در باب کتاب صوتی "یک عاشقانه آرامِ" نادر ابراهیمی با صدای پیام دهکردی و موسیقی کریستف رضاعی

تابستان که می آید با خودش هُرم و جذبه و رخوتی می آورد که آدمِ خسته از عصرهای کشدارِ ملول را ناخودآگاه مدام می کشاند به قفسه ی کتابهایش، کتابهای نخوانده اش، همانها که نشانده روبرویش و باهاشان قرار گذاشته تابستان -تمام- نشده ورق به ورق شان را مو به مو خواهد خواند. اگر هیاهو بگذارد و اگر این وقتِ گریزپا امان دهد که اصولاً هم نمی دهد. معلوم نیست چه حکمتی است که تابستانها با خود سماجت می آورند در خواندن و نوشتن و شنیدنِ کلماتِ تا بحال نخوانده و ننوشته و نشنیده. همین می شود که تابستانها شهرِ کتاب گردیها جور دیگری لذت بخش می شوند انگار که با هر کتاب، با هر موسیقی و با هر مجله و روزنامه ای که می خریم به آن لحظه های درازِ بی خیال می قبولانیم برای گذرانِ تک تک شان نقشه ها کشیده ایم در طرح ها و رنگهای متنوع.

یکی از همین طرح و رنگهای متنوع برای آن وقتها که حتی حسِ کتاب دست گرفتن هم برای آدم نمی ماند می شود چیزی مثل کتاب گویا؛ چیزی که تو را میان کلمه و صوت و موسیقی رها می کند و می گذارد گوشه ای آرام بگیری و بشنوی و دانه دانه کلمات را و آن تصاویری که با خود می آورند را تخیّل کنی. مسلماً باید یک خوب اش نصیبِ آدم شود تا بداند لذت کتاب شنیدن و تخیل کردن تا کجاست. وگرنه که یک کتابِ گویای بی مایه با لحن و خوانش و موسیقی نچسب و ناموزون نه تنها شنونده ... دیدن ادامه ›› اش را به دلزدگی می کشاند بلکه خودِ اثر را هم با هر درجه از ارزش و اعتبار, در ذهن شنونده بی جان و رمق جلوه خواهد داد. خوشبختانه تابستانِ امسال اما سخاوت به خرج داده و یکی از بهترین و دلنشین ترین کتابهای گویایی که می شود شنید را با خودش آورده: "یک عاشقانه ی آرامِ" نادر ابراهیمی را با صدای نازنین پیام دهکردی و موسیقی خوب کریستف رضاعی. یادم هست وقتی خبرِ گردآوری اش را می خواندم حدس می زدم با اثری خوب و قابل تأمل روبرو خواهم بود. اما اعتراف می کنم وقتی برای اولین بار شنیدمش بسیار لذت بخش تر از آن چیزی بود که می شد تصوّر کرد. اصلاً کلام نادر ابراهیمی به خودیِ خود یگانه است و گرانمایه، آنهم در "یک عاشقانه ی آرام" اش. اما وقتی پیام دهکردی با آن صدایی که شبیه هیچ کس نیست و این همه دوست داشتنی است شروع می کند به خوانش، با آن مکثها و سکوتها و تکیه های به اندازه اش بر روی کلماتِ ابراهیمی جوری که شأن و تشخّص شان حفظ شود و ترَک برندارند، شنونده حس می کند با چیزی بیش از "یک عاشقانه ی آرامِ" صرف طرف است. دهکردی که متن را نیز کارگردانی کرده، به درستی اندازه ی کلمات را نگه می دارد. لحن را می شناسد. قدرِ سکوت را می داند و برای هر شخصیت تا آنجا که ممکن است لحن و صدای خاص خودش را می سازد چنان که شخصیتها بسیار زنده تر از آنچه در کتاب خوانده ایم در ذهن شکل می گیرند و تخیل می شوند. و این تازه همه ی ماجرا نیست؛ موسیقیِ دلپذیرِ رضاعی بی آنکه بخواهد از اثر بیرون بزند یا از کلمات پیشی بگیرد، هر بار سرِ وقت سر می رسد و فرصتی کوتاه به شنونده می دهد تا نفسی تازه کند و تصاویری را که در ذهن ساخته سر و سامانی دهد و باز ادامه ی متن را از سر گیرد. پیانوی مسحور کننده ی رضاعی چنان شنونده را با خود می برد که می شود گفت انگار ترجمان همان "یک عاشقانه ی آرامِ" ابراهیمی ست به زبان موسیقیایی,،همان قدر عاشقانه و همان قدر آرام.

اگر با نادر ابراهیمی به این باور برسیم که "عشق نوعی گفتن است و عالی ترین نوع گفتن"، می شود گفت که انگار این مصداق همان کاری ست که پیام دهکردی با "یک عاشقانه ی آرام" اش کرده است؛ باید جانِ کلامِ عاشقانه ی ابراهیمی را به کمال درک کرده باشی تا این چنین به عالی ترین نوع ممکن بگویی اش، بخوانی اش و به جانِ شنونده بنشانی اش. "یک عاشقانه ی آرامِ" نادر ابراهیمی به روایت پیام دهکردی و با آهنگسازی کریستف رضاعی جزو بهترین طرح و نقشه هایی ست که می شود برای گذران لحظه هایی کشید که با بی خاصیتیِ تمام سپری می شوند و از کنارمان عبور می کنند برای همیشه؛ از همان برنامه ها که نه فقط در تابستان که در همه حال و همه فصل برای خوب کردن حال آدم جواب می دهند و امتحان کردنشان گرچه مجانی نیست، اما به شدتِ هر چه تمام تر می ارزد و توصیه می شود.

از روی جلد اثر و از متن کتاب:

عشق تن به فراموشی نمی سپارد- مگر یک بار برای همیشه. جام بلور، تنها یک بار می شکند. می توان شکسته اش را- تکه هایش را- نگه داشت؛ اما شکسته های جام- آن تکه های تیز بُرّنده- دیگر جام نیست. احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه می شود، و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز. بهانه ها جای حسّ عاشقانه را خوب می گیرند.
جای عاشق کجاست؟ در ذرّه ذرّه ی حضور. عشق به تو، به وطن، به انسان، به اعتقاد. به آرامی یاد می گیریم که این چهار عشق را به وحدت برسانیم. خلوص. گوهر کمیاب عصر ما. همان درس های کودکانه ی ساده لوحانه. چاره ای نیست. جایی نیست که زندگی باشد و عشق نباشد. در استکان های چای. در گلدانِ در انتظارِ گل. آنجا که از عشق خبری نیست، از زندگی هم خبری نیست. خشونت و دنائت. بی اعتقادی. ناامیدی. دوست داشتن، تمام درزهای نتیجه ی کهنگی و زمان را پر می کند. یکپارچگیِ آرام بخش. می دوم- آهسته. نرم ورزی. ایست ورزی. بس است خسته شدم. طلوع.
"انگار که با هر کتاب، با هر موسیقی و با هر مجله و روزنامه ای که می خریم به آن لحظه های درازِ بی خیال می قبولانیم برای گذرانِ تک تک شان نقشه ها کشیده ایم در طرح ها و رنگهای متنوع."

قلم و نگاهتان فوق العاده روان و دلچسب است. همیشه برقرار باشید.
۱۴ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اینکه برای یک ساعت بتوانی همراه زمان لرزه شوی می تواند کار راحتی باشد و برای من بود. اینقدر بازیها خوب بودند و دیالوگها روان که خیلی متوجه گذر زمان نبودم وقتِ دیدن این اجرا. ماجرا تکراری ست و فضا بسیار ایرانی و در عین حال ملموس. تا قبل از دیدنش اینقدر اینجا از وزن و آهنگ دیالوگها و قدمتشان خوانده بودم که فکر نمی کردم بتوانم ارتباطی برقرار کنم اما نمایش که شروع شد و شخصیتها شروع کردند به حرف زدن دیدم چه حس خوبی دارد قرار گرفتن در فضایشان و شنیدن حرفهاشان که اصلاً مال دهه شصت نبود اما نمی دانم چطور این همه باور پذیر از آب در آمده بود. صحنه با اینکه قرار بود دهه شصتی باشد, با کمترین المانها برپا شده بود و این لُختیِ صحنه اذیت کننده بود. مدام یادم به زمستان 66 بود و حسی که از صحنه اش می گرفتم وقتِ اجراش. نمی خواهم بگویم همه ی صحنه آرایی ها همه جا باید یک شکل باشد و آنطور که در ذهن تماشاگر است, به هر حال کارگردان و طراح صحنه حتماً ذهنیتی و تعمدی داشته که صحنه نمایشش را اینطوری دیده, اما برای من که دهه شصتی ام و کودکی ام را در سالهای جنگ کم و بیش به یاد دارم, صحنه بیش از حد خالی بود و سیاهیِ دکور بیش از حد این آدمها را دوره کرده بود. شاید نوع گویش شخصیتها که به پیش از دهه شصت و جنگ برمی گردد مانع از آن بوده که کارگردان المان مشخصی از آن دوره را در صحنه پردازی استفاده کند اما به هر حال دوست داشتم که صحنه این همه به حال خود رها نباشد. داستان زمان لرزه تکراری ست, قصه ی همیشگی عشق درونی و بی ثمر و تنهایی آدمهاست اما چیزی که متمایزش می کند اول لحن و ریتم دیالوگهاست و دوم بازیها. بازیهای کار همه به چشم می آیند و خوب اند. خوب تر از همه اما عبداللهِ ماجراست. هوتن شکیبا انگار به جایی رسیده که در هر اجرا حتی از خودش هم جلو می زند. آدم را با اجرایش, با آن همه جزئیاتی که برای شخصیتهاش طراحی می کند, شوکه می کند, بیش از پیش. اینجا هم هر بار که عبدالله روی صحنه می آید جزئیات بصری بیشتری با خود می آورد... راه رفتنش, قلیان کشیدنش و حرکت انگشتهاش حین پُک زدن, نحوه ی نشستنش, چای خوردنش, هول کردنش, التماس کردنش, انگار برای تک تک کنشها و واکنش های عبدالله طرح و نقشه داشته باشد... حتی صدایی که برای عبدالله طراحی کرده بی اینکه اغراقی در خود داشته باشد, بی اندازه به این شخصیت که چندین دهه از خودش بزرگتر است نشسته است... او در هر اجرا تمامی لحظات حضورش بر صحنه را, تمام "آن" های بودنش بر صحنه را در مشت دارد و با تک تک این "آن"هاست که تماشاگر را شگفت زده ی طراحی هایش می کند. زمان لرزه تنها برای بازیهای خویش و متن دلنشینش (با وجود مضمون ... دیدن ادامه ›› تکراری اش) ارزش دیدن داشت... مرا به فضایی برد که دوست داشتم... فقط کاش طراحی صحنه کارآمد تر بود و کاش متن در کنار لحن دلپذیرش, کشف و شهود و شگفتی بیشتری داشت برای تماشاگر و این شگفتی را تماماً به دوش بازیها نمی گذاشت... به امید اجراهای خوب بعدی از ترکیبِ مهدی صباغی و اصغر گروسی.
ممنون خانم زرگر عزیز
چقدر خوب و روان می نویسین و چقدر با دقت و حوصله همه اجزایی که مدنظرتون هست رو شرح میدین.
ممنون از نقد خوبتون
۲۲ تیر ۱۳۹۲
البته شما جون میدونستید این صحنه وجود داره و حتی کجای نمایشه، پس مفهومشو هم گرفتید و چیز خاصی از دست ندادید :)
۲۳ تیر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
عاطفه زرگر (aatizar)
درباره نمایش یرما i
یرما بسیار دوست داشتنی بود بی اینکه شبیه هیچ کدام از تاترهای این سالها باشد. چقدر جای خالی چنین کاری بر صحنه از کسی مثل دکتر رفیعی حس می شد... تمام این سالها... چقدر آهنگ صدای دیالوگها را دوست داشتم که از ترجمه ی خوب شاملو می آمد و از لورکا... باورم نمی شد متن این همه دست نخورده اجرا شود, با کمترین سانسور... درست وقتی که آدم فکر میکند دوره ی این نوع تاترها که یک اسپکتَلِ تمام عیارند تمام شده یرما می آید و ثابت می کند که می شود هنوز لورکا اجرا کرد و قهرمان پروری کرد و تراژدی ساخت و تماشاگر را مسحور کرد... یرما تجربه ی دلنشینی ست برای همه آنهایی که دلشان لک زده برای دیدن یک کلاسیک جذاب بر صحنه... با بازیهای خوب و صداهای رسا... با اکت هایی که اغراقشان هیچ اذیت نمی کند... با موسیقی اسپانیشی که چه آن وقت که محزون است و چه آن وقت که سرزنده, راه باز می کند به زیر مویرگها و حال آدم را خوب می کند... با طراحی صحنه ی خیلی خیلی خوب [اینطور استفاده ی مینی مال از آکسسوار بخصوص آن میز چهار گوش که گاه اتاق خواب بود و گاه رودخانه برای رخت شویی و گاه محرابی برای غسل تعمید... و صحنه ی سه لایه ای که چقدر بابِ کار این نمایش بود اصلاً:)]
شخصیتها یک به یک جذاب بودند و وجودشان به اندازه... جدا از یک یرمای خیلی خوب با صدایی عجیب و گرفته و شوهر همیشه بی حوصله اش, مخصوصاً ماریای سرزنده با بازی دوست داشتنی سارا اکبری و آن دوتا لیدیِ رنگارنگ و آن دوتا خواهر شوهر عالی بودند و تمام حرکاتشان زنگ تفریح فوق العاده ای بود در برابر بدبختی ها و تلخی های یرما, اصلاً طراحی این دو شخصیت (خواهر شوهر) به آن صورتی که بر صحنه دیده می شوند درخشان بود [توضیح بیشتری نمیدهم برای آنان که قرار است بروند و ببینندشان] :)) و اما یرما و شوهرش... عاشق تمام صحنه های دونفره شان شدم... تضاد عجیبی داشتند گرمی و عطش یرما در برابر خمودگی و سردی شوهر... که چقدر خوب در بدن و بیان دو بازیگر موج میزد... نمایش, یک صحنه ی رخت شویی بی نظیر دارد که هر چه تماشایش کنی و کیف کنی کم است... آن تکاندن های پارچه های سفید و قطره هایی که در برابر نور, پخشِ صحنه می شوند و به سر و صورت یرما می ریزند حرف ندارند... بازیها همه خوبند... تک به تک... و باور کردنی نیست که بازیگران اولین حضور جدی شان بر صحنه را تجربه می کنند...
تنها چیزی که شاید بعضی تماشاگران را خسته کند مدت زمان دوساعته برای نمایشی سنگین و پر دیالوگ و ... دیدن ادامه ›› تراژیک است که البته برای من اینطور نبود... و دیگری اینکه, آدم فکر میکند این حجم صدای رسای بازیگرها چقدر برای این سالن زیادی ست و چقدر صحنه ی تالار وحدت را کم دارد...
یرما را باید دید... به خاطر تاتری که برای تاتر است و نه هیچ چیز دیگر... به خاطر همه ی زحمتی که دکتر رفیعی و گروه مستعدش برای به صحنه بردن این نمایش متحمل شده اند و الان به بار نشسته... دیدنش را به همه توصیه می کنم... دیدن معجونی از لورکا و شاملو و خلاقیت دکتر رفیعی بر صحنه چیزی نیست که هر ماه و هر سال بشود تجربه کرد...

پی نوشت: عاشق دل نگرانی ها و پرسه زدنهای مدام دکتر رفیعی در سالن قبل از اجرا شدم... این همه عشق و شور و دلشوره برای نمایش, برای کسی در سن او, برایم ستودنی ست.
عاطفه جان نقد قشنگی بر نمایشی قشنگ نوشتی، ممنون:)
چقدر اون صحنه رختشویی خوب بودو چقدر اون پایان گیرا، چقدر صحنه برخورد با دختر دیوانه خوب درومده بود، و چقدر دکتر رفیعی نازنینه...
مرسی از تو و از حس خوبی که بم دادی با یادآوری دوباره نمایش
۰۸ خرداد ۱۳۹۲
حتما به دیدن کار خواهم رفت جای ایشان وبیضایی ها بر صحنه خالی تاتر کشورمون بدجوری خودنمایی میکنه.
۰۹ خرداد ۱۳۹۲
@سپهر عزیز: همینطوره...

@رعنا جان... ای رعنای جمالی نازنین:* چقدر تو لطف داری به من دختر و من چقدر خوشحالم که تاتر این همه نزدیکمون کرده به هم که این همه از حس های مشترکمون و نوشته هامون انرژی می گیریم... مرسی دوست خیلی عزیزم:* مطمئنم کار رو دوست خواهی داشت و روحت برای چند روز هم که شده گیر می کنه همونجا تو سالن استاد سمندریان لابلای اون ملحفه های سفید:) و چی از این بهتر؟؟;) خوش بگذره امروز حسابی:*:*

@حمید عزیز خواهش می کنم, مرسی از شما که خوندین... خوشحالم که حسم از نوشته م منتقل شده اینطور که شما هم حسش کردین... دم شما هم گرم:) مرسی

@آرش عزیز: واقعاً هم... نباید از دست داد...
۰۹ خرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وقتی حرف از یه اجرای تازه از گروه لیو و حسن معجونی می شه همیشه یه شوق خوبی هست تو آدم, یه حس خوبِ از پیش تعیین شده که قراره بری و از یه نمایش خوبِ خلاق لذت ببری... پای چخوف و حسن معجونی که وسط باشه دیگه شکی نمی مونه که باید رفت و اثر رو دید چرا که همیشه ایده های خلاقانه ای توی اجراهای لیو هست که شاید توی متن اصلی فقط در حد یه کلمه یا یه جمله بهش اشاره شده باشه و همین ایده های اجرایی خلاق هم هست که کار لیو و حسن معجونی و برداشتهاش از چخوف رو منحصر به فرد می کنه.
تو نمایش باغ آلبالو با یکی از ملال انگیز ترین کارهای چخوف سرو کار داریم. ملالی که قراره نه تنها از طریق مضمون بلکه از طریق فرم هم به مخاطب القا بشه. صحبت از زوال خانواده یا طبقه ای اشرافی ست که با روی کار اومدن الکساندر سوم و اصلاحات ارضیِ پس از اون, مایملکشون به خاطر بدهی های معوقه در رهن بانکه و قراره به زودی به حراج گذاشته بشه و این وسط طبق معمولِ بیشتر نمایشهای چخوف شخصیتهایی که باید کاری انجام بدن فقط حرفش رو می زنن و در عمل کاری از پیش نمی برن. طراحی صحنه ی خوب حسن معجونی به شدت در راستای همین مضمون و حال و هواست. سطح شیبداری که از اول تا آخر شخصیتها رو روی خودش نگه داشته خیلی خوب این زوال و سقوط رو القا می کنه که همراهیِ اون با رنگهای سرد و بی روحی که در طراحی دکور و مبل و لباسها به کار رفته این بی روحی و بی جانی و بی عملی رو تکمیل کرده. در حالی که باغ آلبالوی احتمالاً رنگارنگی که در اثر به اون اشاره شده به درستی در پیش روی بازیگر قرار داده شده تا به جای اینکه فرم اجرایی بگیره و کنتراستی با رنگهای صحنه داشته باشه, بیشتر در ذهن تماشاگر هر چقدر با شکوه تر تخیل بشه.
اجرا به نظرم با اینکه طولانی ست اما مخصوصاً برای تماشاگری که متن اصلی رو خونده بسیار لذت بخشه. قراره به تماشای ملال و زوال خانواده ای بشینیم که در حال فروپاشی ست و هیچ کاری نمی کنه. قراره این هیچ کاری نکردن رو روی صحنه ببینیم. برای من حسی که از دیدن نمایش داشتم درست مثل حسی بود که بعد از ... دیدن ادامه ›› خوندن متن اصلی داشتم و از این نظر, این برای من به این معنیه که متن اجرای درستی داشته و دراماتورژی اثر با حذف درست صحنه ها و شخصیتهایی مثل شارلوت, در خدمت اجرای شسته رفته ای از متن بوده. این وسط, وجود شخصیتهایی مثل یاشا با بازی خوب هوتن شکیبا با مزه پرانی هاش, دونیاشا با سرزندگی و خنده هاش, پیشچیک با پرحرفی ها و تعریف تمجیدهاش از خانومِ خونه, حکم کمیک ریلیف یا لحظه های تنفسی رو دارن برای تماشاگری که داره اثری رو تماشا می کنه که روی لبه ی تراژدی در حرکته و درسته که وجودشون پیش برنده ی داستان نیست اما الزامی ست چون هر کدوم نماینده ی قشر و دسته ای هستن که تو اون برهه ی حساس و سرنوشت ساز کمکی در جهت بازپس گیری خونه نمی کنن و درگیر روزمرگی خودشون هستن, به نوعی اونها هم دچار ملال و انفعال اند. همین که اون بیرون دارن درخت آلبالو رو می بُرن و این آدمها درگیر ابراز عشق ها و برنامه چیدنهاشون برای سفر خارج و این حرفهان, نشوندهنده ی کارکرد درستشون در نمایشِ موقعیتهای ابسورد و به شدت تراژیک همه ی ما آدمها و بخصوص جوامع منفعلِ این روزهاست.
بازی هما روستا پس از سالها دوری از صحنه با اون صدای دوست داشتنی و اون طرز خاص ادای دیالوگها بسیار دوست داشتنی ست. شبی که اجرا رو می دیدم احساس کردم تو پرده ی اول کمی معذب بودن اما از پرده ی دوم به بعد خیلی راحت تر و مسلط تر نقش مادام رانوسکی رو اجرا کردن و مطمئن هستم اجرا به اجرا این قضیه بهتر هم میشه. سارا افشار با اون صورت ماتم زده و نگران و صدای رساش خیلی خودِ واریا بود جوری که انگار همون شخصیتی بود که سالها پیش موقع خوندن متن تو ذهنم داشتم. همینطور بازیگر نقش آنیای 17 ساله بر خلاف واریا, خیلی درست و به اندازه سرزندگی و شور داشت توی چهره و اجراش و داریوش موفق با اون طرز تند ادا کردن کلماتش و شعار دادنهای مدام اش خیلی خوب شده بود همون دانشجوی ابدی چخوف.
اما رضا بهبودی. نمی دونم چطور می شه صحنه ی انفجار اون همه حسرت و کینه و خشمِ چند ساله و بعدش اون بغضِ بی نظیر کنار پای مادام رانوسکی رو توصیف کرد؟ فقط می شه دیدش بی اینکه حرفی باقی بمونه. وقتِ دیدن این صحنه داشتم فکر میکردم این قدر این صحنه درست بازی و کارگردانی شده که انگار درست ترین خوانش بود از متن اصلی و شخصیت لوپاخینی که اون همه چخوف روی اجراش تعصب و وسواس داشت. وقتی متن رو کنار اجرا می ذاری می بینی اونقدر حرص خوردنها و دلسوزی ها و التماس کردنها و مهربونی کردن ها و دشمنی کردنهای این شخصیت با بازیِ همیشه دوست داشتنیِ رضا بهبودی خوب دراومده که فقط می شه کیف کرد از دیدنش روی صحنه. ضمن اینکه طراحی لباس این شخصیت با اون سر و وضع بازاری و خطهای اتوی شلوارِ براقش اینقدر درسته که انگار توی متن هم همین بوده و جز این نبوده!
برای موسیقی هم گروه میگرن به نظرم انتخاب خیلی خوبی بود. همیشه عاشق خلاقیت و تازگی این گروه دوست داشتنی بودم و شبِ اجرا وقتِ شنیدن ترانه ی محبوبم, "مادام باترکرای" از سارا بیگدلی شاملو اونقدر سورپریز شدم که یه کم طول کشید تا سعی کنم به جای گوش دادن به اون آهنگ و ترانه ی معرکه صدای بازیگرای روی صحنه رو بشنوم!:)) دیگه اینکه, صدای تبر با کنتراباس خیلی خوب در اومده بود و البته موسیقی پایانی هم خیلی به اندازه و دلنشین بود روی اون تصویر درخت آلبالو. اصلاً اون تصویر آخر یکی از تغییر های خلاقانه ای بود که حسن معجونی با تیزهوشی تو پایان نمایش داده بود که به جای اون صدای تبر معروفِ آحر نمایشنامه با یه تصویر تاثیر گذار تمومش کرده بود و این رو خیلی دوست داشتم.
در مورد شباهت با ایوانف که بهش اشاره شده, نظر من اینه که صرف استفاده از کاناپه وسط صحنه نمی شه دوتا کار رو یه شکل دونست. شباهت این دوکار اولاً در ذاتشون هست که خب نویسنده ی دو اثر یکی ست هر چند با دو دراماتورژی متفاوت به هر حال چخوف المانهایی داره که تو هر نمایش نامه ش تکرار می شه و تنها در فرم اجرای ملال و انفعاله که دو نمایش از هم متفاوت می شن. کوهستانی بیشتر بر به روز کردن جملات و دیالوگها و وسایل ارتباطی تاکید می کنه و حسن معجونی علاوه بر استفاده از المان های امروزیِ اینجایی, سعی کرده از هرگونه ارجاع به تاریخ روسیه پرهیز کنه تا قضیه ی اصلاحات ارضی و قرض و بدهی و هیچ کاری نکردن اینجایی تر به نظر برسه و درسته که اسم روسیه آورده می شه ولی تماشاگر مدام حس می کنه ارجاعاتی که می بینه به جامعه ی خودشه و نه روسیه. شاید اگر شباهتی هم بین صحنه پردازی ایوانف و باغ آلبالو باشه بیشتر بر می گرده به سلیقه ی نزدیک دو کارگردان در استفاده ی مینی مال و حداقل از وسایل صحنه به نحوی که واقع گرایانه و باور پذیر هم باشه. غیر از این, من فکر می کنم حتی حسن معجونی در طراحی صحنه باغ آلبالو هم بیشتر موفق شده با حداقل آکسسوار صحنه ملال و سکون موجود در مضمون نمایش رو القا کنه مخصوصاً با اون ایده ی خلاق سطح شیبدار که سمبل فروپاشی ست. کاناپه یا تخت در هر دو نمایش بهترین وسیله ست برای نشستن و خوابیدن و هیچ کاری نکردن, جایی برای نمایش دادنِ رخوت, و از این نظر اگر هر دو تونسته باشن در القای این حس موفق عمل کرده باشن ایرادی به استفاده شون در هر دو کار نمی شه گرفت. ضمن اینکه بر خلاف کوهستانی, حسن معجونی بر استفاده از لباسهای نه چندان امروزی تاکید داشته که در ایوانف بر عکسِ این بود و هر دو هم برای این انتخابها دلایل خودشون رو داشتن.
برای من این نمایش اجرای درستی بود از ملال و رخوتی که چخوف در متن اش مدام با تصاویر و کلام به اون ارجاع میده. شاید خودِ اثر با وجودی که کامل ترین اثر چخوف هست و چخوف اون رو یه کمدی می دونه, اما من با استانیسلاوسکی موافق ترم در نامیدن ش به عنوان یک تراژدی و فکر میکنم نسبت به دایی وانیا که خودِ معجونی اجرای موفقی داشت ازش, لحظات شیرینِ کمتری رو در برداره در مناسبات آدمهای نمایش و همین باعث می شه ملال نمایش بیشتر از اونچه که باید بعضی تماشاگرها رو اذیت کنه. به هر حال این نمایش نسبت به همه نمایش های چخوف, ابسورد تلخ تریه و شخصیتهای فرعی ش با وجودی که حضورشون الزامیه اما پردازش کمتری دارن و نمی شه انتظار داشت در اجرا توقع همه ی تماشاگران رو برآورده کنه. کمی هم مسئله متوجه خودِ لیو هست که همیشه خلاقیت بی نظیری داشته در اجرای آثاری که انتخاب کرده و همین, توقع تماشاگرها رو بالاتر می بره. برای من اما, نمایش قابل قبول و دوست داشتنی ای بود که متن چخوف رو به درستی به اجرا در آورده بود با بازیها و موسیقی و طراحی خوب که باید دید.
احسنت عاطفه جان!!! مرسی از نقد عالــــی و بی کم و کاستت خیلی خوب و مستقیم بسادگی جزء جزء نمایش رو تحلیل کردی. براوو!
منم این کار رو 5شنبه هفته پیش همراه با پدرم که همیشه ارادت و علاقه خاصی به نوشته های چخوف داره رفتیم دیدیم و درست همانند شما از تماشای این کار لذت بردیم. از بازیها گرفته تا موسیقی و چیدمان دکور و هارمونی کنتراست رنگها همه و همه ی عناصر که خیلی خوب کنار هم چینش متعادلی رو ایجاد کرده بود لذت بردیم. دقیقاً همه اون حس و حرفهام و چیزاییو که تو نظرم بود نسبت به این نمایش و دلم میخواست بنویسم و هنوز ننوشتم چون نمیدونستم چه جوری ببنویسمشون :| رو گفتی تو نقدت.:) دست مریزاد. وِل ... دیدن ادامه ›› دان.

ولی از نظر پدرم (البته این نظر شخصی ایشونه) که اجرای قدیمِ باغ آلبالوی چخوف اجرای تئاترِ لندن که ظاهراً سالیانی پیش زمانِ شاه خدایبامرز از تلویزیون هم پخش شده بود بسیار بسیار اجرای قویتر و پخته تری داشته به نسبت این اجرای معجونی :| ( چی رو با چی مقایسه میکنه!! :| :))) ).
بازم مرسی از نقد مفصل و جانانَت عاطفه ی با عاطفه ی عزیز.
۲۴ فروردین ۱۳۹۲
مرسی رعنا جانم از این روحیه های مضاعفی که میدی به من:)... شدیداً منتظر رفع کسالت بهاریت و نوشته های هیمشه پر انرژی ت هستم.
قربانت:*:*:*
۲۶ فروردین ۱۳۹۲
مرسی عاطفه جان :)
۳۰ فروردین ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درسته که امیررضا کوهستانی عزیز یه بار گفته بود اگه دیوار چهارم رو دوباره اجرا کنه موسیقی پایانی ش رو حذف می کنه تا اجرا با سکوت محض تموم بشه و این کارو هم کرد اما برای من اون موسیقی و تاریکی و بهتِ آخر همونقدر ویران کننده بود که لحظه لحظه ی اجرا... حالا که اجرای دوم دیوار چهارم تموم شده و همگی اینجا تو دیدن و داشتنِ خاطره ی بی نظیرِ دیدنش با هم شریکیم, دویست داشتم برای دوستای عزیزی که سری دوم این اجرا رو بدون موسیقی پایانی دیدن, لینک موسیقی بی نظیرش رو شِیر کنم اینحا تا یه بار دیگه تو تاریکی و سکوت گوش بدیم بهش و فکر کنیم همونجاییم, طبقه ی بالا, جلوی اون صحنه ی کوچیک سیاه خلوت که تا همین چند دقیقه ی پیش یه آدم روش ایستاده بود و با دستای مرتعش دفاع می کرد از حقِ زنده بودنش ... صحنه ای که حالا خالی شده از بازیگر...

پ.ن: آدم وقتی این قطعه رو گوش میده فکر می کنه "Esmerine" قطعه ی رخوت انگیز "Fish on Land" رو فقط و فقط برای دیوار چهارم خونده, اختصاصاً:)

لینک سَوند کلَود:
http://soundcloud.com/tracks/search?q%5Bfulltext%5D=fish+on+land%2C+esmerine&q%5Btype%5D=&q%5Bduration%5D=

یا لینک یوتیوب:
http://www.youtube.com/watch?v=8JNDQaP5NJY

یا لینک ام پی تری:
http://mp3.li/index.php?q=Esmerine%20-%20Fish%20On%20Land
خیلی عالی . مرسی کلی
۰۹ اسفند ۱۳۹۱
وای رعنا چه صحنه ای رو آوردی به ذهنم...مرسی... آره خودشه... صدای اون فریادهای آخر نگار رو صحنه اصلاً پیچید تو گوشم بدجوررر... اسمراین اصلاً خیلی کار خوبی کرده که این آهنگ رو خونده... با این لحن خسته... داغون... سرد... گیرا:) تازه وقتی لینک می شه به این اجرا که دیگه معرکه ای می شه برای خودش:)
۱۳ اسفند ۱۳۹۱
خسته... داغـــــون... سرد... گیرا.. ;) دقیقاً :))
خیلی خوب بـــود.:)
۱۳ اسفند ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من اولین اجرای گروه رو دیدم و متاسفانه اونقدرها که فکر می کردم و انتظار داشتم درگیر کننده نبود. نه به این خاطر که به غلط مثلاً انتظار داشته باشیم از تماشاگر گریه یا خنده ای بگیره. بیشتر به این خاطر که اونقدر جهان این دو شخصیت و بهتره بگیم شخصیت اصلی که مهناز فشار نقشش رو داشت, شخصی و دور از تماشاگر بود که اجازه همدلی, همدردی, یا حتی احساس نزدیکی رو به تماشاگر نمی داد و در این بین, داستان بی فراز و فرودش هم بیشتر به این شکاف بین تماشاگر و اثر کمک می کرد. شاید اصلاً بگیم قصد صاحب اثر همین ایجاد فاصله بوده چرا که می بینیم مثلاً در تاریکیِ ابتدای کار قبل از ورود دو بازیگر به صحنه, پرژکتور روی تماشاگر می افته و مکث می کنه و این نشون میده که از همون اول کارگردان قصد فاصله گذاری بین تماشاگر و صحنه رو داره ولی به نظر من این نوع فاصله گذاری ها بخصوص در نمایش هایی جواب میده که اثر لحظاتی رو داشته باشه که تماشاگر شدیداً از لحاظ روحی درگیر شده باشه و حالا باید یه کات داده بشه تا غلیان احساس باعث نشه جلوی تفکرش رو بگیره... مثل اون چیزی که مثلاً در تاتر "ویران" شاهدش هستیم این روزها و نمونه ی خیلی خوبیه از فاصله گذاری های به جا که هر بار بهرام افشاری بعد از هر موقعیت دراماتیک و درگیر کننده میاد و رو در روی تماشاگر شروع می کنه مثل اخبار از زلزله آمار و ارقام اعلام می کنه, کاملاً مکانیکی و بی هیچ حسی... اما اینجا اساساً موقعیت دراماتیکی شکل نمی گیره و تماشاگر اونقدر از صحنه و بازیگر ها دور هست و اونقدر حتی دوبازیگر از هم دورند که اصلاً شکافی که از اولِ کار ایجاد می شه مدام هست و همین به درک نمایش از سوی تماشاگر و درگیری ذهنی اون لطمه زده. به نظر من نوع صحنه پردازی اگه جور دیگه ای بود حتماً می تونست به ارتباط اثر و تماشاگر کمک بیشتری بکنه؛ اگه صحنه جمع و جور تر و نزدیک تر بود به تماشاگر و اگه دو بازیگر این همه برای ارتباط با همدیگه از نظر فیزیکی دور از هم نبودن, هم تماشاگر با نزدیکی به صحنه خودش رو بیشتر بین این دو نفر می دید و حس می کرد , هم اتفاقاً تضاد موجود در کار بهتر در میومد و کارگردان می تونست نشون بده این دوتا آدم و اصلاً همه این آدمها که اینجان چطور با وجود اینکه این همه به هم نزدیکن, قادر به ارتباط با هم نیستن و این گسست و هر معنی ای که قرار بود القا بشه بهتر درک می شد... اینطوری متاسفانه بعضی از دیالوگهای خانم افشار شنیده نمی شد و این تفاوت با ستاره پسیانی خیلی هم محسوس بود... ستاره پسیانی مثل همیشه بی نقص بود روی صحنه... هم حس ش رو با صورت و بدنش منتقل می کرد, هم حتی وقتهایی که قرار بود با صدای آهسته حرف بزنه ... دیدن ادامه ›› یا حتی ناله کنه یا کنایه بزنه, صداش شنیده می شد بی اینکه بخواد سعی کنه...یا تو یه صحنه مثل یه عروسک کوکی قرار بود همونطور که پاهاش ثابته بچرخه و خودش رو آزاد کنه که با انعطاف بدنی عالی اون صحنه رو که همراه با موسیقی خوبی هم بود اجرا کرد که بهترین لحظه ی کار هم بود... اما مهناز افشار با وجود اینکه مشخص بود خیلی زحمت کشیده برای این نقش و بازی روی صحنه, هنوز از نظر بیان مشکل داشت و بعضی دیالوگهاش اون آخر بخصوص چون پشتش به طرف ما بود اصلاً شنیده نمی شد و باید حدس می زدیم یا از واکنش ستاره می فهمیدیم که چی گفته که از سینما و عادت به میکروفن میاد... همینطور صورت یخی ش که البته ضرورت نقش هم بود باعث می شد خیلی از میمیکش استفاده نکنه و همه ی تاثیر رو از طریق بیان دیالوگها بذاره که باعث می شد تماشاگر حس کنه داره به یه داستان گوش میده بیشتر نه اینکه اون رو می بینه... اون چیزی که من حس کردم این بود که متن, دیالوگها و دغدغه ی اثر کشش یک اجرای یک ساعته رو نداشت و بیشتر یه دغدغه ی شخصی بود که می تونست داستان کوتاه خوبی باشه و ارتباط خوبی هم با خوانندش برقرار کنه اما نه با تماشاگر به عنوان بیننده ی یک اثر اجرایی, این به این خاطر بود که اجرا نتونسته بود چیزی به متن اضافه کنه و اون رو از یه متن معمولی به نمایش تمام عیار از تنهایی آدمها تبدیل کنه... ایده ی درخشانِ ثابت بودن یک کاراکتر و حرکت کاراکتر دیگه روی صحنه هم فقط در حد یک ایده باقی مونده بود و نتونسته بود چیزی فراتر از اون خلق کنه شاید چون متن هم کشش این رو نداشت که ایده های بیشتری رو برای اجرا در اختیار کارگردان بذاره... بیشتر انگار یه پرفورمنس معمولی بود که لحظات خوب اش خیلی محدود بودن. برای من همیشه تاثیری که از نمایش می گیرم بعد از اجرا خیلی مهمه و اینکه بعد از چه مدت هنوز می تونم تاثیرش رو حس کنم... برای نوشتن نظرم برای این کار هم به خودم فرصت دادم شاید بعد از مدتی با یادآوری صحنه ها تاثیرش رو بهتر بتونم درک کنم اما وقتی به تاتر های یک ماه اخیری که دیدم فکر می کنم و تاثیرشون, بر خلاف این کار که فکر می کنم خیلی زود از ذهن آدم پاک می شه, نمایشی مثل ویران با همه ی بی ادعایی ش از بقیه می زنه جلو و زودتر از بقیه به ذهنم می رسه و هنوز با تاثیرش درگیرم می کنه... امیدوارم کارهای بهتری از صابر ابر در مقام کارگردان ببینم در آینده... اونقدر همیشه روی صحنه درخشان بوده که انتظار بیشتری میره ازش... چیزی بیشتر از معمولی بودن و خوب بودن.
مرسی نقدت خیلــی خوب بود عاطفه جان... :).. و میبینم که تواَم همچنان ویروونه "ویران" هستی;).. مقایسه ی خوب و جالبی بود. منم با اینکه هنوز ندیدم این اجرا رو فکر میکنم که این دو کار از لحاظ قدرت معنا تاثیرگذاری و درگیرکنندگیِ ذهنی اصلاً قابل قیاس با هم نیستن. همکارم که این اجرا رو دیده بود میگفت خوشم نَیمد و چنگی به دل نمیزد. منم "ویران" رو بهش معرفی کردم بره ببینه تا تمام وجودش چنگ و چنگولی بشه.;)
۱۲ اسفند ۱۳۹۱
مرررسی رعنا جانم لطف داری:*:*:* ممنون از خودت که خوندی...
وااای می بینی اصلا ول نمی کنه این ویران که! میای درباره یه تاتر دیگه نظر بدی می بینی وسط حرف زدن درباره ویرانی!!:)) واقعاً از نظر درگیری و یا حتی حرف تازه برای گفتن و فرم خلاق ویران هنوز جلوتره:) چه کار خوبی کردی رعنا جان... می بینم که هی داره به جمع آدمای ویران دیده و ویران شده اضافه می شه:)) کیپ گووینگ:)
۱۳ اسفند ۱۳۹۱
یُر وِلکام دیِر عاطفه.;* دقیقاً. ازیادِ جمعیت تیوالیستهای ویرانیست.;) کیپ گوئینگ یو تو دِر.
۱۳ اسفند ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
عاطفه زرگر (aatizar)
درباره نمایش ویران i
ویران غافلگیر کننده بود!
فکر نمی کردم این همه بشه درگیر این اجرا شد اما موضوع و متن متفاوت و جذاب و بازی های خیلی خوب اونقدر آدم رو درگیر تماشا و تفکر می کنه که یه جایی به خودت میای و حس می کنی هیچ مرزی بین تو و اون آدمهایی که داری تماشاشون می کنی وجود نداره و این نه تنها با اعلام آمار و ارقام وحشتناکی القا می شه که هر بار با بی رحمی هر چه بیشتر به سمع و نظر تماشاگر می رسه, بلکه با اوج گرفتن بحران بین شخصیتها و رو شدن هرچه بیشتر اون چیزی که در درون پنهان کردند تماشاگر بیش از پیش حس می کنه این ویرانی چقدر بهش نزدیکه, چیزی که اصلاً درون تک تک آدمهاست و به قول معصومه اون چیزی که ازش می ترسیم "اومده , خبر نداریم"... این حس با نزدیک شدن هر چه بیشترِ اون سطح وسیع سفید به سمت تماشاگر مدام بیشتر و بیشتر می شه تا جایی که بعد از اون بحران وحشتناک که با اجرای بی نظیر همه ی بچه های گروه بخصوص هوتن شکیبا, نوید محمد زاده و معصومه رحمانی همراهه, تماشاگر به شدت احساس خفگی می کنه اصلاً و مدام تو ذهنش این پرسش رو تکرار می کنه که نکنه واقعاً هم اومده و خبر نداریم؟؟!
متن موجز و مُقَطّعِ کار رو خیلی دوست داشتم و اون تیکه های با نمکی رو که به درستی توی کار گنجونده شده بود تا تماشاگر بتونه هر از چند گاهی یه نفسی تازه کنه و باز از نو درگیر اجرا بشه... در همین راستا فاصله گذاری هایی که با اومدن بهرام افشاری ایجاد می شد رو هم خیلی دوست داشتم و به نظرم خیلی به جا بود... همچنین اون کلیپ های مستندی که پخش می شد و بخصوص اون تیکه فیلم پایانی که شدیداً به تکمیل حس و حال آخر کار کمک کرد... در ضمن ایده ی صندلی بازی هم خیلی درخشان بود و اون حسی که آدمها وقتای بحران چطور به منافع خودشون و فقط خودشون فکر می کنن رو خیلی خوب منتقل می کرد و در عین حال لحظات جذابی رو هم روی صحنه خلق می کرد که به نظر بداهه می اومد ولی معلوم بود چقدر روش فکر شده و کار شده...
بازی هوتن شکیبا حرف نداشت... نمی دونم چرا این آدم بازیِ ... دیدن ادامه ›› متوسط نمی تونه داشته باشه... از دایی وانیا و مترسگ بگیر تا اینجا... یه جور بدجنسی و برتری طلبی و شوخ و شنگی تو بازیش داره اینجا که آدم ناخودآگاه باهاش همذات پنداری می کنه... همینطور نوید محمد زاده که تو لحظه اوج داستان نفس آدم رو می گیره و نمی ذاره پلک بزنه حتی مبادا لحظه ای رو از دست بده!... اصلاً همه ی بازیها...
کلاً کار جمع و جور و بی ادعا و البته تاثیر گذاری بود که تا مدتها دست از سر ذهن آدم برنمیداره!

دیدن ویران توصیه می شود بسیار...

-- در ضمن ممنونم از آوا فیاض عزیز که همیشه برای مخاطبین احترام عجیبی قائلن و هماهنگی هاشون حرف نداره!:)
چقدر موافقم باهات.
و کاشکی هوتن شکیبا قدر خودش رو بدونه و به سمت تله فیلم و سریال کشیده نشه دیگه. هوتن شکیبا همه دلیلی بود که دلم نیمد آوازه خوان طاس رو یه اجرای ناموفق از نمایشنامه یونسکو بدونم.
۲۸ بهمن ۱۳۹۱
دقیقاً... فکر خیلی خوبیه رعنا جان;)
۰۱ اسفند ۱۳۹۱
خواهش میکنم عاطفه جان. ;)
۰۱ اسفند ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اجرای جذابی بود از داستانهای مصور تن تن... طراحی صحنه و لباس و گریم خیلی خوبی داشت که کاملاً منطبق بر فضای اریژینال داستانهای تن تن بود... استفاده از باکس های جداجدا در کنار یا روی هم که با پرده های سیاه و لامپهای نورانی زرد از هم جدا می شدند باعث می شد تماشاگر درست همون حس خوندن کمیک استریپ رو داشته باشه... یه جور بازنمایی دوبعدی از شخصیتها که تا وقتی توی این باکس ها بودند فقط به چپ و راست می تونستند حرکت داشته باشند اما هر از گاهی انگار از توی صفحه های کتاب پرت بشن بیرون و انگار که سه بعدی شده باشند می اومدند روی صحنه و هر چه بیشتر به تماشاگر نزدیک می شدند و اجازه می دادند تماشاگر حسابی از دیدن این کاراکتر های جذاب دوران کودکی و نوجوانی ش لذت ببره... طراحی گریم و لباسِ خیلی خوبِ کار به هر چه بیشتر باورپذیری کاراکتر ها کمک می کرد... بازی ها جذاب بود, بخصوص طناز طباطبایی در نقش میلو و حسن معجونی در نقش کاپتان هادوک و امیرحسین طاهری در نقش نستور و اون دوتا درختچه که به شیرین تر شدن فضا کمک می کردند... به خصوص تیکه پرانی های کاپتان هادوک که با خونسردی و عصبیت خاصی همراه بود... شخصیت های منفی کار اما اونقدرها پرداخت نشده بودند تا پیروزی همیشگی تن تن در برابرشون به چشم بیاد و نکته ی دیگه اینکه حضور خود تن تن روی صحنه اونقدرها نبود که حضور کاراکتر های دیگه و این باعث می شد اونقدرها روی تیز و فرزی و باهوشی تن تن تاکید نشه... بازی سحر دولتشاهی هم در نقش کاستافیوره شیرین بود و در مورد طوطی هم باید بگم با توجه به اون صدای ظریف و دوست داشتنی خانوم کردا مشخص بود که روی صداسازی طوطی و در آوردن اون لحن و صدای زمخت از ته گلو زحمت کشیده شده... به نظر من که اونقدرها که دوستان اشاره کردند اعصاب حردکن نبود... نمی دونم از یه طوطی لمپن دزد پررو چه انتظار دیگه ای می شد داشت!!!:)) طناز طباطبایی هم تونسته بود یه سگ دوست داشتنی خلق کنه با صدا و حرکات و خلقیات مخصوص به خودش.. این سومین باری بود که طناز رو روی صحنه می دیدم و می تونم بگم هر بار با نقش های متفاوت از قبلش و با خلاقیتی که در اجرای اونها از خودش نشون می ده تماشاگر رو شگفت زده می کنه...
من کار قبلی آروند دشت آرای (کمی بالاتر) رو اصلاً دوست نداشتم چرا که فکر می کردم متنی که این نمایش از روش برداشت شده بود (مهمانسرای دو دنیا) ... دیدن ادامه ›› به خودی خود خیلی بیشتر از اون چیزی که روی صحنه دیدم جذاب بود و پر از لحظه های میخکوب کننده که مختص کارهای اشمیت هم هست اما اون چیزی که اجرا شد اجرای بی رمقی بود با طراحی صحنه ای که همه ی ذهن کارگردان رو معطوف خودش کرده بود و باعث شده بود اونقدر که باید به شخصیت ها پرداخته نشه و همه بازیگرها بیشتر درگیر گیره های ایمنی باشند که بهشون وصل بود تا بازیهاشون... تنها نکته ی مثبت و قابل دیدن اون نمایش بازی خیره کننده ی طناز طباطبایی در نقش یک دختر افغان بود... این بار اما آقای کارگردان در اندازه های نمایش سعی کرده روی طراحی صحنه و بازیها یکسان متمرکز بشه و همین باعث شده این کار نسبت به کار قبلی ش پیشرفت محسوسی داشته باشه.
چرمشیر هم با اینکه همیشه افتباس های موفقی نداشته مثل همین نامه هایی به تب و هملتِ چند وقت پیش, اما این کار جزو اقتباس های نه عالی که خوبِ او قرار می گیرد, در کنار کارهای موفقی مثل ریچارد سوم و آنا کارنینا.
چیزی که باید در تماشای این تاتر بهش توجه کرد اینه که تن تن اصولاً مجموعه داستانهای مصوری ست که برای گروه سنی کودک و نوجوان نوشته شده که اساس این نوع نوشته ها بر سرگرمی بنا شده... خصوصیت بارز کاراکتر های اینگونه داستانها اینه که همگی چه خوب چه بد فلَت و استیک هستند یعنی اصولاً هم ابعاد شخصیتی گوناگونی ندارن و تک بعدی ان و هم در طول داستان دچار تغییر و تحولی اساسی نمی شن و همچنین خوبی یا بدی اونها باید از خصوصیات ظاهریشان پیدا باشه... اینها معیارهای جهانی این گونه آثاره و همه جا به عنوان کانوِنشِن یا یک نوع قاعده آن را می پذیرند... پس اگر نمایشی برمبنای این داستانها ساخته می شه, دقیقاً باید خصوصیاتی که به اون اشاره شد را دارا باشه... که در مورد این نمایش به نظرم دقیقاً همینطوره و اصولاً نمی توان توقع دیگه ای داشت... مثل اینه که کسی نوجوان 12 ساله اش را ببره هملت ببینه و بعد بیاد بگه چرا گروه اجرایی اعلام نکرده بودند این تاتر مناسب این گروه سنی نیست!!! بعضی چیزها در ذاتشون مشخصه که برای چه هدفی تولید و ارائه می شن... فکر می کنم برای دیدن این نمایش باید کودک درون سرخوش و منعطفی داشت که همچنان بتونه از سرگرمی های کوچک اطرافش لذت ببره... اگر فکر می کنید اینطوره, دیدن این نمایش حتماً توصیه می شه!:))
مرسی ازت عاطفه جان. من که شخصا آدم چرمشیر گریزی هستم و حتی حضور وجود دوستداشتنی حسن معجونی هم نمیتونه منو به دیدن کار ترغیب کنه. ولی مرسی از تو و از نوشته ات.
البته به نظرم انتظار اینکه یه کارگردان از دل یه متن کودکانه با خلاقیت خودش بتونه نمایشی رو در بیاره که برای آدم بزرگا (!) هم حرف تازه ای واسه گفتن داشته باشه خیلی انتظار غریبی نیست و فک میکنم باقی بچه ها هم از همین برآورده نشدن انتظارشون دلخور بودن. به هر حال وقتی توی پوستر کار اسم هایی مثل چرمشیر، معجونی، دشت آرای، کردا و غیره رو میبینی که هیچکدومشون بطور تخصصی کار کودک نمیکنن انتظارتم از نمایش تغییر میکنه.
شاد باشی
۲۸ بهمن ۱۳۹۱
مرسی رعنا جان. امیدوارم هر چه زودتر بری ببینی کارو و نظرت رو مفصل بنویسی واسه مون و ما هم کلی لذت ببریم از خوندنش مثل همیشه:)
۲۹ بهمن ۱۳۹۱
مرسی از لطفت عاطفه ی عزیز.:) چَشم. ایشالله حتماً بزودی میرم میبینم. ;)
۲۹ بهمن ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امیررضا کوهستانی از خلاق ترین هنرمندانی ست که هنوز عاشقانه تاتر رو دوست داره و در این بین همیشه به بهترین نحو تماشاگر رو در تجربه های دوست داشتنی خودش سهیم می کنه. دیوار چهارم از بهترینهای امیررضا کوهستانی ست که تا مدتها ذهن تماشاگر رو درگیر بازیها و متن و اتمسفر عجیب و غریب ش می کنه... بیشتر باید دید تا شنید.

اطلاعات و عکسهای بیشتر درباره این تاتر رو از صفحه فیس بوک اون دنبال کنید:
http://www.facebook.com/events/314055398693371/