در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مانی ع | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 00:53:08
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
برای نگارش تصویرت

شهر را غبار آلود کرده ام

تا پشت چراغ قرمز

ماشین ها! یکی یکی

فریاد نبودنت را سر دهند ....
امید فرجی، سید فرشید جاهد و mahdi این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کافه را خلوت کن امشب کار دارم کافه چی
درسرم امشب هوای یار دارم کافه چی

قهوه های ناب ترکی را برای من بیار
هم نشین یک شهره ی بازاردارم کافه چی

بار کن یک شربت اکسیر ناب زعفران ؟
با نگارم وعده ی دیدار دارم کافه چی

کافه چی،سنگ صبورم ، روی میز من بیا
با تو دنیایی پر از اسرار دارم کافه چی

گر نگاه او ... دیدن ادامه ›› به چشمان من افتاده بدان
حال من مست ودلی هشیار دارم کافه چی

یار من زیباست ،رویش مثل قرص ماه، من
ترس از چشمان این اغیار دارم کافه چی

بازهم امشب دلم را یار باش، آن دم که من
سر به روی شانه ی دلدار دارم کافه چی

این جهان وآن جهانم امشب است،غم نیست، تا
در کنارم چون تویی غم خوار دارم کافه چی

گرشدم مدهوش ، از این کافه مرا بیرون نبر
این تمنا را به صد اصرار دارم کافه چی

عمر من آمد به پایا ن و ندیدم روی او
لایق او نیستم اقرار دارم کافه چی

شمع را خاموش کن ، من انتظار گام او
از میان سایه ی دیوار دارم کافه چی

گر نیاید آخر عمر من است امشب ، و تو
کافه را خلوت کن امشب کار دارم کافه چی..

از یک دوست خوب
از کیه؟
و در چه تاریخی سروده؟
۰۱ آبان ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
‎میگویند باران که میزند بوی “خاک” بلند می شود …
اما اینجا باران که میزند بوی “خاطره ها” بلند میشود !
باران ببار …
بگذار اشک هایم غریب نباشند …
پشت پنجره نشسته ام و باران میبارد …
ناودانی چشمانم سرازیر شده است !
دل من کلبه بارانی است و تو آن باران بی اجازه ای که ناگهان در احساس من چکه می کنی 
وقتی به هوای دیدنت قلب ابرها هم تند تند میتپد …
یاد تو مثل چیزی شبیه یک قطره باران بر لب های خشک و ترک خورد ام لیز میخورد …
باران ببار … ببار که شاید پس از بارش تو به یادش رنگین کمانی در دلم برپا شود !
باران که بند بیاید تازه خاطره شروع می کند به چکه کردن !
Benighted و حمید فراهانی این را خواندند
مرجانه و Azam Farid این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من از انتظار تو
تمام پاییز را
قدم زده ام !
تو بدنبال کدام بهاری
که انقدر بی پروا
از پاییز عاشقانه ی من
عبور کرده ای...
آن هم بدون
هیچ رد پایی!
پاییز
این اتفاق عزیز؛
نه عاشقانه است
نه غمگین!
پاییز
زنی تنهاست
موهایش را با عشق ببافید...
پاییز
مردی تنهاست؛ در خیابان
دست هایش را
با عشق بگیرید
قدم بزنید
پاییز را درک کنید
از کنارش ساده رد نشوید...
سنجاق قفلی ها را دوست دارم
از همان کودکی دوست شان داشتم
نه اینکه حس نوستالژی باشند ها ! نه !
آنها بانی وصل اند اما خودشان بی وصل می مانند...
خم می شوند ؛
ولی خم به ابرو نمی آورند.
زنگ می زنند ؛
کج می شوند ولی خودشان زنگار به دلت نمی زنند ..
تیزند ؛یکرنگ ؛ ساده و بی آلایش، کارشان فقط وصل و پیوند است و چه خوب انجامش می دهند... ... دیدن ادامه ›› کاش هیچ وقت سنجاق زندگی تان گم نشود،
همان سنجاقی که تو را به این زندگی وصلت می کند،
حسی که درون هر آدمی زنده است،
شاید حسی قشنگ باشد از یک دوست
یک همراه، یک عشق ... که به تو یادآوری مى کند امید و زندگی را،،، شاید آدم هایی باشند که تو را همراهی کرده اند تا بدین جا برسی،
شاید حسی قدیمی و یا عشقی عمیق که هروقت زنده می شود سرشار از شور و شوق می شوی.. آدم ها همه سنجاق هایی دارند که به زندگی وصل شان می کند،
حالی شان می کند که به روح این زندگی چقدر وابسته اند و چقدر نیازمند به پیوند با دوستان و بسی بیشتر پیوند با خدا... #مجید_صفری_سخاوت
استادی داشتیم که می گفت:
"دست بیماران در حال احتضار را توی دستتان بگیرید!"
می گفت: "جان، از دستها جریان پیدا می کند"!
قبل ترها
همدیگر را میدیدم... دست می دادیم و به آغوش می کشیدیم
و محبت به جریان می افتاد و دوستی ها محکم تر می شد
بعد تلفن آمد
دستها همدیگر را گم کردند
بغل ها هم همینطور
همه چیز شد "صــدا"
هرم گرم نفس ها، دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان
اما صدا را هنوز ... دیدن ادامه ›› میشنیدیم
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت می کردند...
بعدتر، اس ام اس آمد
"صدا" رفت
همه چیز شد "نوشتن"
ما می نوشتیم:
بوسه را... بغل را... و: دوست داشتن را
گاهی هم، همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم
یعنی حتی "نفس" را هم مینوشتیم...!
مدتی بعد، صورتک ها آمدند...
دیگر کمتر مینوشتیم
بجایش، صورتک های کج و معوج برای هم می فرستادیم
که مثلا بگوئیم: دوستت دارم!
چندوقت پیش هم، یکی در "کانال" خود عضوم کرد!
پیام هایش را خواندم امــــــــا تا آمدم چیزی بنویسم
زیر صفحه را گشتم، دیدم نمی شود!
.
یعنی دیگر حتی نمی شد از احساسمان هم چیزی نوشت
همان موقع عضویتم را لغو کردم...
ما دست و نفس و بغل و محبت را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من دیگر نمی خواهم "کلمه" را هم از دست بدهم "نوشتن" ... این آخرین چیز است...
حمید فراهانی این را خواند
علی محرابیان، ژاندارک و رضا این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
می آید روزی که در تراس خانه ات،روی صندلی دسته دار نشسته ای و بازی کودکان را تماشا می کنی
آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای...
کنار روزمرگی هایت،یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شده اند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند... شباهت اسمی بود!
تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی...
من به همان لبخند زنده ام  کتاب "عطر چشمان او" روزبه معین
نوشته ی خواندنی بود
سپاس
۲۵ شهریور ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این روزها...
آرامش عجیبی دارم...!
چاشنی بی تفاوتی به زندگی ام طعم بهتری داده است...!
تازگی ها....
نه به رفتن کسی دلم ریش می شود و نه به ماندن کسی...
دلم کوک...!
ساکت تر شده ام...
زبان نطق من این روز ها لال است و من به فال نیک گرفته ام...!
حالم خوب است و طاقت بد بودن احساسم را ندارم...!
نشسته ام...
روی صندلی غرورم, ... دیدن ادامه ›› روبروی گذشته ام...!
میان ما آتشی بر پاست...
گاه که شعله اش فرو می نشیند...
خاطره ای دیگر از دلم را پیشکش شعله های بلندش می کنم...!
و هر از گاهی دوسه پک سیگار که همین حال خوشم می طلبد..!
و چند جرعه زندگی ته این فنجان ترک خورده...
که باز می کند گاه, راه گلوی آکنده از بغض مرا...!
گاهی به آدم های دور و برم فکرمی کنم...
آنها که آمده اند و رفته اند...
نمیدانم چرا...
هر چه تامل بیشتری می کنم بیشتر این جمله بر در و دیوار ذهنم میخ می شود؛
هیچ کسی ارزشش را ندارد...!
آری هیچ کس آنقدر نمی ارزد که بخاطرش رو در روی خودت بایستی...
دلم می خواهد تمام عمر را با همین خیال سر کنم...
دنیای آدمها هم ارزشش را ندارد...!
می خواهم همینجا بمانم.... آنقدر خاطره هایم را پیشکش کنم تا نوبت سوختن صندوقچه ی خاطره هایم برسد...
و آنقدر جرعه های زندگی ام را بنوشم تا نوبت شکستن شیشه ی زندگی ام برسد...!
می خواهم دور باشم....
و تنها...
مگر چه فرقی می کند...!
وقتی بودن میان آدمهایی که تو را نمی فهمند تنهایی بدتریست!!!
حمید فراهانی این را خواند
غزل آزادی، فریبا غضنفری، زهره عمران و ژاندارک این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کمی نزدیکتر بیا
این کودک هم
نگاهش غصه دارد
با اینکه تا شب پاهای کوچکش
خسته از خیابان هاست
هنوز پاکت آدمس هایش
روی دستانش سنگینی دارد
برای او هم شمع روشن کن!

کمی نزدیک تر بیا....
۱۷ شهریور ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوربین های نیمه حرفه ای
نیمکت های خالی
مانتو های جلو باز
پیاده رو های شلوغ
پاییز گرم
دختر هنرمند
آسمون دودی
یه پسر خاص!
آخه مرضیه این چه وضعیه:-D
زهره عمران، نیما تابان، میثم خسروی و کاوه ت این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در کمد ها را باز کنید
جوراب ها را دستان کنید
شلوارها را تنتان
و پیراهنتان را محکم به کمرتان ببندید
سال نو شده است...
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چهره اش می خندید

وقتی از کوه بالا میرفت

و ستارگان را

یکی یکی

به مهمانی آفتاب می برد...
جم، مهدی..، کافه نشین، مجتبی مهدی زاده، مرجانه و امین قاسمی این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در انتظار پیچک ها

گاه

دیوارم

گاه یک درخت

گاه عمودی خشکیده...



خیلی عالی بود
لذت بردم
۱۵ اسفند ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در گرگ و میش

این روزها

درخت های زرد آلو

کم کم شکوفه می دهند........

و من یک سال دیگر را

در هوس چشیدن

طعم تمشک های وحشی

تا سپیده صبح

آرام

تسبیح می گویم....



برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو یک اتاق خوابی

و من یک اتاق

به خیالت

راه می روم ....
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

موهای گندم زارت

تلالو نوازش خورشید را به همراه دارد

و تو

برای دستهای خاکی دلواپسی؟!
چقدر اینجا سوت و کور شده، قبلا که شلوغ بود!

من دیگه نمینویسم اینجا هیچ کس نیست!
آرزو نوری، مهتاب خاکپور و نرگس این را دوست دارند
راس میگی ذوق ادم کور میشه
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
نظرم عوض شد، به احترام این خانم ها و آقا جواد آتشبار مینویسم بازم کم و بیش :))
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آره جداا 
کاش به زودی مثل قبل بشه
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دنیای دخترانه ات را

از شانه هایم خالی کن!

دست های مرکبی من

جزء ترس و ماهی دودی

رنگ دیگری را نمی شناسد.....
بسیار زیبا
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
لطف دارین آقا جواد و خانم مرجانه گرانقدر
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سهم من از عشق

تنها نوازش خیالی

از کلمات بی تلفظ بود

که آن هم در دستانم مچاله شد....




مرتضا، مرجانه، مجتبی مهدی زاده، پرندیس و مهتاب خاکپور این را امتیاز داده‌اند
خواهش مینکم درودهاااا
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
بسیار زیباست ...
۱۰ اسفند ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید