در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 03:08:32
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
آن گفتنت که بیش مرنج، آنم آرزوست ...
ما آدم‌های معمولی‌‌تری بودیم
مرده بودیم و هرازگاهی
نفس می‌کشیدیم
این تعارف دلگیر هستی بود
که در وسعِ انگشتانِ اندکِ ما بود...!

مردانی سالخورده
با نفس‌هایی سالخورده
راه بر هر گفت‌گویی بسته بودند و
ما که مرده بودیم
دیگر میلی به گفت‌گوهایِ طولانی نداشتیم

از ما که اغلب جوان ... دیدن ادامه ›› مرده بودیم
ابرها به شادمانی گذر می‌کردند و
باران هم که می‌بارید، باران نبود

روزها
سرگرمِ هم می‌شدند و
درختان تا بهاری دیگر
در ما به خواب می‌رفتند

برای ما زندگی فراخوانِ اندوه بود
سنگ نبشته‌ای از پولک‌‌ِ ماهی‌‌های باستان
سنگ‌نبشته‌ای از پروانه‌های بی‌پروای غزل‌واره‌ها

و این می‌شد که ما همیشه
سراغ کسی را از دور می‌گرفتیم و
کسی نبودیم
این‌جا نزدیکی
به تاریکی نزدیک‌تر است
و شکوفه‌های
ریخته روی دست باد
بی‌پناهی بهار بود

پای درختانی که از ما بلندتر بودند
ما مرده بودیم و
در انظار مردم
به ناچار نفس می‌کشیدیم
کسی نمی‌دانست
ما از کدام‌ نوع‌ِ این فراموشی هستیم
از زندگی دست برداشته‌ایم
یا زندگی از ما گذشته بود
به مرگ احترام می‌گذاشیم و
مرگ
از ما
از این روزهای معمولی
سایه‌اش را برنمی‌داشت...!



#محمداسماعیل_حبیبی
خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
(هوشنگ ابتهاج)

چرا نگفتى او جوان افتاد🖤✌🏻
امیرمسعود فدائی، نرگس رضوی و سپهر این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
 
 
به خاطر گل روی شما
که فکر می‌کنید ناموزونیِ دنیا
به خاطر شعرهای ماست
از فردا دیگر شعر نمی‌نویسیم
اما بگذارید خاطره‌ای برایتان نقل کنم:
بچه که بودم
رو به روی خانه‌ی ما جنگلِ تُنُکی بود
(چراگاهِ بزهای مردمِ آبادی )
تا اینکه یک روز سازمان جنگلداری
دستور داد که مردم بزهایشان ... دیدن ادامه ›› را تعطیل کنند
و بعد
موی بز و بوی قورمه بود که آبادی را پر کرد
اما جنگلِ رو به روی خانه‌ی ما
هنوز هم همان طورها تنک مانده ست.
 
البته آسمان به زمین که نیامد
حالا بز نشد ، گوسفند
اسب هم که از قدیم گفته‌اند حیوان نجیبی است.
 
خواهش می‌کنم اشتباه نفرمایید
این یک قیاس مع‌الفارق است
و گرنه شعر کجا ، بز کجا؟!

#حافظ_موسوی
Ali، امیرمسعود فدائی، stanco، مژگان، مهرناز خلیلی، غزل و میثم محمدی این را خواندند
نرگس رضوی این را دوست دارد
بز شعر میگوید با شیر بی منتی که میدهد
با گوشتش
با خونش
کاش شاعری بودم قدر یک بز
قدر یک سگ
قدر یک گاو
اندازه ی برگ درخت
یا یک فیتو پلانکتون

۱۹ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اشعاری زیبا از خانوم بیرانوند

"دنیای من بدون حضورت جهنم است
یک خواب وحشت آورِ با زجر توأم است

دور از تو خُرد می شوم از اینکه بین شهر
می بینم عاشقانه دو تا دست در هم است

زل می‌زنم به عکس تو و ابر می شوم
هر شب بساط گریه برایم فراهم است

از حال و روز خویش نگفتم به هیچ کس
در من هزار حرف نگفته مجسّم است

محتاج ... دیدن ادامه ›› کرده بی تو مرا دستِ سرنوشت
وقتی که جای دست تو در دست من کم است

اصلا خیال کن همه دنیا برای من
وقتی ندارمت، همه اش پوچ و مبهم است

شعرم به سر رسید و کماکان کلاغ ما...
"دنیای من بدون حضورت جهنم است "




...


جز خودم نیست کسی پشتم و همدوش خودم
باز افتاده‌ام از دست تو بر دوش خودم

چند قرن است که دیدار تو ممکن نشده‌ست
ای هنوزم نفست در سر مغشوش خودم

عطرت از پیرهنم رفته و عاقل نشوم
تا کشم عطر تو را باز به آغوش خودم

تا کی آخر من و این حال نزارم بی تو!
چه کنم با تو و دنیای فراموش خودم!

کوه باشی، به شبی سخت فرو می‌ریزی
وای از ریزش در لحظه‌ی خاموش خودم

هیچ راهی به جز از رنگ به بی‌رنگی نیست
سایه‌ات باد سرِ سایه‌ی مخدوش خودم

دیدمت مرگ، پس از عشق به در کوبیدی
مرحبا بر تو... بیا، ای همه‌ات نوش خودم
تاوان قهرم با غزل بغضی شکسته در گلوست
دلواپس فردای تو آزرده‌ای دیوانه‌خوست

کوس انالحق را شبی بر طبل رسوایی زدم
منصور این قصه دگر پیش همه بی‌آبروست

در طالع فردای من شاید خوشی هم باشد و
بی‌اعتمادم می‌کند عمری که وابسته به موست

تنهایی من با غزل، با گریه‌ها هم پٌر نشد
درمان درد عاشقی کهنه شرابی در سبوست

در کشمکش‌های خیال، فکرم به جایی قد نداد
تلقین چه سودی می‌دهد وقتی که فکرم پیش اوست

چاک گرببان بر تنش دارد نشان عاشقی
بیچاره آن دلخسته که با گریه سرگرم رفوست

از کوچه‌ی معشوق خود، آهسته هر شب می‌گذشت
بر روى دیوارى نوشت: یک زن اسیر آرزوست




...



گاهی به عادتی که دم از طرد می‌زنی
انصاف نیست، حرف عملکرد می‌زنی

من پای عشق تو که سر و جان گذاشتم
بر من، تو انگِ "تاب نیاورد" می‌زنی

حالا که بین من و تو فرسنگ فاصله‌ست
حرف از غرور و رفتن و برگرد می‌زنی؟

تو در بهار عشق، مرا پس زدی ز خویش
حالا چرا تو حرف ز دلسرد می‌زنی؟

بین من و تو، هیچ قراری نبود و نیست
دیگر چرا تو زخمه به این مرد می‌زنی؟

کوتاهی از تو بود که نشناختی مرا....
این مرهم تو نیست که بر درد می‌زنی

....

چه بی‌رحمانه تاریکم، خدایا نور می‌خواهم
برای آسمانم، یک خیال دور می‌خواهم

بدون تو، تماشایی ندارد زندگی دیگر
که بی تو زندگی را من درون گور می‌خواهم

تو گفتی که نمی‌بینی؟ به درد تو نخواهم خورد
من اما عاشقی را با دو چشم کور می‌خواهم

کم آوردم همیشه روبه‌رویت، ضعف هم دارد
برای نقطه‌ی ضعفم دلی مغرور می‌خواهم

دلت از کی سیاه و سخت و سنگی شد نمی‌دانم
من آن دل را که می‌زد هی برایم شور می‌خواهم

تو را با اینکه بی‌مهری، تو را با اینکه خاموشی
تو را بیش از همه عالم، تو را بدجور می‌خواهم
حسین چیانی این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چندین ترانه زیبا از وبلاگ بلاگفا خانوم آرزوبیرانوند را به اشتراک میگذارم....


اون که این روزا به خاطرش داری ، روی ابرا خونه می سازی ، کیـه ؟

هر دومون خوب می دونیم از این به بعد ، نفـرِ سوم این بـازی کیـه !

می دونم ! یه تازه وارد اومـده ! بیـا تا بهونـه دستِ هم ندیـم

وقتشـه که مشتتـو وا بکنی ! هردومون این بازیو خوب بلدیـم

این نمایش ، ... دیدن ادامه ›› دو تا بازیگـر داره ، یکی دل می ده ، یکی دل می گیره

نمی مـونم تا تماشـاچی باشم ، دیگه پام به سمتِ عشقت نمی ره !

حیفِ اون همه صداقت که همش ، با وجودِ آدمـی مثلِ تو مُـرد

چی بگم تا نفرتو حس بکنی ، حیف دستام که به دستات گِره خورد !

فک نکن ستـاره ی بازی شدی ، فک نکن که رفتم و تمـوم شده !

تا ابد یادم می مونه که چطور ... لحظه های زندگیم حروم شده !

تو رو بهتر از خودت می شناسمو ... واردم به همه ی زیر و بمت !

واسه انتقام من آماده باش ، با همین ترانه ها می کُشمت !

....
شعر دوم


کدوم ابرو بغل کردی بباری

که هر شب پنجره می‌شه حریصت

تموم شهر زیر آب رفته

ونیز خوابیده توو چشمای خیست

مچاله می‌شی تنهایی روو تختت

یه نخ گریه، یه پاکت شب نخوابی

توو باد سرد پاییزی شبیه

لباس بی‌قرار روو طنابی

کسی چشم انتظارت نیست این‌جا

به دنبالت نمی‌گرده نگاهی

قطارت راه افتاده ولی تو

بلیتِ گمشده توو ایستگاهی

تماشا کن ازت چی ساخته دنیا

که حتی دیگه احساسی نداری

قمار زندگی رو دست آخر

داری می‌بازی و آسی نداری

یه هفته س از اتاقت جُم نخوردی

می‌جنگی با خودت توو انفرادی

چقد خسته کننده‌س حال و روزت

مثِ خمیازه‌ی غیر ارادی

خودت رو می‌زنی آروم بگیری

خودآزاری ولی حال خوشی نیست

یه روز می‌فهمه اون‌که از تو دل کَند

خیانت کمتر از آدمکشی نیست...
.....

یه چن وقته که حال من خوب نیست

دلم خیلی تنگه واسه دیدنت

واسه خنده های پر از دلهره‌ت

واسه اخم‌ها و نخندیدنت

می‌ترسم از آینده‌ی مبهمم

می‌ترسم پر از روزای سخت شی

چقد تلخه وقتی یقین می‌کنم

تو با من نمی‌تونی خوشبخت شی

خودم گفته بودم بری تا یکی

بیاد حال و روزت رو بهتر کنه

خودم گفته بودم! چرا پس خودم

نمیتونه دوریتو باور کنه

من و تو که دیوونه‌ی هم شدیم

یه‌چن‌وقته دنبال هم نیستیم

چقد سخته هرکی رو دیدم بگم

تمومه! نه ما مال هم نیستیم

همین لحظه، هر روز، هر ثانیه

دلم تنگ میشه ولی برنگرد

ببین مصلحت اینه تنها بشیم

همین "مصلحت" ما رو بیچاره کرد

من امروز دستاتو ول می‌کنم

که فردا کنارم نیفتی زمین

یه وقتایی باید بذاری بری

ببین عشق یعنی دقیقا همین!

#آرزوبیرانوند



....

مواظـب باش دلبنـدم ...

دارم می افتم از چِشمـت ، مثِ بـرگای پائیزی

ولی یادت نره روزی ... به یادم اشک می ریزی

منو بِسپر به دستِ باد ، همون بی آشیـون مست

سراغم رو بگیر از خاک ، تهِ یه کوچه ی بن بست

مثِ تقـویم دل مرده ، ورق خوردیـم و فهمیدم

حقیقت دور بود و من ، تو رو نزدیـک می دیدم !

توُ این دنیای وارونه ، دروغ و عشق همـزادن

همونا کـه تو رو بـردن ، جنونو یادِ من دادن ....

پشیمونی توُ کارم نیست ، دارم می رم ، بدونِ تو

توُ این روزای گیج و گم ، فقـط یادت نره اینـو :

حواسـت نیست ، سـرت گرمه !! همین دلواپسم کرده

مواظـب باش دلبنـدم ... زمستـونا ، هـوا سـرده

......

به بند بند ِ نگاهش ضمانتی که نبود ...

به چشم های کمندش اسارتی که نبود ...

قسم به بخت سیاهم ... قسم به این غزلم

که سوختم به هوایش ... حمایتی که نبود ...

به جرم عشق عظیمی که در وجود ِ من است ...

به دادگاه ِ دو چشمش عدالتی که نبود ...

چه حرف ها زده شد پشت زخم های تنم ...

به جز پزشک معالج ... عیادتی که نبود ...

میان ذکر تو بودم ... که باز خوابم برد ...

و صبح آمد و با آن اجابتی که نبود ...

من عقربی شده ام در میان آتش دوست ...

و آه می کشم از این رضایتی که نبود ...

میان کوچه ی فکر و خیال پرسه زدم ...

به پشت هر قدمم جز حماقتی که نبود ...

درست نقطه ی جان را اجل نشانه گرفت ...

و شهر همهمه شد با جنایتی که نبود ...

و حیف چشم پلنگم به ماه ِ تو نرسید ...

شکایت از چه کنم؟از لیاقتی که نبود ...

.....
علف هرز
علفِ هرز !

پشتِ این نگاهِ روشن ، شبـح و ... دو روئیـه !

آینه هم دیگه می دونه ، خنده هام مصنوعیه !

می دونستم ! عشقِ پاکم ، واسـه تو خیـلی کمـه !

تو یه شاهزاده می خواستی ! نه دلی که پُـر غمه ...*

خـودِ واقعیمـو کُشتم ، تا توُ زنـدگیـم بمـونی

تا بگی برات عزیـزم ! بگـی بی من نمی تونی !

ریشـه های بـودنم رو ، به هـوای تو سوزوندم

از گذشته هـام بریدم ! علفِ هـرزِ تو ... موندم !

تو رو دارم ! اما بی من ! لحظه هام پره عذابـه

مثِ دلقکا ، عزیزم ، زنـدگیـم ! پشتِ نقـابـه !

بسمه این بندگی ... این همه دوز و کَلَـک

بگـو عاشقِ منی ؟ یا دروغ و صـورتک ؟!

....
..
حسین چیانی این را خواند
چقدر دوست داشتم اینجاشو
کدوم ابرو بغل کردی بباری
۱۵ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اگرچه نزد شما تشنه‌ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می‌شود ، آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام‌هایم را
هر آنچه شیفته‌تر از پیِ شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی‌ها را
اشاره‌ای کنم: انگار کوه کن بودم

من آن زلال‌پرستم در آب گند زمان
که فکر صافیِ آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب‌تر اما:
دلم خوش است که در غربت وطن بودم


محمدعلی_بهمنی

🖤یادش گرامی 🖤

قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم

#محمدعلی_بهمنی
روحشون شاد و یادشون گرامی 🖤🖤
۱۰ شهریور

باور کنید حال و هوایم مساعد است
این شایعات شیوه ی برخی جراید است
یک صبح
تیتر می شوم: این شخص

[بگذریم]

یک عصر
خوانده اید... و تکرار زاید است
من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم
باور نمی کنید؟
همین شعر شاهد است

#محمدعلی_بهمنی
۱۰ شهریور
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پشت دریا ها شهریست.
قایقی باید ساخت
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب…
سپهر این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بنده و چاکر و خوار و بله‌گویید هنوز
لاجرم ریزه‌خور سفره‌ی اویید هنوز

عورتِ ظلم عیان است و شما کوردلان
روز و شب در پی پوشاندن مویید هنوز

باغِ اندیشه پر از سیب درشت است و شما
سخت دلبسته‌ی آن بوته کدویید هنوز!

با شما رخنه‌ای از روز تولّد باقی‌ست
عمرتان طی شد و مشغول رُفویید هنوز

خون ما هست که از خوردنِ ... دیدن ادامه ›› آن مست شوید
زین سبب دشمن خون‌خوارِ سبویید هنوز

ما به دریا زده‌ایم از پی آن دُرّ و شما
پاچه بالا زده در بستر جویید هنوز

سال‌ها رفت و جهان نو شد و بی‌چاره شما
درصفِ دوست به دنبال عدویید هنوز...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
وطنم! ای بلند پایه بنا!
کشتی‌ات رفته زیر آب چرا؟
از چه می لرزی اینچنین هر روز؟
شهرهایت شده خراب چرا؟

قرن ها مردم خردمندت
زیر تیغِ سپاهیان بودند
تلخکان و ملیجکان اما
گوشه‌ی کاخ در امان بودند

صوفیان را که سوختند عیان
شاعران را که دوختند دهان
قرن‌های مدید، با تو چه کرد
جهل ... دیدن ادامه ›› شیخان و جورِ پادشهان؟!

آنچه رخ داد جز خیانت نیست!
سستی و سهو و اشتباه نبود
جای بس حیرت و تعجب داشت،
روزگارت اگر سیاه نبود!

باز اما به اعتبارِ اُمید
خیل بیچارگان خروشیدند
شعله در شهرها به پا کردند
تا نفس داشتند کوشیدند

تا که خون در دل نفاق کنند
جام بر جامِ اتّحاد زدند
همه با هم به راه افتادند
با صدای بلند داد زدند:

"ای شما که به مکر می‌خواهید
به عقابانِ ما قفس بدهید
دوره‌ی سروری تمام شده
همه باید تقاص پس بدهید!"

در دل اهل کاخ، ترس افتاد
لاجرم حکم تیر صادر شد
هرکه بال و پری به دوشش بود
بی خداحافظی مسافر شد

شاعرانی که بهرِ ریشه ی ظلم
در غزل داس و تیشه آوردند
جا زدند و ز فرط وجدان درد
رو به مشروب و شیشه آوردند!

اندک اندک ز گرد راه رسید
موسم خواب های خرگوشی
«جمع» تبدیل شد به «تنهایی»
شعله محکوم شد به خاموشی

طبق معمول، تا که مردم شهر
اندکی از خروش کم کردند
سر هر کوچه، پای هر دیوار
دارها باز قد علم کردند

جارچی‌ها صدای مردم را
«فتنه های زمانه» می‌خواندند
شاعران نیز دم به دم از ترس
غزل عاشقانه می‌خواندند

دردمندان، اسیر در زندان
فقرا فحش خورده و گریان
نوجوانان همه تپیده به خون
جگر مادرانشان بریان...

دست های نجیبِ کارگران
غرق در زخم و تاول‌اند هنوز
لیکن از لطف اهل کاخ، ببین:
شاعران پای منقل‌اند هنوز!

خون خشکیده را بشوی و ببین
چهره‌ی خلقِ رو سفیدت را
ما نمردیم، کودکان هستند
وطنم! حفظ کن اُمیدت را...
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
دوش از دم من باد صبا را که خبر کرد؟
وز نالهٔ من مرغ هوا را که خبر کرد؟

من بودم و کنجی و حریفی و سرودی
غم را که نشان داد، بلا را که خبر کرد؟

یک صوت حزین شب همه شب مونس ما بود
این نعره‌زن حیَّ علیٰ را که خبر کرد؟

گفتم که نیندیشم از اندوه خود امشب
اندیشهٔ اندوه‌فزا را که خبر کرد؟

در آتش و در آب فکندید حسن را
ای سینه و ای دیده شما را که خبر کرد؟

#خواجه_حسن_دهلوی
«اگر حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز می‌کنید، و اگر مکشوف می‌گردانم، طاقت آن نمی‌آورید. با شما چه می‌باید کرد؟»


تذکرة‌الاولیا؛ ذکر بایزید بسطامی
چرا پنهان کنم حالم که از مستی فرا رفته
گرم تیغ آورید یا مل مرا جانم به در رفته
۱۲ مرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر

از بهار
حظ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده می کند

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسۀ ناسیراب

برهنه
بگو برهنه به ... دیدن ادامه ›› خاکم کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم
که بی شایبۀ حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می خواهم

-------------------------------------
درآمیختن
از کتاب "ابراهیم در آتش"
احمد شاملو

* احمد شاملو 24 سال پیش در چنین روزی درگذشت.
سپهر این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
◇ چند شعر کوتاه از لیلا طیبی (صحرا)


(۱)
آرزوهای سوخته‌‌ات را
فریاد می‌کشم،
آه، ای کودکی من!


(۲)
آه ای موعد رسیدن؛
استجاب کن
دعای سیب کال را!


(۳)
آه مذاهب تکثیر شده،
مطرودم به دیانتتان
اشهد ان لا اله العشق
آماده‌ام ... دیدن ادامه ›› که سرم زنید!.


(۴)
کوتاهِ کوتاه می‌گویم:
[دوستت دارم] ...
شعری به درازای
ابدیت!


(۵)
از درخت بید حیاط
چیزی نماند...
جز نامه‌ای و،
نامی به یادگار!


(۶)
حالا،،،
خوب فهمیدم آه
من؛
قابی فراموش شده‌ای بودم برایش،
حلق آویزِ اتاقی متروکه!


#لیلا_طیبی (صحرا)
ZanaKordistani و میلاد فراهانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
◇ چند شعر کوتاه از رها فلاحی


(۱)
زیر باران قدم می‌زنم،
درختان در گوشی می‌گویند:
-- هوا پر از دلتنگی‌ست!


(۲)
غنچه‌ای بر لب باغچه،
تنهایی‌اش را
گریه می‌کند...


(۳)
میان گل‌ها
غنچه‌ای‌ست،
که هنوز لبخند زدن را
یاد نگرفته...


#رها_فلاحی


ZanaKordistani و میلاد فراهانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
.
ای سینه‌زن! قبول! عزاداریَت قبول!
ما خفته‌ایم! خفته! تو بیداریَت قبول!
ما گفته‌ایم: «نه» همه اهلِ جهنمیم...
تو مالکِ بهشت شدی... آریَت قبول!
باشد! اگر که تیر به چشمی ندوختی،
آن اشک‌های از همه سو جاریَت قبول!
باشد! اگر که دست به خونی نبرده‌ای،
در تکیه‌خانه زمزمه‌ی زاریَت قبول!
آری! اگر میانِ خیابان زِ دستِ تو،
ظلمی نرفته است، میانداریَت قبول!
زنجیر ... دیدن ادامه ›› گر به پای کسی بسته‌ای که هیچ...
ورنه بزن به شانه... خودآزاریَت قبول!
اما اگر که دست در این قصه داشتی،
شرمنده‌ایم! روضه‌ی درباریَت قبول!
پُر سکه باد کیسه‌ات ای کاسبِ حسین!
سودای دین‌فروشیِ بازاریَت قبول!
.
#حسین_جنتی
آرزوبیرانوند

خسته ام خسته تر از آه مرا میفهمی
یوسفی در به در چاه مرا میفهمی

زورقی ساکن و راکد ز تکاپوی حیات
بین بی راهه و صد راه مرا میفهمی

سد راهم شده یک بغض که بی فرجام است
ضجه ها میزنم آنگاه مرا میفهمی

قلب من تیز ترین تیرِ کمان آرش
یک پیاده شده بی شاه مرا میفهمی

بین ... دیدن ادامه ›› ما پنجره ها سرد تر از دیوارند
در افق نقش تن ماه مرا میفهمی

درد من کوه ترین غصه ی مادرزاد است
ظاهر آراسته چون کاه مرا میفهمی

ای فدای لب تو شاعر و شعری که سرود
خسته ام خسته به والله مرا میفهمی
حسین چیانی این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آرزوبیرانونددارد صدای شیهه‌ های درد می آید
شاید دوباره اتفاقی تازه در راه است
تنها صدای جیغ از اطراف می آید
اینجا که من هستم دقیقا شهر ارواح است

انگار در چشمم کسی هی خار می ریزد
چیزی به جز تاریکی مطلق نمی بینم
باید رجزخوانی کنم هل من مبارز را
من یک نفر اندازه‌ی یک شهر غمگینم

از چار چوب زندگی پارا فراتر برد
می خواست قدر ارزنی سنت شکن باشد
ماراقواعد ... دیدن ادامه ›› کشته ،مسخیم و نمی فهمیم
هرکس نمی خواهد که گاو مش حسن باشد

گاهی شبیه خاطرات مادرم هستم
ترکیب غم هایی که باقیمانده از جنگ است
ای زندگی تا می توانی هی عقب برگرد
خیلی برای کودکی هایم دلم تنگ است

باید کسی باشد حقیقت را به پا دارد
ازرفتن امثال زرین کوب می ترسم
ازبس پس از هرنیشخندساده غم دیدم
مثل سگ ازهراتفاق خوب می ترسم

از خلوتش بیرون نکش این روح زخمی را
من دیده ام هرآنچه را باید ببیند دوست
مجموعه ای از یادگاری های غمگینم
چند استخوان و کوهی ازغم داخل یک پوست

این روزها تنهایی ام بدجور می تازد
بادوستان باآشنایان باخدا قهرم
مثل خروسی بی محل در چشمتان هستم
من وصله ناجور تاریکی این شهرم

در خود هزاران دشمن بالقوه می بینم
ای روح بیمارم بیا دست از سرم بردار
حالم شبیه روز بعداز جنگ مغلوب است
سر را جدا کن ازتنم ای قاصددستار

پس مانده ی سردرد های نفرت انگیزم
خونابه ها توی ملاجم جشن میگیرند
ازدشمن فرضی شکست واقعی خوردم
مردان جنگی ناجوانمردانه می میرند

در سگ ترین حالات عمرم زندگی کردم
گفتم طبیعی بوده لابد،پیش می آید
تاوان سختی شاعران باید بپردازند
آرامش پوشالی ام دیری نمی پاید

بالاتر از رنگ سیاهی رنگهایی هست
شاعرجماعت رنگها را خوب می فهمد
بازیچه‌ی دوران شدن کار خداوند است
این دردها را حضرت ایوب می فهمد

لبخندمن آن حس گمنام مونالیزاست
وقتی تناقض در وجودم نقش می بندد
حال زنی پتیاره‌ی مجبور را دارم
می گرید اما مالنا وارانه می خندد

گاهی برای حوض ماهی شعر می گویم
گاهی خودم رامثل یک خرچنگ می بینم
گاهی تمام باورم را دور می ریزم
تا بی نهایت میروم گاهی که غمگینم

والعادیات تازه ای بر جانم افتاده
تا سابقون السابقون درد بامن باش
این انعطاف لعنتی دیوانه ام کرده
ای موم در دست زمان یکبار آهن باش

هرکس زمختی حقیقت را نمی خواهد
حتی برادر را برایش می دهد تاوان
بارشد سرسام آور این نابرادرها
جای صداقت پیشه یاچاه است یازندان

گلپونه های خنده ات از مار می گفتند
لعنت به آن روزی که احساس خطر کردم
دیرآمدی باچشم هایت خودکشی کردم
دنیای من مدفونِ در برف است اگر سردم

روزی به حسن نیتم اقرار خواهی کرد
یک صفحه را خواندی هنوز از خوشه های خشم
شرمنده ام، تلخی من پایان نخواهد داشت
مردم ولی هرگز به تقدیرم نگفتم چشم
حسین چیانی این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
داستان کوتاه به قلم آرزوبیرانوند

"
استخوان
راه زیادی نمانده . می توانم از کنار دیوار بالکن خانه مان را ببینم . از این زاویه بدجوری توی چشم می زند ! انگار یکی به زور هلش داده توی پیاده رو . بالکن های دیگر هم از کنار دیوار همین طوری به نظر می رسند . این جا و آن جا از دل خانه ها بیرون ... دیدن ادامه ›› زده اند .

 

- اَه ! دیگه از این بدتر نمیشه !

جلوی در خانه ، سگ سفید و بزرگی نشسته و استخوانی رابه دندان گرفته است . نزدیکش می شوم. ولی هیچ حرکتی نمی کند . کمی نزدیک تر می شوم . خرخر می کند .

کم کم دارد حوصله ام سر می رود . نمی دانم شهرداری چه غلطی می کند که وسط شهر یک سگ خوابیده است ! با عجله خودم را به خانه رساندم و حالا جلوی در مانده ام و نمی توانم تو بروم . این قضیه بیشتر عصبانی ام می کند . سینه ام شدیدتر از قبل تیر می شکد . نفسم تنگ می شود . دستانم را روی زانوهایم می گذارم و نفسی تازه می کنم .

ناگهان با عصبانیت به طرف سگ حمله می کنم و با لگد توی صورتش می کوبم . درست زیر چشمش . حیوان عوعویی می کند و چند متر دورتر می ایستد. با نگاهی حسرت بار به استخوانش که جلوی پای من است نگاه می کند و بعد به من خیره می شود . در چشمانش نفرت موج می زند . به طرفش خیز بر میدارم . چند قدمی عقب می رود ، می ایستد و به استخوان زل می زند . ول کن نیست ! با لگدی اسخوانش را هم پیش خودش می فرستم . کلید را می اندازم و در را باز می کنم .

پای پله ی اول نرسیده ام که دوباره قلبم تیر می کشد . همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می شود .  آخرین چیزی که می بینم لبه ی پله است که با سرعت نزدیک می شود .

 

**********************

     

چشمانم را باز می کنم . همه جا سیاه است . سرمایی عجیب در اطرافم موج می زند . بوی تندی بینی ام را آزار می دهد . درد نفس گیری روی پیشانی ام احساس می کنم . گویی آن قسمت را با چیزی شکافته اند .

 چیزی را روی صورتم احساس می کنم . با نفسم بالا و پایین می رود . سعی می کنم کنارش بزنم ، ولی دستانم بی حس شده اند . هر چه بیشتر سعی می کنم ، درد پیشانی ام بیشتر می شود .

به هر زحمتی که شده ، دستم را حرکت می دهم .به چیزی نرم برخورد می کند . شبیه ملافه است . دستم را به صورتم می رسانم و پارچه را کنار می زنم . ولی باز هم چیزی نمی بینم . هنوز همه جا سیاه است .

نکند کور شده باشم ؟ این فکر آشوبی در مغزم ایجاد می کند . دستم را چند بار جلوی چشمانم تکان می دهم . باز هم هیچ !

با ناامیدی فریاد می زنم : پرستار ! پرستار !

صدایم به طرز عجیبی خفه است . دوباره داد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

 خارشی روی صورتم احساس می کنم . گویی چیزی روی آن راه می رود . چیزی مثل یک حشره . روی شیب پل بینی ام می ایستد . کمی تامل می کند و به طرف دهانم راه می افتد . و بعد با یک حرکت انگشتم به پرواز در می آید .

وحشت سر تا پایم را فرا گرفته است . مغزم از کار افتاده . آخرین چیزهایی که یادم می آید یک سگ سفید بود و لبه ی پله که به صورتم نزدیک می شد .

به امید گرفتن دیوار ، دستم را حرکت می دهم .  بالای سرم به چیزی سخت برخورد می کند . درد شدیدی در مچم احساس می کنم . دوباره و این بار به آهستگی دستم را بالا می برم . سرد و سفت است . شبیه سنگ . زانویم را بالا می برم و دوباره با همان جسم برخورد می کنم . دستم را به سمت چپم می برم . با چیزی سرد ولی نرمتر تماس می یابد . گویی خاک است .طرف دیگر هم همین طور . می توانم خاک سرد و مرطوب را میان موهای دستم احساس کنم .

اینجا چه خبر است ؟ سنگ ، خاک ، تاریکی ؟  

 

 من توی قبر هستم ! این فکر مثل جریان برق ، در یک لحظه بدنم را طی می کند و از مغز به نوک پایم می رسد . بی اختیار زانویم را بلند می کنم و به سنگ بالای سرم می کوبم .

 زنده زنده خاکم کرده اند ! احتمالا تصور کرده اند که مرده ام ! شاید سکته کرده باشم . ولی به هر حال نمرده ام !

ترس مثل خوره به جانم می افتد . بدنم مور مور می شود . انگار هزاران مورچه زیر پوستم حرکت می کنند . موهای تنم سیخ شده اند .آدرنالین خونم بالا می رود . معده ام آشوب می شود و تلخی اسیدش را در دهانم احساس می کنم . با خودم می گویم :

-  نگران نباش ! حتما یه راهی هست .

و بعد دیوانه وار می خندم ! چه راهی ؟ خوب می دانم کجا هستم . من تازه خاک شده ام و هنوز سنگ قبر ندارم . احتمالا جایی در این شهر ، سنگ تراشی مشغول تراشیدن اسمم روی یک سنگ است ! این افکار باعث می شود بلندتر و عصبی تر بخندم .

قبلا دیده ام چطور مرده را خاک می کنند . ابتدا فضایی به طول حدود دو متر و عرض و عمق یک متر حفر می کنند . بعد درست در  وسط این گودال ، فضایی به اندازه ی کمی بیشتر از عرض شانه های مرده و عمق حدود یک متر می کنند و مرده را درون آن قرار می دهند . بعد شش تکه موزاییک سنگین روی آن می گذارند تا از نفوذ خاک به درون قبر محافظت کند . سنگی که با زانویم به آن کوبیدم احتمالا یکی از همین موزاییک هاست . در آخر هم قسمت بیرونی را با خاک می پوشانند . با این حساب ، من اول باید موزاییک های ضخیم را بشکنم و بعد خودم را از زیر یک متر خاک بیرون بکشم !

دوباره بی اختیار می خندم . کارم ساخته است !

به تاریکی زل می زنم . زیاد هم ترسناک نیست . در واقع هیچ چیز نیست . عدم وجود است . و همینش کمی ترسناک است . وقتی می دانی هیچ چیزی نیست ، دیگر امیدی هم نخواهد بود . آدم بدبین همیشه می گوید که از این بدتر نمی شود . ولی آدم خوش بین می گوید از این بدتر هم ممکن است !

ناخودآگاه یاد سگی می افتم که با لگد توی صورتش زدم . حتی بعد از کتک خوردن ، باز هم  از به دست آوردن استخوان نا امید نشده بود .

با خودم می گویم : از یک سگ هم کمتری ؟ برای استخوانت بجنگ !

دستم را به آرامی به موزاییک ها می کشم تا درز بین آن ها را پیدا کنم . درست است ! دقیقا شش تا . نفسم را در سینه حبس می کنم . زانویم را با شدت به موزاییک سوم می کوبم . با همان ضربه ی اول می شکند ! حتی در فیلم ها هم بار اول این اتفاق نمی افتد ! احتمالا ترک داشته .  شانس آورده ام که پیش از این زیر بار این همه خاک نشکسته بود !

با ضربه ی دوم موزاییک پایین می افتد و خاک با سرعت وارد قبر می شود . هجوم خاک به درون قبر ، آن را به دو نیم می کند . در طرفی پاهایم مانده و در طرف دیگر بالا تنه ام . به زور پاهایم را جمع می کنم . نفسم را حبس می کنم و موزاییک دوم را که درست بالای سینه ام است به جای موزاییک شکسته هل می دهم . خاک با سرعت زیادی روی سینه ام می ریزد .

نفسی تازه می کنم . نمی دانم چقدر طول می کشد . بدون اینکه بدانم ، بر روی پرده ای تاریک که جلوی چشمانم کشیده شده ، به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام می پردازم . بوی نم خاک فضای خاطراتم را دلگیرتر می کند .  بغض گلویم را می فشارد . چشمانم پر از اشک می شود . 

سیلی محکمی به خودم می زنم . حالا زمان وقت تلف کردن و غصه خوردن نیست ! دوباره دست به کار می شوم . خاک ها را با دست به فضاهای خالی قبر هل می دهم . هر چه بیشتر این کار را می کنم ، خاک بیشتری به درون قبر سرازیر می شود .

تا روی سینه ام را خاک پوشانده است . فقط سر و دو دستم بیرون مانده اند . ولی هنوز به سطح خاک نرسیده ام . سعی می کنم حرکت کنم ، ولی دو دستم بر روی سینه ام ثابت مانده اند .  

دیگر نمی توانم حرکت کنم . همه جا پر از خاک است . هوای کمی برایم مانده که آن را هم به سرعت مصرف می کنم .

نمی دانم چقدر با سطح زمین فاصله دارم . با توجه به خاکی که توی قبر هست نباید زیاد باشد . ولی هر چقدر باشد دیگر نمی توانم کاری بکنم . حداقل خوشحالم که زور خودم را زدم .

چشمانم را می بندم و به امید مرگ می نشینم . انگار سبک شده ام .  

 

کمی خاک روی صورتم می ریزد . چشمانم را باز می کنم . بالای سرم هیاهویی بر پاست . خاک ها کنار می روند و راهی باریک باز می شود .  اولین چیزی که می بینم  ، ستاره ای دور است که به من چشمک می زند .

از خوشحالی زبانم بند آمده است .

 

و بعد ، یک تکه استخوان  از همان راه باریک به درون قبر می افتد . برش میدارم . از ترس اینکه مجرا بسته شود ، با عجله دستم را بیرون می برم و با استخوان خاک ها را کنار می زنم . خاک نرم با سرعت کنار می رود . جانی دوباره گرفته ام .

کم کم جا برای دست دیگرم هم باز می شود . دو دستی خاک را کنار می زنم . درون موها ، گوشها و چشمانم ، پر از خاک شده است .  کمی که جا باز شد ، سرم را از بین دو دستم بالا می آورم و با زحمت خودم را از قبر بیرون می کشم . چشمان اشک آلودم را با گوشه ی کفن پاک می کنم .  نسیم خنکی که در قبرستان می وزد در ریه هایم هضم می شود .  

 

سگ سفیدی که زیر یک چشمش کبود است ،روی یک قبر  قدیمی نشسته و به استخوانی که در دستم است زل زده .

نزدیکش می شوم . دستی بر سرش می کشم .  استخوان را جلوی پایش روی زمین می گذارم و می گوبم :

 

-  ممنونم که اینجا رو برای چال کردن استخونت انتخاب کردی"
مریم علیپور و حسین چیانی این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید