در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:39:24
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
آرزوبیرانوند

خسته ام خسته تر از آه مرا میفهمی
یوسفی در به در چاه مرا میفهمی

زورقی ساکن و راکد ز تکاپوی حیات
بین بی راهه و صد راه مرا میفهمی

سد راهم شده یک بغض که بی فرجام است
ضجه ها میزنم آنگاه مرا میفهمی

قلب من تیز ترین تیرِ کمان آرش
یک پیاده شده بی شاه مرا میفهمی

بین ... دیدن ادامه ›› ما پنجره ها سرد تر از دیوارند
در افق نقش تن ماه مرا میفهمی

درد من کوه ترین غصه ی مادرزاد است
ظاهر آراسته چون کاه مرا میفهمی

ای فدای لب تو شاعر و شعری که سرود
خسته ام خسته به والله مرا میفهمی
آرزوبیرانونددارد صدای شیهه‌ های درد می آید
شاید دوباره اتفاقی تازه در راه است
تنها صدای جیغ از اطراف می آید
اینجا که من هستم دقیقا شهر ارواح است

انگار در چشمم کسی هی خار می ریزد
چیزی به جز تاریکی مطلق نمی بینم
باید رجزخوانی کنم هل من مبارز را
من یک نفر اندازه‌ی یک شهر غمگینم

از چار چوب زندگی پارا فراتر برد
می خواست قدر ارزنی سنت شکن باشد
ماراقواعد ... دیدن ادامه ›› کشته ،مسخیم و نمی فهمیم
هرکس نمی خواهد که گاو مش حسن باشد

گاهی شبیه خاطرات مادرم هستم
ترکیب غم هایی که باقیمانده از جنگ است
ای زندگی تا می توانی هی عقب برگرد
خیلی برای کودکی هایم دلم تنگ است

باید کسی باشد حقیقت را به پا دارد
ازرفتن امثال زرین کوب می ترسم
ازبس پس از هرنیشخندساده غم دیدم
مثل سگ ازهراتفاق خوب می ترسم

از خلوتش بیرون نکش این روح زخمی را
من دیده ام هرآنچه را باید ببیند دوست
مجموعه ای از یادگاری های غمگینم
چند استخوان و کوهی ازغم داخل یک پوست

این روزها تنهایی ام بدجور می تازد
بادوستان باآشنایان باخدا قهرم
مثل خروسی بی محل در چشمتان هستم
من وصله ناجور تاریکی این شهرم

در خود هزاران دشمن بالقوه می بینم
ای روح بیمارم بیا دست از سرم بردار
حالم شبیه روز بعداز جنگ مغلوب است
سر را جدا کن ازتنم ای قاصددستار

پس مانده ی سردرد های نفرت انگیزم
خونابه ها توی ملاجم جشن میگیرند
ازدشمن فرضی شکست واقعی خوردم
مردان جنگی ناجوانمردانه می میرند

در سگ ترین حالات عمرم زندگی کردم
گفتم طبیعی بوده لابد،پیش می آید
تاوان سختی شاعران باید بپردازند
آرامش پوشالی ام دیری نمی پاید

بالاتر از رنگ سیاهی رنگهایی هست
شاعرجماعت رنگها را خوب می فهمد
بازیچه‌ی دوران شدن کار خداوند است
این دردها را حضرت ایوب می فهمد

لبخندمن آن حس گمنام مونالیزاست
وقتی تناقض در وجودم نقش می بندد
حال زنی پتیاره‌ی مجبور را دارم
می گرید اما مالنا وارانه می خندد

گاهی برای حوض ماهی شعر می گویم
گاهی خودم رامثل یک خرچنگ می بینم
گاهی تمام باورم را دور می ریزم
تا بی نهایت میروم گاهی که غمگینم

والعادیات تازه ای بر جانم افتاده
تا سابقون السابقون درد بامن باش
این انعطاف لعنتی دیوانه ام کرده
ای موم در دست زمان یکبار آهن باش

هرکس زمختی حقیقت را نمی خواهد
حتی برادر را برایش می دهد تاوان
بارشد سرسام آور این نابرادرها
جای صداقت پیشه یاچاه است یازندان

گلپونه های خنده ات از مار می گفتند
لعنت به آن روزی که احساس خطر کردم
دیرآمدی باچشم هایت خودکشی کردم
دنیای من مدفونِ در برف است اگر سردم

روزی به حسن نیتم اقرار خواهی کرد
یک صفحه را خواندی هنوز از خوشه های خشم
شرمنده ام، تلخی من پایان نخواهد داشت
مردم ولی هرگز به تقدیرم نگفتم چشم
داستان کوتاه به قلم آرزوبیرانوند

"
استخوان
راه زیادی نمانده . می توانم از کنار دیوار بالکن خانه مان را ببینم . از این زاویه بدجوری توی چشم می زند ! انگار یکی به زور هلش داده توی پیاده رو . بالکن های دیگر هم از کنار دیوار همین طوری به نظر می رسند . این جا و آن جا از دل خانه ها بیرون ... دیدن ادامه ›› زده اند .

 

- اَه ! دیگه از این بدتر نمیشه !

جلوی در خانه ، سگ سفید و بزرگی نشسته و استخوانی رابه دندان گرفته است . نزدیکش می شوم. ولی هیچ حرکتی نمی کند . کمی نزدیک تر می شوم . خرخر می کند .

کم کم دارد حوصله ام سر می رود . نمی دانم شهرداری چه غلطی می کند که وسط شهر یک سگ خوابیده است ! با عجله خودم را به خانه رساندم و حالا جلوی در مانده ام و نمی توانم تو بروم . این قضیه بیشتر عصبانی ام می کند . سینه ام شدیدتر از قبل تیر می شکد . نفسم تنگ می شود . دستانم را روی زانوهایم می گذارم و نفسی تازه می کنم .

ناگهان با عصبانیت به طرف سگ حمله می کنم و با لگد توی صورتش می کوبم . درست زیر چشمش . حیوان عوعویی می کند و چند متر دورتر می ایستد. با نگاهی حسرت بار به استخوانش که جلوی پای من است نگاه می کند و بعد به من خیره می شود . در چشمانش نفرت موج می زند . به طرفش خیز بر میدارم . چند قدمی عقب می رود ، می ایستد و به استخوان زل می زند . ول کن نیست ! با لگدی اسخوانش را هم پیش خودش می فرستم . کلید را می اندازم و در را باز می کنم .

پای پله ی اول نرسیده ام که دوباره قلبم تیر می کشد . همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می شود .  آخرین چیزی که می بینم لبه ی پله است که با سرعت نزدیک می شود .

 

**********************

     

چشمانم را باز می کنم . همه جا سیاه است . سرمایی عجیب در اطرافم موج می زند . بوی تندی بینی ام را آزار می دهد . درد نفس گیری روی پیشانی ام احساس می کنم . گویی آن قسمت را با چیزی شکافته اند .

 چیزی را روی صورتم احساس می کنم . با نفسم بالا و پایین می رود . سعی می کنم کنارش بزنم ، ولی دستانم بی حس شده اند . هر چه بیشتر سعی می کنم ، درد پیشانی ام بیشتر می شود .

به هر زحمتی که شده ، دستم را حرکت می دهم .به چیزی نرم برخورد می کند . شبیه ملافه است . دستم را به صورتم می رسانم و پارچه را کنار می زنم . ولی باز هم چیزی نمی بینم . هنوز همه جا سیاه است .

نکند کور شده باشم ؟ این فکر آشوبی در مغزم ایجاد می کند . دستم را چند بار جلوی چشمانم تکان می دهم . باز هم هیچ !

با ناامیدی فریاد می زنم : پرستار ! پرستار !

صدایم به طرز عجیبی خفه است . دوباره داد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

 خارشی روی صورتم احساس می کنم . گویی چیزی روی آن راه می رود . چیزی مثل یک حشره . روی شیب پل بینی ام می ایستد . کمی تامل می کند و به طرف دهانم راه می افتد . و بعد با یک حرکت انگشتم به پرواز در می آید .

وحشت سر تا پایم را فرا گرفته است . مغزم از کار افتاده . آخرین چیزهایی که یادم می آید یک سگ سفید بود و لبه ی پله که به صورتم نزدیک می شد .

به امید گرفتن دیوار ، دستم را حرکت می دهم .  بالای سرم به چیزی سخت برخورد می کند . درد شدیدی در مچم احساس می کنم . دوباره و این بار به آهستگی دستم را بالا می برم . سرد و سفت است . شبیه سنگ . زانویم را بالا می برم و دوباره با همان جسم برخورد می کنم . دستم را به سمت چپم می برم . با چیزی سرد ولی نرمتر تماس می یابد . گویی خاک است .طرف دیگر هم همین طور . می توانم خاک سرد و مرطوب را میان موهای دستم احساس کنم .

اینجا چه خبر است ؟ سنگ ، خاک ، تاریکی ؟  

 

 من توی قبر هستم ! این فکر مثل جریان برق ، در یک لحظه بدنم را طی می کند و از مغز به نوک پایم می رسد . بی اختیار زانویم را بلند می کنم و به سنگ بالای سرم می کوبم .

 زنده زنده خاکم کرده اند ! احتمالا تصور کرده اند که مرده ام ! شاید سکته کرده باشم . ولی به هر حال نمرده ام !

ترس مثل خوره به جانم می افتد . بدنم مور مور می شود . انگار هزاران مورچه زیر پوستم حرکت می کنند . موهای تنم سیخ شده اند .آدرنالین خونم بالا می رود . معده ام آشوب می شود و تلخی اسیدش را در دهانم احساس می کنم . با خودم می گویم :

-  نگران نباش ! حتما یه راهی هست .

و بعد دیوانه وار می خندم ! چه راهی ؟ خوب می دانم کجا هستم . من تازه خاک شده ام و هنوز سنگ قبر ندارم . احتمالا جایی در این شهر ، سنگ تراشی مشغول تراشیدن اسمم روی یک سنگ است ! این افکار باعث می شود بلندتر و عصبی تر بخندم .

قبلا دیده ام چطور مرده را خاک می کنند . ابتدا فضایی به طول حدود دو متر و عرض و عمق یک متر حفر می کنند . بعد درست در  وسط این گودال ، فضایی به اندازه ی کمی بیشتر از عرض شانه های مرده و عمق حدود یک متر می کنند و مرده را درون آن قرار می دهند . بعد شش تکه موزاییک سنگین روی آن می گذارند تا از نفوذ خاک به درون قبر محافظت کند . سنگی که با زانویم به آن کوبیدم احتمالا یکی از همین موزاییک هاست . در آخر هم قسمت بیرونی را با خاک می پوشانند . با این حساب ، من اول باید موزاییک های ضخیم را بشکنم و بعد خودم را از زیر یک متر خاک بیرون بکشم !

دوباره بی اختیار می خندم . کارم ساخته است !

به تاریکی زل می زنم . زیاد هم ترسناک نیست . در واقع هیچ چیز نیست . عدم وجود است . و همینش کمی ترسناک است . وقتی می دانی هیچ چیزی نیست ، دیگر امیدی هم نخواهد بود . آدم بدبین همیشه می گوید که از این بدتر نمی شود . ولی آدم خوش بین می گوید از این بدتر هم ممکن است !

ناخودآگاه یاد سگی می افتم که با لگد توی صورتش زدم . حتی بعد از کتک خوردن ، باز هم  از به دست آوردن استخوان نا امید نشده بود .

با خودم می گویم : از یک سگ هم کمتری ؟ برای استخوانت بجنگ !

دستم را به آرامی به موزاییک ها می کشم تا درز بین آن ها را پیدا کنم . درست است ! دقیقا شش تا . نفسم را در سینه حبس می کنم . زانویم را با شدت به موزاییک سوم می کوبم . با همان ضربه ی اول می شکند ! حتی در فیلم ها هم بار اول این اتفاق نمی افتد ! احتمالا ترک داشته .  شانس آورده ام که پیش از این زیر بار این همه خاک نشکسته بود !

با ضربه ی دوم موزاییک پایین می افتد و خاک با سرعت وارد قبر می شود . هجوم خاک به درون قبر ، آن را به دو نیم می کند . در طرفی پاهایم مانده و در طرف دیگر بالا تنه ام . به زور پاهایم را جمع می کنم . نفسم را حبس می کنم و موزاییک دوم را که درست بالای سینه ام است به جای موزاییک شکسته هل می دهم . خاک با سرعت زیادی روی سینه ام می ریزد .

نفسی تازه می کنم . نمی دانم چقدر طول می کشد . بدون اینکه بدانم ، بر روی پرده ای تاریک که جلوی چشمانم کشیده شده ، به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام می پردازم . بوی نم خاک فضای خاطراتم را دلگیرتر می کند .  بغض گلویم را می فشارد . چشمانم پر از اشک می شود . 

سیلی محکمی به خودم می زنم . حالا زمان وقت تلف کردن و غصه خوردن نیست ! دوباره دست به کار می شوم . خاک ها را با دست به فضاهای خالی قبر هل می دهم . هر چه بیشتر این کار را می کنم ، خاک بیشتری به درون قبر سرازیر می شود .

تا روی سینه ام را خاک پوشانده است . فقط سر و دو دستم بیرون مانده اند . ولی هنوز به سطح خاک نرسیده ام . سعی می کنم حرکت کنم ، ولی دو دستم بر روی سینه ام ثابت مانده اند .  

دیگر نمی توانم حرکت کنم . همه جا پر از خاک است . هوای کمی برایم مانده که آن را هم به سرعت مصرف می کنم .

نمی دانم چقدر با سطح زمین فاصله دارم . با توجه به خاکی که توی قبر هست نباید زیاد باشد . ولی هر چقدر باشد دیگر نمی توانم کاری بکنم . حداقل خوشحالم که زور خودم را زدم .

چشمانم را می بندم و به امید مرگ می نشینم . انگار سبک شده ام .  

 

کمی خاک روی صورتم می ریزد . چشمانم را باز می کنم . بالای سرم هیاهویی بر پاست . خاک ها کنار می روند و راهی باریک باز می شود .  اولین چیزی که می بینم  ، ستاره ای دور است که به من چشمک می زند .

از خوشحالی زبانم بند آمده است .

 

و بعد ، یک تکه استخوان  از همان راه باریک به درون قبر می افتد . برش میدارم . از ترس اینکه مجرا بسته شود ، با عجله دستم را بیرون می برم و با استخوان خاک ها را کنار می زنم . خاک نرم با سرعت کنار می رود . جانی دوباره گرفته ام .

کم کم جا برای دست دیگرم هم باز می شود . دو دستی خاک را کنار می زنم . درون موها ، گوشها و چشمانم ، پر از خاک شده است .  کمی که جا باز شد ، سرم را از بین دو دستم بالا می آورم و با زحمت خودم را از قبر بیرون می کشم . چشمان اشک آلودم را با گوشه ی کفن پاک می کنم .  نسیم خنکی که در قبرستان می وزد در ریه هایم هضم می شود .  

 

سگ سفیدی که زیر یک چشمش کبود است ،روی یک قبر  قدیمی نشسته و به استخوانی که در دستم است زل زده .

نزدیکش می شوم . دستی بر سرش می کشم .  استخوان را جلوی پایش روی زمین می گذارم و می گوبم :

 

-  ممنونم که اینجا رو برای چال کردن استخونت انتخاب کردی"
مریم علیپور این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کوتاه به قلم آرزو بیرانوند
" تلخ مثل ...!!
اوقات بیکاری ، می نشستیم جلوی هم و به صورت های هم خیره می شدیم . او حسرت صورت مرا می خورد و من حسرت صورت او را .. چند دقیقه ای که بی صدا به هم زل می زدیم ، خنده ام می گرفت . شروع می کردم به قهقه زدن. مریم هم نوک انگشتش را فرو می کرد توی چالی های لُپم و می گفت ، کاش مادر او هم وقتی حامله بود ، سیب زیاد می خورد تا او هم دو تا از این چالی ها گوشه ی لُپ هایش داشت ...!!

.... از نگاه کردن مریم سیر نمی شوم .  موهای لخت و بلند و خرمایی اش ، دور تا دور صورت استخوانی و رنگ پریده اش را گرفته و بدجور خودنمایی می کند . دست می کشم روی تارهای نرم موهایش و سعی می کنم لطافتش را برای همیشه به خاطر بسپارم . چقدر دلم می خواهد از جایش بلند شود ، روبرویم بنشیند و موهایش را بسپرد به دست هایم ،تا دوباره با موهایش بازی کنم و ببافمشان ...

درست مثل همان روز هایی که با احمد قرار داشت .

حاضر که می شد ، لباس هایش را که می پوشید ، می آمد و دو زانو می نشست جلویم ..کتاب را از ... دیدن ادامه ›› دستم می کشید بیرون و می گفت که موهایش را ببافم . من هم دست می کردم لای موهایش و سه دسته شان می کردم . دسته ها را می پیچاندم توی هم و  شروع می کردم به بافتن.. به آخر که می رسید ، بهانه می آوردم که خراب شد!  دوباره موهایش را باز می کردم و از اول  می بافتم . این جور وقت ها ، این شعر حمید مصدق را برایش می خواندم " گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من ، گیسوان تو شب بی پایان ، جنگل عطر آلود ، موج دریای خیال..." می خواستم حواسش به شعر خواندن من پرت شود تا نپرسد که چرا بافتن موهایش اینقدر طول کشیده. اما تا می رسیدم به الف خیال ، دهانم را که باز می کردم تا الف را بکشم ، احمد زنگ می زد !!! هم شعر نصفه نیمه می ماند و هم مریم ، بی حواس ، روسری اش را می انداخت روی سرش و از اتاق می زد بیرون .. نمی خواست حتی یک ثانیه هم احمد را منتظر بگذارد..

آن وقت بود که بعد از رفتن مریم ، توی اتاق تنگ و نمناک خوابگاه ، تنهایی می آمد سراغم  و من ..هیچ مریم دیگری توی زندگی ام نبود که این تنهایی ها را با او پر کنم!

... حالا هم تنهایم باز ...توی یک اتاق تاریک و سرد و متعفن !! می روم گوشه ی اتاق و چراغ مهتابی را روشن می کنم . نورش می افتد روی بدن مریم و پوستش را از آن چه که هست سفید تر می کند . مهتابی رنگ شده است مریم . شاید هم سفید ؛ مثل صبح؛ مثل امروز...

ساعت درست 6 صبح بود که وارد اتاق شدم . مثل همیشه ، روپوش سفیدم را تنم کردم و انگشت هایم را میان لاستیک دستکش ها پنهان کردم . رفتم طرف جسدی که وسط اتاق ، روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه ی سفید را از روی صورتش کنار زدم ، و چشم هایم .... چشم هایم صورت آرام و بی جان مریم را دیدند که با سکوت و آن نگاه بسته و یخ زده ، روی تخت دراز کشیده بود . او مریم بود اما نه آن مریم همیشگی...نه مریم من!! نه چشم هایش دیگر آن نگاه شوخ را داشتند و نه لب هایش آن لبخند های عمیق و از ته دل را ...

همین دیشب بود که برای آخرین بار خنده اش را دیدم . اما چقدر زود دلتنگ خنده هایش شده ام . دلتنگ خنده هایی که اشکش را در می آورد و نفسش را می بُرید... به لب های برجسته و قلوه ای و کبودش که نگاه می کنم هیچ اثری از آن طراوت و لبخند های گذشته اش روی آن ها نیست .

همیشه وقتی صورتم را می بوسید پوستم از حسش ، داغ می شد و گزگز می کرد... ولی حالا ، انگشتم را که می کشم روی لب هایش ، تمام بدنم یخ می زند !!

مریم یخ زده است انگار ... و او چقدر از سرما بیزار بود . همیشه زمستان که می شد ، برف که می آمد، توی اتاق خودش را حبس می کرد و می چپید توی بغل من . دست هایم را دور کمرش حلقه می کردم و او را می چسباندم به خودم و او هم توی بغلم ، جمع می شد . مثل یک گنجشکــ ،کوچک! ...می گفت تو بخاری منی ! گرمی ! داغ..!! من هم تا می آمدم بگویم تو جوانه ی گندمیـــ ، زنگ تلفن احمد او را از آغوش من بیرون می کشید ... حاضر می شد ، می آمد روی گونه ام بوسه ای می زد و در اتاق را محکم به هم می کوبید و با عجله از پله ها می دوید پایین...

می دانستم احمد آن پایین کنار ماشینش بی قرار آمدن مریم است و می دانستم لب های برجسته و قلوه ای اش قرار است بوسیده شود... !! سرم را فرو می کردم توی کتاب هایم و مثلا حواس خودم را پرت می کردم...تا یک جوری این تنهایی های لعنتی ام تمام شود و مریم دوباره برگردد...که مریمم را دوباره به من برش گردانند..!!

اما او دیگر هیچ وقت بر نمی گردد . و من این آخرین باریست که می توانم خوب نگاهش کنم . با تمام وجود نگاهش می کنم و نوازشش می کنم  . خم می شوم و گردنش را می بوسم . زیر گلویش را ... درست همان جایی که مخصوص ستاره اش بود.

همیشه یک گردنبد نقره به گردنش می انداخت . یک ستاره ! می گفت هدیه ی احمد است . هیچ وقت گردنش را بدون آن گردنبند ندیده بودم و حالا چقدر جایش روی پوست صاف و یخ زده اش خالیست... هروقت که می خواستم سر به سرش بگذارم ، وقتی که خواب بود گردنبند را باز می کردم و می انداختم توی گلدان کوچکی که تویش به جای گل ، پر بود از خط چشم و خط لب ...

آن وقت ، بیدار که می شد ، طبق عادتش ، دست که می برد طرف گردنش تا ستاره را لمس کند ، می فهمید که باز شیطنت های من گل کرده است . جیغی می کشید و دورتا دور اتاق کوچک خوابگاه را دنبال من می دوید.

خسته که می شد ، به نفس نفس که می افتاد، می ایستاندمش جلوی آیینه و ستاره را از پشت ، به گردنش می انداختم ، و به لبخند پت و پهنش توی آیینه خیره می شدم . من همه ی نگاهم می شد او و او همه ی نگاهش می شد ستاره ای که افتاده بود روی گردن سفیدش .دوباره حسود میشدم و دست می گذاشتم روی ستاره ، روی پوست داغش .آن وقت نگاه از گردنبند می گرفت و از توی آیینه به من خیره می شد . لبخند روی لبش را صمیمی تر می کرد و چشمکی می زد .من هم پشت گردنش را می بوسیدم ، کیفم را برمی داشتم و از اتاق می زدم بیرون .می دانستم که بعد از رفتن من ، دلتنگ احمدش می شود باز ؛ به او زنگ می زند...و باز احمد مریمم را از من می گیرد!! 

..

گوشی موبایلم زنگ می خورد . خودش است . احمد ! سراغ مریم را می گیرد . می گوید از دیشب که از هم جدا شده اند دیگر ازش خبری ندارد . در صدایش نگرانی موج می زند . من سکوت کرده ام در مقابل حرف هایش و به چشم های بسته ی مریم و مژه های بلند و پرپشتش زل زده ام .

همین دیشب بود که همین چشم ها را دوخت به من و تمام ذوق و خوشحالی درونش را پاشید توی صورتم ... گفت که آخر این ماه قرار است با احمد ازدواج کند . از خوشحالی یک لحظه آرام و قرار نداشت . طول خانه ی جدیدی که همین ماه قبل با هم شریکی خریده بودیم را هی می رفت و می آمد و با خودش حرف می زد . مرا نمی دید اصلا ..داشت برنامه ریزی می کرد برای آینده اش و من...توی هیچ کدام از برنامه هایش نبودم !!

همیشه دلم می خواست به چشم هایش خیره شوم . یعنی با هم به چشم های هم خیره شویم .

او روی صورتش را با یک روسری می بست و فقط چشم هایش را بیرون می گذاشت . آن وقت به نگاهش خیره می شدم و به یک دقیقه نکشیده ، حس توی نگاهش را لو می دادم و پته اش را می ریختم روی آب !! چشم هایش ، دم دستم بود و نگاهش برایم بی رمز و راز... ! حتی احمد هم مریم را به اندازه ی من نمی شناخت .

ولی دیشب اولین بار بود که چشم هایمان با هم در تضاد شدند . چشم های طوسی من و چشم های مشکی و تیز و براق او که دیگر کور شده بود و با نگاه من همخوانی نداشت . دیگر نمی خواست به من نگاه کند . دیگر برایش مهم نبودم . در واقع نبودم اصلا..همه ی دردم همین بود ـــ دیگر برایش وجود نداشتم...!!

بدون آن که حتی کلمه ای با احمد حرف زده باشم ، گوشی را قطع می کنم و پرتش می کنم روی میز. دوباره با مریم تنها می شوم . فقط من و او....

درست مثل همین دیشب!! همین دیشب ، که تنها ، با جسارت ، عصبی ، و خشمگین ایستاده بود روبرویم و زل زده بود توی چشم هایم . صدایم می لرزید . وقتی گفتم احمد لیاقتت را ندارد صدایم آنقدر آهسته بود که شک کردم شنیده باشد . اما او... ناغافل سیلی محکمی توی گوشم خواباند ؛ با آن که سعی کرده بود خشمش را کنترل کند. گفت ...تو هیچی حالیت نیست ؛ من عاشق احمدم....!!!!! و به من پشت کرد و نگاه از من گرفت.

احمد...احمد...احمد !!! فقط احمد...

هنوز هم گوشم از صدای سیلی شب قبلش دارد سوت می کشد . درست به همان تندی و تیزی ؛ و هنوز هم تن صدای خشمگینش را به وضوح می شنوم وقتی تمام حرصش را جمع کرد و سرم داد کشید که.... تو هیچی حالیت نیست ؛...

...حتی وقتی داشتم توی کابینت دنبال مرگ موشی که تازگی ها خود مریم خریده بود می گشتم ، باز هم صدایش تمام وجودم را پر کرده بود و از گوش هایم خارج نمی شد که من... من عاشق احمدم ــ!!!...

نمی دانم وقتی فنجان قهوه را از دستم گرفت ، چرا بغض توی چشم هایم را ندید ؛ چرا خواهش و التماسی که توی چشم هایم موج می زد را ندید که " قهر کن و فنجان قهوه را از من نگیر ". اما او ...فقط نگاهش به گوشی اش بود و حواسش پی احمدش . ستاره ی گردنش را هم گرفته بود بین دو انگشتش و از من .......غافل بود .  

دست می کنم توی جیب چپ شلوارم . سطح صاف و خنک ستاره را لمس می کنم ...می آورمش بیرون و بویش می کنم . بوی مریم را می دهد...

ستاره را می بندم به گلویش ...ملحفه ی سفید را می کشم روی صورت سفید و استخوانی اش و توی برگه ی گزارش کالبد شکافی ، خودکشی اش را تایید می کنم... !! او متعلق به احمد نبود . مریم متعلق به هیچ کس نبود ؛ حتی من !!

دوباره مثل تمام گزارش های قبل ، همان کلمه ی تکراری را می اندازم زیر برگه ی گزارش...." دکتر رویا پارسا.." و مریم را توی تنهایی تاریک اتاق ، تنها می گذارم ...برای همیشه"
داستان کوتاهی به قلم آرزوبیرانوند

" تلخ مثل ...!!
اوقات بیکاری ، می نشستیم جلوی هم و به صورت های هم خیره می شدیم . او حسرت صورت مرا می خورد و من حسرت صورت او را .. چند دقیقه ای که بی صدا به هم زل می زدیم ، خنده ام می گرفت . شروع می کردم به قهقه زدن. مریم هم نوک انگشتش را فرو می کرد توی چالی های لُپم و می گفت ، کاش مادر او هم وقتی حامله بود ، سیب زیاد می خورد تا او هم دو تا از این چالی ها گوشه ی لُپ هایش داشت ...!!

.... از نگاه کردن مریم سیر نمی شوم .  موهای لخت و بلند و خرمایی اش ، دور تا دور صورت استخوانی و رنگ پریده اش را گرفته و بدجور خودنمایی می کند . دست می کشم روی تارهای نرم موهایش و سعی می کنم لطافتش را برای همیشه به خاطر بسپارم . چقدر دلم می خواهد از جایش بلند شود ، روبرویم بنشیند و موهایش را بسپرد به دست هایم ،تا دوباره با موهایش بازی کنم و ببافمشان ...

درست مثل همان روز هایی که با احمد قرار داشت .

حاضر که می شد ، لباس هایش را ... دیدن ادامه ›› که می پوشید ، می آمد و دو زانو می نشست جلویم ..کتاب را از دستم می کشید بیرون و می گفت که موهایش را ببافم . من هم دست می کردم لای موهایش و سه دسته شان می کردم . دسته ها را می پیچاندم توی هم و  شروع می کردم به بافتن.. به آخر که می رسید ، بهانه می آوردم که خراب شد!  دوباره موهایش را باز می کردم و از اول  می بافتم . این جور وقت ها ، این شعر حمید مصدق را برایش می خواندم " گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من ، گیسوان تو شب بی پایان ، جنگل عطر آلود ، موج دریای خیال..." می خواستم حواسش به شعر خواندن من پرت شود تا نپرسد که چرا بافتن موهایش اینقدر طول کشیده. اما تا می رسیدم به الف خیال ، دهانم را که باز می کردم تا الف را بکشم ، احمد زنگ می زد !!! هم شعر نصفه نیمه می ماند و هم مریم ، بی حواس ، روسری اش را می انداخت روی سرش و از اتاق می زد بیرون .. نمی خواست حتی یک ثانیه هم احمد را منتظر بگذارد..

آن وقت بود که بعد از رفتن مریم ، توی اتاق تنگ و نمناک خوابگاه ، تنهایی می آمد سراغم  و من ..هیچ مریم دیگری توی زندگی ام نبود که این تنهایی ها را با او پر کنم!

... حالا هم تنهایم باز ...توی یک اتاق تاریک و سرد و متعفن !! می روم گوشه ی اتاق و چراغ مهتابی را روشن می کنم . نورش می افتد روی بدن مریم و پوستش را از آن چه که هست سفید تر می کند . مهتابی رنگ شده است مریم . شاید هم سفید ؛ مثل صبح؛ مثل امروز...

ساعت درست 6 صبح بود که وارد اتاق شدم . مثل همیشه ، روپوش سفیدم را تنم کردم و انگشت هایم را میان لاستیک دستکش ها پنهان کردم . رفتم طرف جسدی که وسط اتاق ، روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه ی سفید را از روی صورتش کنار زدم ، و چشم هایم .... چشم هایم صورت آرام و بی جان مریم را دیدند که با سکوت و آن نگاه بسته و یخ زده ، روی تخت دراز کشیده بود . او مریم بود اما نه آن مریم همیشگی...نه مریم من!! نه چشم هایش دیگر آن نگاه شوخ را داشتند و نه لب هایش آن لبخند های عمیق و از ته دل را ...

همین دیشب بود که برای آخرین بار خنده اش را دیدم . اما چقدر زود دلتنگ خنده هایش شده ام . دلتنگ خنده هایی که اشکش را در می آورد و نفسش را می بُرید... به لب های برجسته و قلوه ای و کبودش که نگاه می کنم هیچ اثری از آن طراوت و لبخند های گذشته اش روی آن ها نیست .

همیشه وقتی صورتم را می بوسید پوستم از حسش ، داغ می شد و گزگز می کرد... ولی حالا ، انگشتم را که می کشم روی لب هایش ، تمام بدنم یخ می زند !!

مریم یخ زده است انگار ... و او چقدر از سرما بیزار بود . همیشه زمستان که می شد ، برف که می آمد، توی اتاق خودش را حبس می کرد و می چپید توی بغل من . دست هایم را دور کمرش حلقه می کردم و او را می چسباندم به خودم و او هم توی بغلم ، جمع می شد . مثل یک گنجشکــ ،کوچک! ...می گفت تو بخاری منی ! گرمی ! داغ..!! من هم تا می آمدم بگویم تو جوانه ی گندمیـــ ، زنگ تلفن احمد او را از آغوش من بیرون می کشید ... حاضر می شد ، می آمد روی گونه ام بوسه ای می زد و در اتاق را محکم به هم می کوبید و با عجله از پله ها می دوید پایین...

می دانستم احمد آن پایین کنار ماشینش بی قرار آمدن مریم است و می دانستم لب های برجسته و قلوه ای اش قرار است بوسیده شود... !! سرم را فرو می کردم توی کتاب هایم و مثلا حواس خودم را پرت می کردم...تا یک جوری این تنهایی های لعنتی ام تمام شود و مریم دوباره برگردد...که مریمم را دوباره به من برش گردانند..!!

اما او دیگر هیچ وقت بر نمی گردد . و من این آخرین باریست که می توانم خوب نگاهش کنم . با تمام وجود نگاهش می کنم و نوازشش می کنم  . خم می شوم و گردنش را می بوسم . زیر گلویش را ... درست همان جایی که مخصوص ستاره اش بود.

همیشه یک گردنبد نقره به گردنش می انداخت . یک ستاره ! می گفت هدیه ی احمد است . هیچ وقت گردنش را بدون آن گردنبند ندیده بودم و حالا چقدر جایش روی پوست صاف و یخ زده اش خالیست... هروقت که می خواستم سر به سرش بگذارم ، وقتی که خواب بود گردنبند را باز می کردم و می انداختم توی گلدان کوچکی که تویش به جای گل ، پر بود از خط چشم و خط لب ...

آن وقت ، بیدار که می شد ، طبق عادتش ، دست که می برد طرف گردنش تا ستاره را لمس کند ، می فهمید که باز شیطنت های من گل کرده است . جیغی می کشید و دورتا دور اتاق کوچک خوابگاه را دنبال من می دوید.

خسته که می شد ، به نفس نفس که می افتاد، می ایستاندمش جلوی آیینه و ستاره را از پشت ، به گردنش می انداختم ، و به لبخند پت و پهنش توی آیینه خیره می شدم . من همه ی نگاهم می شد او و او همه ی نگاهش می شد ستاره ای که افتاده بود روی گردن سفیدش .دوباره حسود میشدم و دست می گذاشتم روی ستاره ، روی پوست داغش .آن وقت نگاه از گردنبند می گرفت و از توی آیینه به من خیره می شد . لبخند روی لبش را صمیمی تر می کرد و چشمکی می زد .من هم پشت گردنش را می بوسیدم ، کیفم را برمی داشتم و از اتاق می زدم بیرون .می دانستم که بعد از رفتن من ، دلتنگ احمدش می شود باز ؛ به او زنگ می زند...و باز احمد مریمم را از من می گیرد!! 

..

گوشی موبایلم زنگ می خورد . خودش است . احمد ! سراغ مریم را می گیرد . می گوید از دیشب که از هم جدا شده اند دیگر ازش خبری ندارد . در صدایش نگرانی موج می زند . من سکوت کرده ام در مقابل حرف هایش و به چشم های بسته ی مریم و مژه های بلند و پرپشتش زل زده ام .

همین دیشب بود که همین چشم ها را دوخت به من و تمام ذوق و خوشحالی درونش را پاشید توی صورتم ... گفت که آخر این ماه قرار است با احمد ازدواج کند . از خوشحالی یک لحظه آرام و قرار نداشت . طول خانه ی جدیدی که همین ماه قبل با هم شریکی خریده بودیم را هی می رفت و می آمد و با خودش حرف می زد . مرا نمی دید اصلا ..داشت برنامه ریزی می کرد برای آینده اش و من...توی هیچ کدام از برنامه هایش نبودم !!

همیشه دلم می خواست به چشم هایش خیره شوم . یعنی با هم به چشم های هم خیره شویم .

او روی صورتش را با یک روسری می بست و فقط چشم هایش را بیرون می گذاشت . آن وقت به نگاهش خیره می شدم و به یک دقیقه نکشیده ، حس توی نگاهش را لو می دادم و پته اش را می ریختم روی آب !! چشم هایش ، دم دستم بود و نگاهش برایم بی رمز و راز... ! حتی احمد هم مریم را به اندازه ی من نمی شناخت .

ولی دیشب اولین بار بود که چشم هایمان با هم در تضاد شدند . چشم های طوسی من و چشم های مشکی و تیز و براق او که دیگر کور شده بود و با نگاه من همخوانی نداشت . دیگر نمی خواست به من نگاه کند . دیگر برایش مهم نبودم . در واقع نبودم اصلا..همه ی دردم همین بود ـــ دیگر برایش وجود نداشتم...!!

بدون آن که حتی کلمه ای با احمد حرف زده باشم ، گوشی را قطع می کنم و پرتش می کنم روی میز. دوباره با مریم تنها می شوم . فقط من و او....

درست مثل همین دیشب!! همین دیشب ، که تنها ، با جسارت ، عصبی ، و خشمگین ایستاده بود روبرویم و زل زده بود توی چشم هایم . صدایم می لرزید . وقتی گفتم احمد لیاقتت را ندارد صدایم آنقدر آهسته بود که شک کردم شنیده باشد . اما او... ناغافل سیلی محکمی توی گوشم خواباند ؛ با آن که سعی کرده بود خشمش را کنترل کند. گفت ...تو هیچی حالیت نیست ؛ من عاشق احمدم....!!!!! و به من پشت کرد و نگاه از من گرفت.

احمد...احمد...احمد !!! فقط احمد...

هنوز هم گوشم از صدای سیلی شب قبلش دارد سوت می کشد . درست به همان تندی و تیزی ؛ و هنوز هم تن صدای خشمگینش را به وضوح می شنوم وقتی تمام حرصش را جمع کرد و سرم داد کشید که.... تو هیچی حالیت نیست ؛...

...حتی وقتی داشتم توی کابینت دنبال مرگ موشی که تازگی ها خود مریم خریده بود می گشتم ، باز هم صدایش تمام وجودم را پر کرده بود و از گوش هایم خارج نمی شد که من... من عاشق احمدم ــ!!!...

نمی دانم وقتی فنجان قهوه را از دستم گرفت ، چرا بغض توی چشم هایم را ندید ؛ چرا خواهش و التماسی که توی چشم هایم موج می زد را ندید که " قهر کن و فنجان قهوه را از من نگیر ". اما او ...فقط نگاهش به گوشی اش بود و حواسش پی احمدش . ستاره ی گردنش را هم گرفته بود بین دو انگشتش و از من .......غافل بود .  

دست می کنم توی جیب چپ شلوارم . سطح صاف و خنک ستاره را لمس می کنم ...می آورمش بیرون و بویش می کنم . بوی مریم را می دهد...

ستاره را می بندم به گلویش ...ملحفه ی سفید را می کشم روی صورت سفید و استخوانی اش و توی برگه ی گزارش کالبد شکافی ، خودکشی اش را تایید می کنم... !! او متعلق به احمد نبود . مریم متعلق به هیچ کس نبود ؛ حتی من !!

دوباره مثل تمام گزارش های قبل ، همان کلمه ی تکراری را می اندازم زیر برگه ی گزارش...." دکتر رویا پارسا.." و مریم را توی تنهایی تاریک اتاق ، تنها می گذارم ...برای همیشه"
مریم علیپور این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
داستان کوتاهی به قلم آرزوبیرانوند

گناهکار
سعی کردم به دخمه خودم برگردم که چشمم افتاد به زن و بچه گدایی با نسخه ای به دست چند قدم بعد از داروخانه ، روی سکوی سنگی حتماً سرد و یخ زده . مغازه تعطیلی که کرکره اش پایین بود. صورت کثیف کودک گل انداخته بود. با یک تکه چوب مشغول سر به سر گذاشتن مورچه ای بود که جلوی پایش سعی داشت به طرف سوراخ زیر سکو برود. کاپشن چرک آلود صورتی رنگ پاره و مندرس دخترک با یک گرم کن وصله پینه ای و چکمه های لنگه به لنگه قرمز و قهوه ایش تاب و توان مقاومت در برابر آن سرمای سخت را نداشت. مقنعه سرمه ای کوچکی هم که زیر گلویش را فشار می داد و دائماً با یک دست زیر آن را به پایین می کشید تا نفس راحتی بکشد ، به سر داشت. زن متوجه نگاه من شد. انگار فکرم را خوانده بود. چادر سبزی که قبلاً سیاه بود را دور بچه پیچید و چشمان بی حیائش را به چشمان من دوخت. چند قدم با زن و بچه گدا فاصله داشتم. پیر مردی با کتی که روی ژاکت کلفت پشمی پوشیده بود و شلوار قهوه ای با سرساقهای براق و کفش سیاه گل آلودش از روبرو به آنها نزدیک شد. دست ترک خورده و چروکیده اش را در جیبش کرد و بین چند هزاری و پانصدی ، بالاخره خوردترین پولی که پیدا کرد یک صد تومانی بود، خم شد و آن را روی چادر زن انداخت. زن نگاهش را از من برداشت و دستی که صد تومانی را انداخت ، تعقیب کرد و به به چشمهای سیاه و کدر پیر مرد خیره شد. یک آن ، چشمهایش تغییر حالت داد و نگاه مظلومانه ، ترحم انگیز و سپاسگذاری به خود گرفت. زیر لب مثلاً داشت برای پیرمرد و زن و بچه اش و جد آبادش طلب آمرزش می کرد. پشت سر پیر مرد ، زن میان ... دیدن ادامه ›› سال با زنبیلی زیر چادرش نزدیک شد و چند تا سکه انداخت جلوی زن . دختری با لباس فرم مدرسه که جلوی من بود هم سکه ای همانجا انداخت. پیر مرد بادی به غب غبش افتاد. لبهایش می خواست به طرف بناگوش برود ولی عضلات صورتش داشتند مقاومت می کردند. وقتی از کنارم رد می شد طوری نگاه می کرد که انگار به خاطر این کارش از من انتظار تشکر و احترام داشت. ولی همین که چشمهای دریده مرا دید، نگاهش را از من برداشت، قدمهایش را تند کرد تا زودتر از من رد شود. وقتی دوباره متوجه زن و کدک شدم دخترک می خواست از زیر چادر بیرون بیاید و به بازی کردنش ادامه دهد ولی سقلمه محکمی که به پهلویش خورد او را در جایش میخکوب کرد. اخمهایش در هم رفت و لپهایش باد کردند و سرش را پایین انداخت ولی بازهم مقنعه زیر گلویش را فشار آورد . مجبور شد که سرش را بالا بیاورد. دو تا تیله سیاه باد و ابروی کوتاه و باریک بور ، یک دسته موی فلفلی از مقنعه بیرون زده ، لبهای قرمز قرمز ، چیزهایی بود که تازه متوجه آن شدم. سنگینی نگاه زن را روی خودم احساس کردم. به زن نگاه کردم. می توان تصور کنم سگرمه های درهم و قیافه جدی و چشمهای سرما زده قرمزم چطور باعث وحشتش شد که نگاهش را از من دزدید. به آنها رسیدم و از کنارشان عبور کردم ولی سرم را برگردانده بودم و نگاهش می کردم. زن با احتیاط سرش را بالا آورد. تا دید هنوز نگاهشان می کنم سریع رویش را برگرداند. دخترک از این فرصت استفاده کرد و دنبال مورچه دیگری می گشت. ناگهان ضربه شدیدی به کتفم خورد، برگشتم. مردی داشت دائم دستهایش را در هوا تکان می داد و اعتراض می کرد. با همان حالتی که به زن نگاه می کردم خیره شدم. خاموش شد و مکثی کرد و به راه خود ادامه داد. دوباره به طرف زن برگشتم. نیشخندی گوشه لب کبود و کلفتش نشسته بود . طوری که دوتا از دندانهای طلای بی ریختش برق می زد. چشمان وق زده و ابروهای سیاه کلفتش و چند تار موی وزوزی سفید و حنایی آویزان روی صورتش ، چهره اش را کریهتر کرده بود. خون در صورتم دوید. همین طور بخار بود که از سوراخ های بینی کوچک شده سربالایم بیرون می زد. زن چادرش را جمع کرد و پولهای خرد جلویش را تند تند از روی زمین برداشت. یه نگاه به من می کرد تا به آنها نزدیک نشده باشم و یک نگاه به زمین می انداخت تا سکه یا اسکناسی را جا نگذارد. یک حرکت بلند شد. دست خترک که مورچه دیگری پیدا کرده بود و داشت با چوب کوچکش با آن ور می رفت ، گرفت و کشید. صدای جیغ کوتاهی که از ته گلوی دخترک خارج شد. مکه ای خورد و چند قدمی آویزان ، روی زمین کشیده شد. بالاخره با یک و دو خودش را به زن رساند و اشکریزان با هر قدم زن دو قدم برمی داشت تا عقب نیافتد. زن به عقب برنمی گشت. تنها دختر بود تا مورچه و چوبش را با دو چشم بیابد. اما بازهم مقنعه زیر گلویش را فشرد. روی لبهای سرخش خط باریکی که محل عبور اشک بود می درخشید. این کارش باعث شد که عقب بیافتد و دوباره دنبال زن که دستش را محکم و مداوم می کشید، می دوید. همانطور میان عبور جمعیت ایستاده بودم و با چشمانم کودک را که به کمر زن خپل هم نمی رسید تعقیب می کردم تا میان جمعیت ناپدید شدند. عابرین ، ملتهب و منتظر داد و فریادی از طرف من یا زن بودند و به من و مسیر نگاهم ، نگاه می کردند. کنجکاوی بی خیال آزار دهنده شان را بر تمام وجودم احساس می کردم. چیزی از درون دلم جوشید و از راه نای بالا آمد و به گلویم رسید و زیر سیب آدمم گیر کرد. دندانهایم بی اراده روی هم لغزید . فشار لبهایم روی هم جز خطی از آن باقی نگذاشته بود. صورتم سرخ و برافروخته بود. دیگر سوز سرما را احساس نمی کردم. نفس هایم آنقدر داغ بود که به محض خروج از بینی ام ، بخار می شد. برگشتم و به راهم ادامه دادم. دیگر سرم را به دخمه ای فرو نبردم. گردنم را افراشتم . از سر راه کسی کنار نرفتم . با مردمک باز ، به عابرین خیره می شدم. همشان انگار معنی بازخواستم را درک می کردند که توان زل زدن در چشمانم را نداشتند. سر به زیر می انداختند تا به سرعت از کنارم رد شوند. دلم می خواست تمام آن شیشه های پر زرق و برق قشنگ ، چراغهای نئون رنگی ، مانکن های خوش لباس ، تابلوهای تبلیغاتی ... را خورد کنم. دختر جوانی از روبرویم داشت می آمد که با همه فرق داشت. یک جفت تیله سیاه ، ابرهای تاتو ، موهای لایت تافت زده که از زیر شالی که گره اش را زیر زنجیر طلایی و روی قوس سینه های برجسته اش زده بود ، بیروم ریخته بود، مانتوی کوتاه و شلوار برمودا که اصلاً به آن هوا نمی خورد. حتماً کسی بود که در چشمانم زل زده بود و از کنارم رد می شد. تا آنجایی که توانستم سرم را چرخاندم روی شانه چپم تا شاید از روبرو کم نمی آورد. انگار او از من طلبکار بود درست کنار کتفم ایستاد و جلوی پایش را نگاه کرد. مورچه ای را دید که دارد جسد مورچه دیگری را روی زمین می کشید . تمام نیرویش را روی پای راستش متمرکز کرد محکم مورچه را لگد کرد ولی بازهم آرام نشده بود. لبهایش از هیجان عصبی می لرزید. کف کفشش را به چپ و راست چرخاند. وقتی مطمئن شد مورچه ها را کاملاً له کرده است ، بی اختیار انگشت نشانه را به شکل چنگک در آورد و از زیر چانه تا روی گلویش سراند. نفس عمیقی کشید . با چشمانش براندازم کرد. کم کم لرزش مردمک چشمانش قطع شد. با زهر خندی گوشه لبهای از رژ قرمز شده اش ، یک آن سرش را چرخاند و همزمان حرکتی سریع به کتفش داد و به راه خودش ادامه داد. هنوز به جایی که ایستاده بود خیره مانده بودم که نگاهم به چهره ای روی شیشه آینه بانک خصوصی تازه تاسیس افتاد. آدمی با شانه های افتاده ، موهای ژولیده و بخاری که از دهان و بینی اش خارج می شد و چهره اش را درهم فرو می برد و چیزی که انگار داشت از سیب آدمش بالا می آمد و از چشمانش بیرون می زد. دیدم که داشتم با همان چشمهای قرمز ، ابرهای درهم کشیده ، پیشانی چین خورده و بخاری که از بینی ام بیرون می زده مواخذه و شماتتش می کردم
به قلم #آرزوبیرانوند
"
استخوان
راه زیادی نمانده . می توانم از کنار دیوار بالکن خانه مان را ببینم . از این زاویه بدجوری توی چشم می زند ! انگار یکی به زور هلش داده توی پیاده رو . بالکن های دیگر هم از کنار دیوار همین طوری به نظر می رسند . این جا و آن جا از دل خانه ها بیرون زده اند .

 #آرزوبیرانوند#

- ... دیدن ادامه ›› اَه ! دیگه از این بدتر نمیشه !

جلوی در خانه ، سگ سفید و بزرگی نشسته و استخوانی رابه دندان گرفته است . نزدیکش می شوم. ولی هیچ حرکتی نمی کند . کمی نزدیک تر می شوم . خرخر می کند .

کم کم دارد حوصله ام سر می رود . نمی دانم شهرداری چه غلطی می کند که وسط شهر یک سگ خوابیده است ! با عجله خودم را به خانه رساندم و حالا جلوی در مانده ام و نمی توانم تو بروم . این قضیه بیشتر عصبانی ام می کند . سینه ام شدیدتر از قبل تیر می شکد . نفسم تنگ می شود . دستانم را روی زانوهایم می گذارم و نفسی تازه می کنم .

ناگهان با عصبانیت به طرف سگ حمله می کنم و با لگد توی صورتش می کوبم . درست زیر چشمش . حیوان عوعویی می کند و چند متر دورتر می ایستد. با نگاهی حسرت بار به استخوانش که جلوی پای من است نگاه می کند و بعد به من خیره می شود . در چشمانش نفرت موج می زند . به طرفش خیز بر میدارم . چند قدمی عقب می رود ، می ایستد و به استخوان زل می زند . ول کن نیست ! با لگدی اسخوانش را هم پیش خودش می فرستم . کلید را می اندازم و در را باز می کنم .

پای پله ی اول نرسیده ام که دوباره قلبم تیر می کشد . همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می شود .  آخرین چیزی که می بینم لبه ی پله است که با سرعت نزدیک می شود .

 

**********************

     

چشمانم را باز می کنم . همه جا سیاه است . سرمایی عجیب در اطرافم موج می زند . بوی تندی بینی ام را آزار می دهد . درد نفس گیری روی پیشانی ام احساس می کنم . گویی آن قسمت را با چیزی شکافته اند .

 چیزی را روی صورتم احساس می کنم . با نفسم بالا و پایین می رود . سعی می کنم کنارش بزنم ، ولی دستانم بی حس شده اند . هر چه بیشتر سعی می کنم ، درد پیشانی ام بیشتر می شود .

به هر زحمتی که شده ، دستم را حرکت می دهم .به چیزی نرم برخورد می کند . شبیه ملافه است . دستم را به صورتم می رسانم و پارچه را کنار می زنم . ولی باز هم چیزی نمی بینم . هنوز همه جا سیاه است .

نکند کور شده باشم ؟ این فکر آشوبی در مغزم ایجاد می کند . دستم را چند بار جلوی چشمانم تکان می دهم . باز هم هیچ !

با ناامیدی فریاد می زنم : پرستار ! پرستار !

صدایم به طرز عجیبی خفه است . دوباره داد می زنم : پرستار ! پرستار !

 

 خارشی روی صورتم احساس می کنم . گویی چیزی روی آن راه می رود . چیزی مثل یک حشره . روی شیب پل بینی ام می ایستد . کمی تامل می کند و به طرف دهانم راه می افتد . و بعد با یک حرکت انگشتم به پرواز در می آید .

وحشت سر تا پایم را فرا گرفته است . مغزم از کار افتاده . آخرین چیزهایی که یادم می آید یک سگ سفید بود و لبه ی پله که به صورتم نزدیک می شد .

به امید گرفتن دیوار ، دستم را حرکت می دهم .  بالای سرم به چیزی سخت برخورد می کند . درد شدیدی در مچم احساس می کنم . دوباره و این بار به آهستگی دستم را بالا می برم . سرد و سفت است . شبیه سنگ . زانویم را بالا می برم و دوباره با همان جسم برخورد می کنم . دستم را به سمت چپم می برم . با چیزی سرد ولی نرمتر تماس می یابد . گویی خاک است .طرف دیگر هم همین طور . می توانم خاک سرد و مرطوب را میان موهای دستم احساس کنم .

اینجا چه خبر است ؟ سنگ ، خاک ، تاریکی ؟  

 

 من توی قبر هستم ! این فکر مثل جریان برق ، در یک لحظه بدنم را طی می کند و از مغز به نوک پایم می رسد . بی اختیار زانویم را بلند می کنم و به سنگ بالای سرم می کوبم .

 زنده زنده خاکم کرده اند ! احتمالا تصور کرده اند که مرده ام ! شاید سکته کرده باشم . ولی به هر حال نمرده ام !

ترس مثل خوره به جانم می افتد . بدنم مور مور می شود . انگار هزاران مورچه زیر پوستم حرکت می کنند . موهای تنم سیخ شده اند .آدرنالین خونم بالا می رود . معده ام آشوب می شود و تلخی اسیدش را در دهانم احساس می کنم . با خودم می گویم :

-  نگران نباش ! حتما یه راهی هست .

و بعد دیوانه وار می خندم ! چه راهی ؟ خوب می دانم کجا هستم . من تازه خاک شده ام و هنوز سنگ قبر ندارم . احتمالا جایی در این شهر ، سنگ تراشی مشغول تراشیدن اسمم روی یک سنگ است ! این افکار باعث می شود بلندتر و عصبی تر بخندم .

قبلا دیده ام چطور مرده را خاک می کنند . ابتدا فضایی به طول حدود دو متر و عرض و عمق یک متر حفر می کنند . بعد درست در  وسط این گودال ، فضایی به اندازه ی کمی بیشتر از عرض شانه های مرده و عمق حدود یک متر می کنند و مرده را درون آن قرار می دهند . بعد شش تکه موزاییک سنگین روی آن می گذارند تا از نفوذ خاک به درون قبر محافظت کند . سنگی که با زانویم به آن کوبیدم احتمالا یکی از همین موزاییک هاست . در آخر هم قسمت بیرونی را با خاک می پوشانند . با این حساب ، من اول باید موزاییک های ضخیم را بشکنم و بعد خودم را از زیر یک متر خاک بیرون بکشم !

دوباره بی اختیار می خندم . کارم ساخته است !

به تاریکی زل می زنم . زیاد هم ترسناک نیست . در واقع هیچ چیز نیست . عدم وجود است . و همینش کمی ترسناک است . وقتی می دانی هیچ چیزی نیست ، دیگر امیدی هم نخواهد بود . آدم بدبین همیشه می گوید که از این بدتر نمی شود . ولی آدم خوش بین می گوید از این بدتر هم ممکن است !

ناخودآگاه یاد سگی می افتم که با لگد توی صورتش زدم . حتی بعد از کتک خوردن ، باز هم  از به دست آوردن استخوان نا امید نشده بود .

با خودم می گویم : از یک سگ هم کمتری ؟ برای استخوانت بجنگ !

دستم را به آرامی به موزاییک ها می کشم تا درز بین آن ها را پیدا کنم . درست است ! دقیقا شش تا . نفسم را در سینه حبس می کنم . زانویم را با شدت به موزاییک سوم می کوبم . با همان ضربه ی اول می شکند ! حتی در فیلم ها هم بار اول این اتفاق نمی افتد ! احتمالا ترک داشته .  شانس آورده ام که پیش از این زیر بار این همه خاک نشکسته بود !

با ضربه ی دوم موزاییک پایین می افتد و خاک با سرعت وارد قبر می شود . هجوم خاک به درون قبر ، آن را به دو نیم می کند . در طرفی پاهایم مانده و در طرف دیگر بالا تنه ام . به زور پاهایم را جمع می کنم . نفسم را حبس می کنم و موزاییک دوم را که درست بالای سینه ام است به جای موزاییک شکسته هل می دهم . خاک با سرعت زیادی روی سینه ام می ریزد .

نفسی تازه می کنم . نمی دانم چقدر طول می کشد . بدون اینکه بدانم ، بر روی پرده ای تاریک که جلوی چشمانم کشیده شده ، به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام می پردازم . بوی نم خاک فضای خاطراتم را دلگیرتر می کند .  بغض گلویم را می فشارد . چشمانم پر از اشک می شود . 

سیلی محکمی به خودم می زنم . حالا زمان وقت تلف کردن و غصه خوردن نیست ! دوباره دست به کار می شوم . خاک ها را با دست به فضاهای خالی قبر هل می دهم . هر چه بیشتر این کار را می کنم ، خاک بیشتری به درون قبر سرازیر می شود .

تا روی سینه ام را خاک پوشانده است . فقط سر و دو دستم بیرون مانده اند . ولی هنوز به سطح خاک نرسیده ام . سعی می کنم حرکت کنم ، ولی دو دستم بر روی سینه ام ثابت مانده اند .  

دیگر نمی توانم حرکت کنم . همه جا پر از خاک است . هوای کمی برایم مانده که آن را هم به سرعت مصرف می کنم .

نمی دانم چقدر با سطح زمین فاصله دارم . با توجه به خاکی که توی قبر هست نباید زیاد باشد . ولی هر چقدر باشد دیگر نمی توانم کاری بکنم . حداقل خوشحالم که زور خودم را زدم .

چشمانم را می بندم و به امید مرگ می نشینم . انگار سبک شده ام .  

 

کمی خاک روی صورتم می ریزد . چشمانم را باز می کنم . بالای سرم هیاهویی بر پاست . خاک ها کنار می روند و راهی باریک باز می شود .  اولین چیزی که می بینم  ، ستاره ای دور است که به من چشمک می زند .

از خوشحالی زبانم بند آمده است .

 

و بعد ، یک تکه استخوان  از همان راه باریک به درون قبر می افتد . برش میدارم . از ترس اینکه مجرا بسته شود ، با عجله دستم را بیرون می برم و با استخوان خاک ها را کنار می زنم . خاک نرم با سرعت کنار می رود . جانی دوباره گرفته ام .

کم کم جا برای دست دیگرم هم باز می شود . دو دستی خاک را کنار می زنم . درون موها ، گوشها و چشمانم ، پر از خاک شده است .  کمی که جا باز شد ، سرم را از بین دو دستم بالا می آورم و با زحمت خودم را از قبر بیرون می کشم . چشمان اشک آلودم را با گوشه ی کفن پاک می کنم .  نسیم خنکی که در قبرستان می وزد در ریه هایم هضم می شود .  

 

سگ سفیدی که زیر یک چشمش کبود است ،روی یک قبر  قدیمی نشسته و به استخوانی که در دستم است زل زده .

نزدیکش می شوم . دستی بر سرش می کشم .  استخوان را جلوی پایش روی زمین می گذارم و می گوبم :

 

-  ممنونم که اینجا رو برای چال کردن استخونت انتخاب کردی"
به قلم آرزوبیرانوند
"رویین تن
تمام شد کاش میشد زمان از حرکت می ایستادو زجر کشیدنش تا ابد ادامه پیدا میکرد همانطور که او زجر کشیدنم را میدید و بیتفاوت میگذشت حاضر بودم همه ی زندگی ام را برای دیدن چند ثانیه بیشتر شنیدن ناله هایش بدهم همانطور که او ناله هایم را میشنیدو نشنیده
میگرفت دلم میخواست زمان میمرد و من تا ابدیت ناله هایش را میشنیدم و سکوت میکردم اما حیف که زمان بر این زندگی نکبت بار حکومت میکند و همه چیز جز منو او رو به انتها میرفت نمیدانم شاید او هم چون من اسیر دست خدایان بودشاید او هم بازیچه ایی بیش نبود و بی هیچ

اختیاری فقط مشغول به انجام وظیفه و زندگیه بیهوده بود هرچه که بود دیگر نیست چون معجزه ایی رخ دادو به من اختیاری از خدایان اعطا

شد که جانش را بستانم و چه آسان جان سپرد لذت بخش ترین لحظات زندگی ام چقدر زود تمام شد اشتباه کردم نباید چاقورا تا دسته در قلبش فرو میکردم ... دیدن ادامه ›› از صدای جیغش هنوز سرم سوت میکشد گویی ثانیه ایی پیش بود که ناگهانی چاقورا بر قلبش فرود آوردم وقتی کارد را به تا

دسته در قلبش فرو کردم تا چند ثانیه درد را نفهمید انگار که درد هنوز به عصب ها نرسیده بود به سرعت چاقو را چرخاندم چرخش چاقو با صدای ناهنجاری همراه شد بیکباره چنان نعره ایی کشید که حتی خدایان را در بینهایت از خواب ناز پریدند چون زنان پا به ماه جیغ میکشد و

خودرا به در دیوار میکوفت متاسفانه چنان غرق حرکاتش شدم که نتوانستم ضربات بیشتری به پیکرش وارد کنم چشمان کوچکش ثانیه به ثانیه بزرگ تر بزرگ تر مشدند گویی کسی داشت چشمانش را باد میکرد چنان حجیم شدند که هر لحضه ممکن بود از حدقه بیرون بزنند دستان

هشت انگشتی اش را دور سرش چرخانده بود و دور تا دور اتاق میدوید وجیغ میکشید چند بار به شدت سرش را به دیوار کوبید که شانس

یاری کردو دیوار برسرم آور نشد کم کم به نفس نفس افتاد آرام سرجایش نشست التماس هایش شروع شد التماس میکرد کارد را از قلبش بیرون بکشم میگفت اگر کارد را از قلبش بیرون بکشم دوباره همه چیز به جای اولش بازمیگردد و سلامتی اش را باز خواهد یافت اما من

لبخند بر لب چون سرداران فاتح به تماشای ذره ذره شکستنش نشسته بودم و دم نمیزدم کم کم نفس هایش به شماره افتاد آخرین نفسش را هیچگاه از یاد نخواهم برد تمام قوایش را جمع کردوچنان نفس عمیقی کشید که حس کردم میخواهد همه ی اکسیژن اتاق را یکجا ببلعد وقتی

 

نفس عمیق هم کارساز نشد به جنب و جوش افتاد که با تکانها و لرزش های شدید زنده بماند اما بیفایده بود چون این پایان کار بود و جانش را به جان آفرینیهایی که در خواب ناز به سر میبرند تسلیم کرده بود_ جسم بدون روحش بیحرکت روی زمین غلتیدو به نقطه ایی از سقف خیره

شده بود چقدر دلم میخواست بدانم در آخرین لحظات چه در ذهنش میگذشت شاید به دوباره متولد شدن می اندیشیداما اگر صد بار دیگر هم

متولد شود بازهم جانش را خواهم گرفت دیگر لذتی نمانده بود جز تکه تکه جسم بدون روحش _گوش های دراز و بدقواره اش را دردست گرفتم و آرام با حوصله کارد را روی گوشش لغزاندم صدای فس فس کشیده شدن کارد بروی گوش در گوشم طنین انداز شد گوشش را تکه تکه

کردم همان گوشی که نعره هایم را ندیده گرفت همان گوشی که روزی نقش درودروازه را بازی میکرد همان گوشی که خون گریه هایم را

نشنیده میگرفت نوبت چشمانش شده بود همان چشمانی که هر شب شبگردیهای مرا میدید چشمانی که ذره ذره آب شدنم را میدید چشمانی که میدید هرشب تاصبح بی هدف در خیابان پرسه میزنم و چشمانی که دیده بود چطور دستهایم را مشت میکنم و بر صورتم فرود می آورم چشمانی

که مشت به دندان کوبیدن هایم را میدید اما نادیده میگرفت چشمانش را با انگشتم از حدقه بیرون کشیدم خواستم تکه تکه اش کنم اما دائم در

دستانم سر میخوردو به این سو آنسو میغلتید زیر پا له اش کردم دیگر لغزندگی اش ازبین رفته بود روی زمین قرار دادمش آرام آرام قطعه

قطعه اش کردم فریاد میزدم دیگر چشمی وجود نخواهد داشت که صبح ها گریه ام را به تماشا بنشیند و دم نزند آخرین مرحله ی لذت بریدن انگشتانش بود _انگشتانی که مرگ را ازمن دریغ کرده بودانگشتانی که هربار وقتی خواستم نفسم را ببرم با سنگ اندازیهای بیهوده اش مرا

محکوم به بودن کرد انگشتانی که سه بار خودکشی ام را نافرجام گذاشته بود انگشتانی که بوی خون میلیاردها انسان را میداد با حوصله کارد را روی انگشتانش سراندم لذتی عمیق در عمق وجودم حس میکردم حتی قلبم از شدت این لذت آرام شده بود وتپشش بشکل موسیقی در گوشم

انعکاس پیدا میکرد پوست دستش را کندم استخوانهای انگشتانش پیدا شدند و آرام آرام وبا حوصله تکه تکه اشان کردم_دگر دنیا بعد از رفتنش تکلیف خودرا میداند حیات تا ابد ادامه خواهد یافت و دیگر کسی از دنیا نخواهد رفت فردا همه ی روزنامه های صبح از کشته شدن

عزرائیل توسط من خواهند نوشت و من مبدل به قهرمانی ملی خواهم شد از همین حالا میتوانم مدال افتخاررا برگردنم حس کنم چه جشن ها که برپا نمیشود دنیا فردا را جشن خواهد گرفت من از خودم گذشتم تا دنیا زنده بماند چهار زانوروی زمین مینشینم و به تماشای خورشید که در

شب طلوع کرده مشغول میشوم با بازو بسته شدن در نگاهم را از خورشید میگیرم و به درچشم میدوزم دوباره مادر مست است گویا میهمانی شبانه اش تمام شده تلو تلو خوران به سمت راه پله میرود سلامی میدهم بی اعتنا از کنارم عبور میکند در حال بسته میشود حتما مادر از دیدن

پیکر تکه پاره ی عزارئیل خوشحال خواهد شد و مرا در آغوش خود خواهد فشرد بیکباره صدای جیغ مادر در گوشم میپیچد روانی،دیواانه ، قاتل آدم کش ،گه چیکارت کرده بود که کشتیش ،آی مردم بدادم برسید شوهرنازنینمو کشت

مادر ضجه میزند شوهرم را کشت

مادر مست است و دوباره یادش رفته که پدر سالها پیش مرده


پایان"
چرخ بر هم زنم ار غیرمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

لسان الغیب، حافظ شیرازی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

بسمه تعالی


سروده های شورانگیز و سوگ سروده های عرب درباره ی عاشورا

مطالعه این سروده ها نشان می دهد که رخداد عاشورا تاثیری ژرف بر جامعه ی آن روزگار و جهان اسلام بر جای می گذارد و شاعران را بر می انگیزد که ابعاد آن , به ویژه ابعاد تراژیک آن را ... دیدن ادامه ›› بازگو کنند .
ادب الطّف از جواد شُبّر کتاب ارزنده ای است که کوشیده است بخشی از این اشعار را جمع آوری کند . شرح حال و نمونه ی اشعار پانصد شاعر عرب درباره ی امام حسین علیه السّلام از قرن اول تا قرن چهاردهم در این کتاب آمده است . نخستین شاعر عقبه بن عمرو السهمی _ شاعر اواخر قرن اول و هم عصر عاشورا _ و آخرین شاعر شیخ مهدی مطر در گذشته ی سال 1395 قمری است . او در مقدمه ی کتاب می گوید اگر بنا بر جمع آوری همه ی اشعار بود , به صدها جلد می رسید .

سروده های شاعران عرب در باب عاشورا بر محور " سوگ و مرثیه " است و بسیار اندک در آن ها بر عنصر " پیام و اندیشه ی عاشورا " تکیه شده است .




از کتاب : عاشورای شعر _ مولف : محمدرضا سنگری _ شرکت چاپ و نشر بین الملل _ 1395 _ تهران _ چاپ اوّل .






میثم محمدی این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کتاب الفیه و شلفیه

یک کتاب تصویری آموزشی درباره مسائل جنسی که حکیم اوبکر ازرقی برای طغان شاه ، پادشاه نیشابور تالیف کرد. الفیه و شلفیه کنایه از آلت تناسلی و مرد و زن است.

https://boqo.ir/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d9%84%d9%81%db%8c%d9%87-%d9%88-%d8%b4%d9%84%d9%81%db%8c%d9%87/
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برف میبارد،برف میبارد.به روی خارخاراسنگ
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ،
راه ها چشم انتظارکاروانی با صدای زنگ،
برنمیشدگر زبام کلبه ها دودی،
یا ک سوسوی چراغی گر پیامی مان نمیاورد
ردپاهاگر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه میکردیم درکولاک دل اشفته ی دم سرد
انک انک کلبه ی روشن روی تپه رو ب روی من
در گشونندم،
مهربانی ها نمودندم
زوددانستم ک دور داستان خشم برف و سوز
در کنارشعله ی اتش قصه میگوید برای بچه های خود عمونوروز
گفته بودم زندگی زیباست،
میثم محمدی و سالار ناجی این را خواندند
شیدا رسولی و بهنام دیناری این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کتابی بی نظیر که مدت ها پیش تهیه کرده بودم و اخیرا به سراغش رفتم و به ما گوشزد می کند که چه اندازه اشتباه داریم در نوشتن.
میثم محمدی، امیرمسعود فدائی و غزل این را خواندند
مهرنوش نوری این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
برین بهار و درین بوستان بسی ماندیم
به شوق میوه‌ی شاداب و نورسی ماندیم

جهان مسابقه‌ی نظم و هوش ملّت‌هاست
دریغ، ما، که درین کاهلی بسی ماندیم

میان لای و لجن، در عفونت تاریخ،
به زیر سایه‌ی وَهم مقدّسی ماندیم.

نیامدیم سوی راه خویش در همه عمر
همیشه منتظر رفتن کسی ماندیم

کسی چو رفت، نکردیم فکرِ این‌که به جاش
که می‌رسد؟ که به گرداب چون خسی ماندیم.


#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
.
بعد از پیمبران اولوالعزم و عصرشان
ختم نبوّت است به دوران مردها
.
عصر پیمبران زن آغاز گشته است
با وَحی‌های دیگر و دیگر نبردها
.
.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
۲۹ فروردین
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شب، امشب نیز
- شب افسرده؟ زندان

شب ِ طولانی پاییز -
چو شب‌های دگر دم کرده و غمگین

بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیده‌اند، آسوده و بی غم

و من خوابم نمی‌آید
نمی‌گیرد دلم آرام

درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام

شما را ... دیدن ادامه ›› این نه دشنام است، نه نفرین
همین می‌پرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگ‌ها سنگین

چگونه می‌توان خوابید، با این ضجه? دیوار با دیوار؟
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زنّار ِ فرنگ آذین؟

نمی‌دانم شما دانید این، یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی

- چه ویرانی! کهن‌تر یادگار از دورتر اعصار -
که می‌آید از او هر شب، صداهای پریشانی

-"... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر

ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بدین خواری مبین خاکستر ِ سردم

هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم

جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان

گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار

ز پای افتاده‌ام، دستم نمی‌گیرند
دریغا! حسرتا! دردا!

جوانمردا! جوانمردا ...."
مدان این جغد، نالان ورد می‌گیرد

بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین می‌گوید و می‌گرید و آرام نپذیرد

و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورده اندُهان را گوش می‌مالد

که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، می‌نالد:

"... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم

به سر هر دم رو می‌ریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها

به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ...."
الا یا سنگ‌های خارهای کر، با گریبان‌های زُنّاری

به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمی‌دانم شما آیا نمی‌دانید؟

درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگی‌هایش دو چشم ِ هول وحشتناک -

که می‌گویند روزی، روزگاری خانه‌ای بوده ست، یا باغی
ولی امروز

( به باز آورده؟ چوپان ِ بد ماند )
چنان چون گوسفندی، که‌اش دَرَد گرگی،

از او مانده همین داغی .
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید

الا یا سنگ‌های ِ خاره کر، با گریبان‌های زناری
نمی‌دانم کدامین چاره باید کرد؟

نمی‌دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟



#مهدی_اخوان_ثالث

دیروز حوالی ظهر ، رفتم جایی که همیشه برام منبع آرامشه . . .
نمیدونم شاید من عجیب و غریبم ، اما میرم بهشت زهرا به طرز عجیبی آرومم انگار اونجا برام نقطه عطفه . . .
حس میکنم اونجا یک شروع بی پایانه ، نقطه صفر مرزی بین جسم و روح . . .
قدم زنون رفتم سمت قطعه نام آوران اولین بار بود می رفتم اونجا ، باد خنک میپیچید بین درخت ها و سکوت معنا داری رو حس میکردم . . .
قدم که میزدم کلی اسم آشنا به چشمم میخورد ، چقدر شور چقدر هیجان چقدر زندگی چقدر اسطوره چقدر هنرمند چقدر حرف اونجا بود . . .
با خودم گفتم چقدر آدم حسابی داشتیم که دیگه نداریم یا بهتره بگم ما از وجودشون بی نصیب موندیم ولی هستند . . .
غرق اسم ها و چهره ها بودم که یک نوشته و امضا و یک لبخند دلم رو برد ، خبرنگار محیط زیست مهشاد کریمی . . . روح همه رفتگان شاد . . .
به نظرم این نوشته میتونه معنا زندگی باشه . . .
من فکر می کنم که پشت همه تاریکی ها شفافیت شیری رنگ حیات است . . .
این راز را از حفره ... دیدن ادامه ›› های ماه و روزنه های ستارگان دریافته ام . . .
#شمس_لنگرودی
#مهشاد_کریمی
نمیدونم چرا اینجا نوشتم ، اما شاید اینجا برام تنها جایی باشه که میتونم بدون اغراق خودم باشم و بدون خجالت و ترس بنویسم . . .
بهشت زهرا آخرین بارهایی که رفتم سال مرتضی پاشایی بود.
سرباز وردی درب بهشت زهرا دیگه آشنا شده بود، شبها ساعت 3 با دوستای صمیمیش میرفتیم چند ساعت میموندیم و برمیگشتیم، یه بارم برای تولدش کیک بردیم.
من همیشه از جمع جدا میشدم تو خلوت بهشت زهرا راه میرفتم هوای تاریک و سکوت ... پر از آرامش و ابدا ترسناک نبود.
۱۹ فروردین
سوزان
بهشت زهرا آخرین بارهایی که رفتم سال مرتضی پاشایی بود. سرباز وردی درب بهشت زهرا دیگه آشنا شده بود، شبها ساعت 3 با دوستای صمیمیش میرفتیم چند ساعت میموندیم و برمیگشتیم، یه بارم برای تولدش کیک بردیم. من ...
درود بر شما
دقیقا من هم همین حس و حال رو دارم ، همیشه برام سواله که این آرامش از کجاست و دلیلش چیه!
۱۹ فروردین
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دیدار به قیامت
ما رفتیم و دل شما را شکستیم همین

به مناسبت 19 فروردین
چون پرسیدن؛
۱۹ فروردین سال خودکشی هدایت .
و این یادداشت که برخی معتقدن کنار هدایت در آشپزخانه ی ساختمان ۳۷ خیابان شامپیونه بوده.
۱۹ فروردین
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سِفرِ پیدایشِ جنایت‌ها


به پیش چشممان خورشید
فرو افتاد بر سنگ و ز هم پاشید
و ما حیران به یکدیگر نگه کردیم
نگاهِ ترس در تنهایی و تردید
- بگو دیگر چه خواهی دید؟

سیاهی از میان پنجره خود را
به دالانِ سرا افکند
چراغِ خانه را با دشنه‌ی خود کشت
دگر چیزی به‌جا ننهاد از ... دیدن ادامه ›› امّید
- بگو دیگر چه خواهی دید؟

میان مادر و طفل و زن و شوهر
جدایی اوفکند و هم‌چنان خیره
به پای استاد با تهدید
- بگو دیگر چه خواهی دید؟


#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
از گدازه‌های روح



ننگ تو باد و شرم تو، ای جیره‌خوار جور؛
کز کار خویش فهم خیانت نمی‌کنی
وقتی به خانه می‌روی از کودکان خویش
احساس شرمساری و خفّت نمیکنی؟

پنداریا که خلق فراموش کرده‌اند
تو بوده‌ای که مزدک و یاران را
واژونه کاشتی
در باغِ باژگون
چشمانِ رودکی ... دیدن ادامه ›› را تو کور کرده‌ای
لب‌های فرّخی را تو دوختی به خون.

تو بوده‌ای که سنگ رها کرده‌ای به خشم
بر جسم مرده‌ی حَسَنَک روی دار خویش
آری طناب دارِ حلاج راز را
تو می‌کشیده‌ای،
همه در روزگار خویش

آن روز در پناه سپهدار
وامروز در حمایت جبار



#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
از کتاب نامه‌ای به آسمان
دفتر زیر این برگ‌های پوسیده
از جورِ خزانیم زبان‌بسته وگرنه
هنگام بهار این همه خاموش نبودیم


#فرخی_یزدی