اول خسته نباشید میگم به همه عوامل نمایش
درباره موضوع نمایش و خفاش شب، زیاد نوشته شده و تحلیلهایی هم بر رفتار این شخص از دیدگاه قانون و روانشناسی
... دیدن ادامه ››
شده که من به آن نمیپردازم.
به نظرم کهبد تاراج این داستان را بهانهای برای بیان چیزی فراتر از قتل، دلایل و انگیزههای قاتل و سایر حواشی این موضوع کرده است.
وارد سالن که شدم، میدانستم قرار است درامی درباره یکی از مخوفترین قاتلان چند دهه اخیر کشورمان ببینم. سالن اجرا، تقریبا خالی از دکور بود و سعی نشده بود با دکور اضافه پُر شود... یک پیکان سفید در گوشه سالن قرار داشت که محل وقوع جرم هم بود. این پیکانِ سفید مخوف، با رنگی که باید نشانه صلح باشد، از همه این معناها در اجرا تهی میشود...
برای ما ایرانیها، تا سالهای سال و هنوز هم پیکان نشانه پیشرفت و تجدد حساب میشود، اما در آن گوشه سالن تئاتر، به تابوت زنان درمانده و حتی خودِ غلامرضا تبدیل میشود، در طول نمایش خود قاتل، بیشترین زمان را در ماشین به سر میبرد، انگار خودش، تابوتش را جابهجا میکند و با خودش حمل میکند...
در صحنه درخشانی که مقتولها کف سالن با گچ این جمله را مینویسند که «ای کاش عدالتی، عدالتی، عدالتی در کار میبود» بر فقدان این امر، صحه میگذارند... حتی در حق غلامرضا هم عدالت رعایت نشده است، او در سن 9 سالگی از مادرش جدا شده و به دست زنی دیگر سپرده میشود، قصدم حمایت از شر نیست و نمایش هم قصد سوگیری ندارد، فقط به تماشاگر تلنگر میزند و وجدانش را برای حرف پایانی نمایش، هدف میگیرد...
در صحنه پایانی نمایش مامور اجرای عدالت، همان کسی است که بارها قاتل از او به عنوان همدستش از او یاد کرده است! همین اسم و تمام، هر چیزی که به این اسم اضافه میشد از بار و ارزش آن میکاست و چه خوب که کهبد تاراج سعی نکرده به دام احساسی کردن مخاطب بیفتد...