زمان همچنان می گذرد
و این گذشت ده ساله شد شاعر !
یادت است در شب های بی فرجامی
گفتم نمان !
گفتم نمان در این خاک اندوهگین که ساده بودن زندگی ات را را با ژرفای افکارت اشتباه می گیرند.
دل بکن و همه خودت را بردار و برو !
برو در ادبیات
بورخسی دیگر در آرژانتین شو
نرودا ی شیلی
بوبن فرانسه
و لورکای اسپانیا
برو جایی که قدر تو را بدانند !
برو و در سینما خودت
... دیدن ادامه ››
خالق آینه و استاکر و نوستالژیا شو
فلسفه ذهنت را جهانی کن نگذار محدود شوی در ذهنیت محدود باید و نباید های وطنی !
گفتم و خندیدی که نمی دانی چرا هواپیمای آروزهایت به جای اروپای شعر در افریقای بازیگری فرود اضطراری آمد .
گفتی که نمی نویسی برای اسم .
نمی نویسی برای نان .
که در این قرن جلفِ فرارِ از اندیشه کسی از گرسنگی نمی میرد .
گفتی وطن خانه توست .
نوستالژی است .
مادر است .
که مردمش همه خواهران و برادران تواَند .
که ساده بودنشان را دوست داری .
و دلگرمیت به خسته نباشید یک کارگر ساده است که صداقتش را دوست داشتی ، فارغ از نفی و اثباتهای دور از غرض .
و اُسکار بازیگریت را را از یک راننده گرفتی (( چند روز پیش در خیابان خلوتی پیاده می رفتم. آدم میانسالی با پیکانی درب و داغون رد شد و سپس برگشت و با دیدن من، احوالپرسی و روبوسی کرد. گفت: من به شما برای دزدان مادر بزرگ جایزه اُسکار می دهم! حالا اُسکار او چه باشد، هر چه باشد، من آن اُسکار را دوست دارم. به خانه برده ام و همیشه به این اُسکار افتخار می کنم ))
شاعر منظره های ژرف ذهن
سنت شکن کلیشه ای های کهن
نویسنده نوستالژی های زندگی
بی منت
حالا به رسم هر اسطوره ای تکرار نشدنی و ابدی در دل همان و همین مردم زنده یی و جاودانه می درخشی
و می گذرم از ناگفته ها
اینجا هنوز پر از ستاره شناسانی است که هرگز به آسمان نگاه نکردند و من هنوز آخرین نوشته هایت را هنوز به چاپ نرساندم با همان اسمی که انتخاب کرده بودیم به آن خندیدیم و ترسیدیم و سکوت کردیم به اسم دفتر شعری که برگشتی ندارد .
نبودنت دردی است بر گُرده بودنِ من
و در کابوس های بی تو بودن
شبهای بی فرجامی را به صبح می رسانم
و همچنان ....
سینا پناهی
تابستان 1393