مرد کلاه شاپوی پینه بسته اش را بر می دارد
و میز فرو می ریزد
زمین خمیازه ای می کشد
و تکه های میز را با سر و صدا قورت می دهد
تکه چوب اخر در دهانش گیر می کند
و او را به سرفه می اندازد
زمین زیر پای مرد سرفه خشکی می زند
و تکه چوب لزج و خیس بیرون می افتد
مرد با انزجار می نگرد
بیوون خانه صدای دعا کردن مردم
گوش ها را کر کرده
و همه در هر جهت که دوست
... دیدن ادامه ››
داشته اند ایستاده اند
چشم ها در گودی فرو رفته
و زیر لب وزوز وهم آوری را تکرار می کنند
یک نفر از جلوی جمعیت می گوید:
ما دست به مرغ هایمان نخواهیم زد!
و همه تکرار می کنند
- ما ظرف های چینی مان را با اسکاچ نخواهیم شست!
و باز تکرار
- ما قبل از خواب گوسفندهایمان را خواهیم شمرد!
و صدای تکرار مردم از قبل هم بلند تر می شود
مرد منزجر نگاهشان می کند
یک بچه دست از دعا می کشد و به او شکلات تعارف می کند
پوست شکلات روی سر یک زن دهقان می افتد
زن ککش هم نمی گزد!
مرد خم می شود و از او می پرسد:
چه کسی این ها را به شما یاد داده است ؟
زن زیر لب جواب می دهد: از اولین پیامبران بود و صدای خوشی داشت!
و دیگری می گوید: نه مگر همانی نبود که کشتی داشت ؟
و آن یکی: همان که مرده را زنده می کرد!
و یک نفر از جای نامعلوم فریاد زد: مگر او آخرین پیامبر نبود ؟
و مرد غمگین تر می شود!
بالای کوهستان
دور از شهر
جایی که پرنده ها سرودهای آسمانی را می خواندند
در یک کلبه کوچک و گرم
پیامبران دور هم جمع شده بودند
و چای با نان زنجبیلی می خوردند!
-پنجره را ببند!
یکی از پیامبران بلند شد و پنجره را بست.
حالا دیگر صدای دعا خواندن مردم هم محو شده بود.
شفق