برای علی اژدری
کلاژی از کودکی
غروب بود......من چهار ، پنج سال بیشتر نداشتم....... و به.....و به همراه مادرم و پدرم به روستایمان می رفتیم. همین که آرام آرام بیابان و برهوتی را داشتیم پست سر می گذاشتیم. ناگهان به چند مرد و زنِ کشاورز برخوردیم که خونین کنار جاده افتاده بودند. نمی دونستم چه اتفاقی براشون افتاده بود.......... پدرم ماشین رو نگه داشت. من از پشت شیشه ی عقب ماشین داشتم اون ها رو تماشا می کردم و دائم انگشتای دستام رو به هم می پیچوندم........ ترس تمام وجودم رو تسخیر کرده بود ..... فکر کنم اولین بار بود....... احساس کردم که روح اون ها در بدنم فرو رفت و از اون به بعد دیگه از دیگران می ترسیدم و هر جا که دیگران بودند برام جهنم بود........... تا مدت ها ساکت بودم و یک سرباز پلاستیکی لاغر مُردنی داشتم که دیگه هیچ وقت از خودم جداش نکردم تا اینکه:
- Hut, Hut, Hut ho hee up, Comp'nee, Halt , Preeeeee-zeeent , Arms , Bang, Bang
-بخواب سربازم ، بخواب سربازِ بی نام و نشانم ، در باغچه ی خونمون خونین بخواب....
جدا از ترس ، خستگی ماندگاری در من ریشه دووند که هنوز باهام هست.......... خسته از مجری های برنامه های تلویزیونی که به من خیره می شدند و
... دیدن ادامه ››
هیچ کدوم از حرفاشون رو نمی فهمدم و فقط دهنشون تکون می خورد.........مردهای خشمگین اطرافم و زن های غُرغُروشون....... می دونی چقدر بی انصافیه که ما رو به زور از باغ بیرون کشیدند؟! من یه باغ پر از گل های رُز می خوام. نقاشی های دالی. نه دیگه حرفای شیرینی می خوام و نه دخترها و پسرهایی که به یه کافه ای دعوتت می کنند. لبخند بزن ! به دروغ های بی سر و تهشون گوش بده. هیچ کس به تو اهمیتی نمی ده و از اون بدتر زندگی قابل درک نیست....... دلم ...... دلم می خواد به همون باغ برگردم..... یه خواب پایان ناپذیر و ناگهانی که اون خستگی رو از تنم بیرون کنه. از تلخی بی حدود و ثغور این روزهای آلوده جدام کنه. یه تاریخ نو. یه تاریخی که جایی ننوشته باشندش. پس ادامه می دم . ادامه می دم. شوق پرواز می گیرم. جایی برای پرواز هست؟
از: خود