من یه کهکشان دیدم با کلی ستاره و یه ستاره ی خیلی بزرگ تو مرکزش ..
یه سیاهچاله ی بزرگ که داره به طرفم میاد یا من دارم به سمتش میرم ، نمی دونم ..
یه سیاهچاله که همه چیز صحنه رو داره می بلعه و تو خودش فرو می بره ، نور ، صدا ، بازیگر ، میز ، صندلی ، دسته ی صندلی ، همه چیزو .. و من ..
تو فضای تاریک و عجیبش معلقم و دارم به سمت مرکزش حرکت میکنم ..
یه غوطه وری عجیبی رو تو یه جای عجیبی که نمیدونم چیه و کجاست دارم تجربه میکنم ..
انگار تو یه ظرف عسل سیاه باشم ، نه میرم پایین نه میام بالا ..
یه غبار غلیظ کیهانی تمام سرمو پُر کرده ..
فعلا نمیتونم بیشتر بنویسم
من .. من سرم گیج میره .. من دستم درد میکنه .. من صدام گرفته .. من حالم .. حالم خوبه .. یعنی دیگه خوبه ..
من
... دیدن ادامه ››
نمیتونم برم خونه ، پاهام سالمن ، چشمام خوب می بینن ، ولی نمیتونم برم خونه …
خیلی سخته بین این همه ستاره بودن و اَبَر ستاره شدن ، ولی اسماعیل گرجی نشون داد میشه ..
نمیتونم بنویسم فعلا ..