در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال کیوان ارزاقی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:21:07
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
رضا وسط‌دوز عاشق سینماست. از آن عاشق‌هایی که عشق می‌تواند او را حیران و سرگردان کوی و برزن کند؛ که کرده. در رویاهایش همنشین و هم‌بازی بزرگان سینماست و سیمرغ پرنده افسانه‌ای را روی شانه دارد و آب و دون‌اش می‌دهد تا... اما آدم بداقبال نه فقط در زندگی یومیه که حتی در رویاهایش هم نمی‌تواند بَرنده و دارنده‌ی سیمرغ باشد. آدم سیاه‌بخت سیمرغ که هیچ، کفترچاهی هم ندارد!

شاید رضا مژده نتوانسته به عشقش که سینماست برسد اما او هر روز هزاران نقش را نه فقط بازی، که نَفَس می‌کشد، زندگی می‌کند. از «گاو» مش‌حسن گرفته تا مجید «سوته‌دلان» و «رضا موتوری» با همه رفیق است. همراه با گوگوش پیچ‌های جاده چالوس را می‌پیچد و برای زیبای آوازه‌خوان زمزمه‌های عاشقانه سر می‌دهد. کار و زندگی را ول می‌کند تا همراه دایی غفور به دنبال «بوی پیراهن یوسف» بگردد. برای گرفتن حق عباس در کنار حاج کاظم «آژانس شیشه‌ای» اسلحه به دست می‌گیرد. پدرسوختگی‌ بازی‌های مارلون براندو را مرور می‌کند تا شاید در این دنیای نامرد «پدرخوانده» دیگری شود. رضا خسته است از زندگی پس دست در دست استیو مک‌کوئین و داستین هافمن می‌گذارد تا از جزیره تنهایی‌اش فرار کند. کنار حوض قدیمی می‌نشیند و زُل می‌زند به رقیه چهره‌آزاد و محمدعلی کشاورز و برای هزارمین بار «مادر» را می‌بیند و... و وای از مادر که عشق ماندگار ... دیدن ادامه ›› رضاست.

واقعیت تلخ همین است که سینما بی‌رحم است و زیادند هنروران و سیاه‌لشگرهایی که شب با رویای ستاره‌شدن لحاف بر سر می‌کشند و صبحِ خروس‌خوان با لگد برای به‌دست آوردن لقمه‌ ‌نانی بیدار و آواره‌ی دفاتر تولید فیلم می‌شوند و هی روز را شب و این دور باطل را تکرار می‌کنند.
شاید برای من و تو سینما باشکوه باشد همچون ساختمان فاخر پلاسکو که روزی روزگاری نماد مدرنیته پایتخت بود، شاید سینما زیبا و درخشان باشد همچون شعله‌های آتش که از دورترها می‌تواند دل و دین را با خود ببرد اما بخت و اقبال و شانس می‌خواهد در این بازارمکاره که گرگ‌ها در کمین نشسته‌اند و در دست همگان یک بلیط بخت‌آزمایی است، نمره و شماره‌ات را بخوانند. سینما فقط رنگ، نور، شهرت و پول نیست که برای بسیاری از عاشقان و سینه‌چاکان، سینما آتشی است که می‌سوزاند و خاکستر می‌کند و عمر و جان را به فنا می‌دهد.


چه زیبا جز به جز پیش رفتید . خوشحالم از این همه نگاه دقیق به لانگ شات.

ممنونم
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
محمدرضا مالکی
چه زیبا جز به جز پیش رفتید . خوشحالم از این همه نگاه دقیق به لانگ شات. ممنونم
جناب آقای مالکی عزیز،
درود بر شما.
بسیار مشتاق دیدن این اجرا هستم.
روزهای تازه، کی باز می‌شه؟
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فالومی، قصه‌ی پُر غصه‌ی بی‌تفاوتی رابطه‌هاست

شاید بهتر باشد گناه را به گردنِ اینترنت و دنیای مجازی و شبکه‌های اجتماعی تلگرام، اینستاگرام و فیسبوک که سَروکله‌شان در سال‌های اخیر به شکل‌های مختلف در زندگی ما پیدا شده نیاندازیم بلکه واقعیت این است که مقصر ما آدم‌های تنوع‌طلبی هستیم که مدیریت عاطفه نمی‌دانیم و آن‌جایی‌که باید خوب ببینیم، چشم‌های‌مان را به روی حقایق می‌بندیم و کورمال‌کورمال در تاریکی انتخاب می‌کنیم و وقتی قرار می‌شود چشم‌ها را ببندیم تا با آن‌چه انتخاب کرده‌ایم، سال‌های متمادی زندگی کنیم، آن‌وقت خط‌کش، متر و گونیا به‌دست شروع به سنجش و ارزیابی زوایای مختلف، فاصله‌ها و اختلاف سلیقه‌‌ و... می‌کنیم.

«فالومی» قصه‌ی پُر غصه‌ی ما آدم‌هاست. فرقی هم ندارد جغرافیای زیستی ما، کجای کُره زمین قرار دارد. لندن یا تهران. پاریس یا شیراز... مشکل وجود دارد. قبول کنیم ما بیمار هستیم و رابطه‌های‌مان مشکل دارد. بسیاری از ما به جای آن‌که بخواهیم برای زخم‌های رابطه، مرهم پیدا کنیم و رابطه را مدیریت و کنترل کنیم، سعی می‌کنیم بی‌تفاوت باشیم، نبینیم، فراموش کنیم، ساکنِ کوچه‌ی علی‌چپ شویم و وقتی تار و پود یک رابطه متلاشی شد آن‌وقت به فکر آن می‌افتیم که ای داد... ای داد... فرش ابریشم دست‌بافت ارزشمند اُزبکی‌‌مان که قدرش را ندانسته‌ایم بید چنان جویده که تنها خاطره محوی از تصویرش را بیاد داریم.

لایه ... دیدن ادامه ›› رویی فالومی چنان است که گویا قرار است دقایقی ما را شاد کند و بخنداند تا دور شویم از دنیای واقعی، اما لایه درونی نمایش، پُر است از تلخی، درد، گریه و جدایی. قصه اصلی فالومی نه به طعم کلوچه‌های کارآگاه خصوصی، شیرین است و نه همچون گل‌ها و قالی دفترکار مشاور مالی و حسابدار، رنگی و جذاب. قصه فالومی روایت سیاه و سفیدی است که بیانگر تنهایی ما آدم‌هاست. فالومی از تنهایی آدم‌های به‌ظاهر خوشبختی می‌گوید که اینبار فُرادا و حتی زوج‌زوج تنها هستند.

فالومی نگاهی دارد به روابط و زندگی‌هایی که با عشق شروع می‌شود و خیلی زود به بی‌تفاوتی می‌رسد که اگر رابطه برسد به تنفر، هر دو نفر تکلیف خودشان را می‌دانند. قطعاً هر کجای زندگی باشند عطایش را به لقایش می‌بخشند و ادامه زندگی را طاقت نمی‌آورند و می‌روند فی امان الله، اما امان از برزخ بی‌تفاوتی که مرداب‌وار زندگی را زهرمار می‌کند که آدم‌های در چنین موقعیت نه توان دل کندن و رفتن دارند و نه دل و دماغ ماندن و ادامه دادن.

فالومی قصه بی‌تفاوتی رابطه‌هاست. بدون شک بی‌تفاوتی برزخ و آفت هر رابطه است.
چه یادداشت خوبی ... ممنون و آفرین دوست عزیز ...
۲۶ شهریور ۱۳۹۶
سپاس که ما را در این نگاه زیبا و متن تاثیرگذار سهیم کردید
۲۶ شهریور ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
متن زیر را بعد از دیدن نمایش »چشم‌هایی که مال توست» در وبلاگ «از پشت یک سوم» نوشتم.

http://labynth.blogfa.com/post-388.aspx

::::::::::::::: (خواندن این نوشته، داستان را لو می‌دهد. لطفاً دقت و انتخاب کنید) :::::::::::::::

مرثیه‌ای برای یک نمایش

از امشب نمایش «چشم‌هایی که مال توست» برای چندمین بار و البته این‌بار در باغ موزه‌ی هنر ایرانی، اجرا خواهد شد. کاری که تابه‌حال چندین ... دیدن ادامه ›› بار در سالن‌های مختلف نمایشی روی صحنه رفته. کارگردان «نسیم ادبی» و نویسنده و بازیگر خانم «بهاره رهنما»ست.

تعریف و تمجید درباره این کار رو زیاد شنیده بودم. بهاره رهنمای نویسنده شاید برای خیلی‌ها شناخته شده نباشه و این‌بار این بازیگر تلویزیون و تاتر، بر اساس یکی از نوشته‌های خودش در نقش زنی که مرد و عشق خود را از دست داده و حالا ما شصت دقیقه واگویه‌های این زن را می‌بینیم و می‌شنویم، بازی خوب و قابل قبولی ارائه می‌کنه.

زندگی‌ای بر اساس یک اتفاق شکل می‌گیره، دختر و پسری توی یه مهمونی آشنا می‌شن، خیلی زود ازدواج می‌کنند، برخلاف عهد و پیمانی که با هم گذاشتن بچه‌دار میشن و... بهرحال مرد یک جایی از زندگی کم میاره و بنا به دلایلی زن رو تنها میذاره.

نامه‌ای برای همسرش، نغمه می‌نویسه و زیر بوفه‌ی بزرگ چوبی می‌ذاره که هیچ معلوم نیست آیا اصلاً روزی این نامه، به‌دست زن می‌رسه یا برای همیشه زیر بوفه‌‌ی سنگین و قدیمی، بدون این‌که خونده بشه باقی می‌مونه. نامه‌ی مردِ داستان، فقط به دستِ تماشاچیان که برای دیدنِ نمایش وارد سالن شدند می‌رسه و ای‌کاش این نامه در انتهای کار و موقع خروج داده می‌شد، نه وقتی که تماشاچی وارد سالن می‌شه.

کار خوبی نیست، وقتی از طرفِ دوستی عزیز، برای دیدن این نمایش که دیشب به‌نوعی اکران خصوصی بود دعوت می‌شی و کار رو می‌بینی، مشکلات و نقایص رو بزرگتر از حُسن ببینی و یادداشت کنی (البته من از کار خوب خانم ادبی و رهنما چند خط بالاتر تعریف کردم) ولی وقتی قرار باشه تماشاچی بیچاره چهل‌و‌پنج هزار تومن برای دیدنِ نمایش شصت دقیقه‌ای پرداخت کنه، آیا سالن کهن‌دیار واقع در باغ موزه هنر ایرانی، جای خوبی برای اجرای یک نمایش خواهد بود؟ آیا به‌صرفِ نبودنِ جا و سالن و هزینه‌های بالای اجرا و دخیل بودن بخش خصوصی و... باید تاتر رو در سالنی صاف و مسطح، با میز و صندلی و چیدمانی شبیه به سالن‌های عروسی دید؟

در این‌که گروه‌های نمایشی مشکلات زیادی دارند، سالن نیست، هزینه‌ها بالاست، برگشت سرمایه وجود نداره و... هیچ شکی نیست ولی بر چه مبنایی باید 45000 تومن بابت دیدن یه نمایش هرچند خوب و قابل دفاع پرداخت کرد؟ آیا چون کار در جایی نزدیک به خیابون فرشته برگزار می‌شه، باید پایه رو بر این بذاریم که همه‌ی تماشاچیان با پورشه و لامبورگینی قراره به دیدن نمایش بیان؟!

این نمایش، سال گذشته و امسال در چندین سالن مختلف اجرا شده و قاعدتاً باید در حال حاضر بدون هیچ مشکلی کار از مرحله صفر تا صد به انجام برسه. مثل هر نمایشی بروشوری به‌دست تماشاچی داده می‌شه که اطلاعاتی درباره کار و عوامل اجرایی روی اون نوشته شده . قسمتی از نوشته‌ی روی این بروشور رو عینناً این‌جا می‌نویسم:

"با تشکر از همکاران باغ موزه و از مدیر نمایش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران آقای شهرام کرمی و همکاران حراست باغ موزه و با تشکر از مدیریت محترم سالن کهن دیار جناب آقای حسین سرخوش"

برخلاف تصور بسیاری از دوستان، هزینه‌ی امور فرهنگی در غرب بالاست. تماشاچی برای دیدن یه فیلم توی سالن سینما و تاتر پول نسبتاً زیادی پرداخت می‌کنه. حتماً نباید به پاریس و واشنگتن و مونترال سفر کرد تا هزینه‌ها رو دید. امروز به‌راحتی می‌شه با سرچ روی اینترنت متوجه‌ی قیمت‌های سالن‌های نمایش شد. خواننده برای خرید یک کتاب دویست صفحه‌ی چهل پنجاه دلار باید پول بده و این حتی برای یک آمریکایی با درآمد دلاری پول کمی نیست ولی به‌غیر از این‌که هزینه‌های فرهنگی در سبد شخص و خانواده تعریف شده و این کار ریشه توی فرهنگ اون جامعه داره، وقتی هم که وارد سالن تاتر می‌شه و بروشوری دریافت می‌کنه، بدون‌شک چنین جمله‌ی گهرباری رو بدون فعل و فاعل و مفعول و ناقص نمی‌خونه.

و این بروشور، اون سالن عروسی، بلیط چهل‌و‌پنج هزار تومنی و... مرثیه‌ای برای یک نمایش، همین.
همچنان منتظر کتاب دوم شما هستیم.
۲۱ مرداد ۱۳۹۲
لیلا جان ممنون از لطفت. امیدوارم هر چه سریع‌تر پروسه گرفتن مجوز و چاپ و... طی بشه.
۲۳ مرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«مرد بالشی» رو دیدم. کاری بود که دوستش داشتم و نظرم رو هم توی وبلاگ لابیرنت (از پشت یک سوم) نوشتم.

::::: (خواندن این نوشته، داستانِ مرد بالشی را لو می‌دهد. لطفاً دقت و انتخاب کنید!) :::::

«مرد بالشی»

متهمی با لباسی خونی روی صندلی نشسته. کیسه‌ی مشکی روی سرش کشیده شده و دو مامور پلیس، بدون توجه به متهم و تماشاچیان که دنبال شماره‌‌ صندلی‌شون می‌گردند در حال بازی پینگ‌پنگ هستند. داستان خیلی زود شروع می‌شه و تو می‌فهمی متهم، کسی نیست جز نویسنده‌ای که از سَر اجبار، در کشتارگاه کار می‌کنه و حالا با لباسی سفیدِ آغشته به خون، در اداره‌ی پلیس حضور داره.

کسانی که تاتر رو جدی‌تر دنبال می‌کنند، وقتی قرار باشه کاری از «محمد یعقوبی» ببینند ... دیدن ادامه ›› بدون‌شک ذهن‌شون توی مرحله‌ی اول سراغ رابطه‌ی زن و شوهری و بحران‌های خونوادگی می‌ره که یعقوبی استادِ ساختن این نوع رابطه‌هاست ولی این‌بار در «مرد بالشی» شما با حجمِ سنگینی از خشونت مواجه می‌شید. گوشه‌ای از دنیای واقعی که وقتی قرار باشه چهره‌ی بدونِ گریم و بَزک شده‌ی خودش رو نشون بده، مُتهم و مامور پلیس هر دو در یک جایگاه قرار می‌گیرن.

«مرد بالشی» بر اساس نوشته‌ی مارتین مک‌دونا ایرلندی، و با حضور چهار بازیگر مرد اجرا می‌شه. کاتوریان، نویسنده‌ای (احمد مهران‌فر) که گذشته‌ و کودکی سختی داشته از طرفِ پلیس دستگیر می‌شه. چند کودک با همان شکل و شمایلی که کاتوریان در داستان‌های خودش نوشته، کشته شدن و متهم اصلی، کاتوریانِ نویسنده است.

خیلی زود متوجه می‌شیم که مایکل برادر کاتوریان (علی سرابی) که پسری عقب‌افتاده است نیز دستگیر شده که در میانه‌ی داستان اعتراف به قتل کودکان می‌کنه. مایکل گذشته‌ی بسیار سختی داشته و از طرف پدر و مادرش شکنجه می‌شده و بعد از شنیدن داستان‌های برادرش بنا به ادعای خودش، چند بچه را دقیقاً شبیه به داستان‌های کاتوریان کشته و حالا هر دو توی بازداشتگاه هستند که...

از آن‌جایی که مرد بالشی موقعیتِ زمانی و مکانی خاصی نداره بنابراین محمد یعقوبی (و آیدا کیخایی) مثل «بُرهان» لزومی ندیده که بخواد داستان رو ایرانیزه کنه. جامعه‌ی مُدرن امروزی برخلافِ ظاهر لوکس و پُر زرق‌وبرقش، پُر از خشونت و زشتی‌یه پس وقتی از خشونت حرف می‌زنیم جهان اول و سوم و قاره‌ی فلان و بهمان بی‌معناست.

کاتوریانِ نویسنده، نماینده‌ی قشر روشنفکر، با توجه به اجبار سلاخ شده! روزها چاقو دستش می‌گیره و شب‌ها قلم. نویسنده‌ی که در گذشته دست به قتل زده و امروز برای نجاتِ جامعه تلاش می‌کنه و داستان می‌نویسه در حالی که داستان‌هاش باعث مرگ و قتل دیگران می‌شه.

مایکلِ کاتوریان کودک عقب‌افتاده‌ای که زاییده همین جامعه‌ی خشن امروزیه. سال‌ها شکنجه شده و رنج دیده و حالا می‌خواهد خودش به تنهایی قانون و عدالت را برقرار کنه. می‌خواد به تنهایی تمام کودکی به فنارفته‌ی خودش را جبران کنه. واقعاً چه کسی می‌تونه به مایکل حق نده؟

اریل، مامور پلیس، (نوید محمدزاده) دوران کودکی سختی را گذرانده. اون هم آزار دیده و این خشونت را حتی وقتی که مامورقانون شده و باید با عدالت رفتار کنه با خودش یدک می‌کشه. کودک‌آزاری را فراموش نکرده و آثار سوء‌اش در رفتار و برخوردش وجود داره. از لحاظ جُرم در همان جایگاهی هست که کاتوریان قرار داره، ولی شاید رازش هنوز فاش نشده.

کارآگاه توپولسکی، (پیام دهکردی) مردی الکی که خیلی سعی داره خودش را کنترل کنه ولی این مامور قانون هم خیلی زود بهم می‌ریزه. عصبی و پُر استرسه. به‌راستی امنیت جامعه دست چه کسانی سپرده شده؟

مرد بالشی، حجم سنگین و سیاهی از خشونته. نمونه‌ای از واقعیت زندگی امروزی که به زیبایی به تصویر کشیده شده. همه‌ی ما بارها در مقام متهم، شاهد، مظنون و اعدامی قرار می‌گیریم. همه‌ی ما حتی وقتی در جایگاه قاتل هم که باشیم حق داریم و این واقعیت وحشتناکی‌یه.

مرد بالشی، نویسنده مارتین مک‌دونا، کارگردان محمد یعقوبی و آیدا کیخایی، خانه‌ هنرمندان

http://labynth.blogfa.com/post-384.aspx
به به آقا کیوان مجددن در تیوال :)
این جمله ی آخرتون،"همه ما حتی وقتی در جایگاه قاتل هم که باشیم حق داریم و این واقعیت وحشتناکیه" من رو یاد جمله ای از ژان رنوار انداخت که دیشب خیلی اتفاقی خوندمش. میگه: "خیلی وحشتناک است که هرکس دلیل خودش را دارد." و چقدر درسته، و چقدر وحشتناکه!!! و چقدر تو این نمایشنامه خوب در اومده...
۰۱ تیر ۱۳۹۲
بهرنگ جان ممنون از ارائه راهکار. بهش عمل کردم.
۰۴ تیر ۱۳۹۲
خواهش میکنم. خیلی سپاسگزارم از شما.
۰۴ تیر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مطلبی که بعد از دیدن «برهان» کار آقای «محمد یعقوبی» توی وبلاگ «از پشت یک سوم» نوشتم.
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

بُرهانِ یعقوبی

ریاضی‌دانی مُرده و دو تا دخترش، یکی ساکنِ شرق و دیگری غربِ آمریکا قراره تکلیفِ زندگی، خونه و مهم‌تر از همه، برهانِ مهمی از علم ریاضی‌ای رو معلوم کنند. یکی از دخترها دل به خونه‌ی قدیمی‌شون بسته و حاضر نیست بعد از مرگِ پدرش خونه رو بفروشند و اون یکی که در آستانه‌ی ... دیدن ادامه ›› ازدواج با...

آدم‌هایی هستند که کارشون، سَبک داره. امضاء‌ نانوشته‌ایی داره که تو می‌تونی اون رو بین خیلی از کارهای هنری تشخیص بدی و «محمد یعقوبی» یکی از همین آدم‌هاست. کسی که پای نوشته و اجراش، مُهر و امضای خودش رو زده و اگه علاقه داشته باشی به نوع نگاه و آثارش، بدون‌شک هر بار که یکی از کارهاش رو می‌بینی، منتظر می‌مونی برای دیدنِ نمایش بعدی. و خب توی دنیای امروز، با این حجم از آثار مکتوب و سمعی بصری، هنر زیادی می‌خواد اون‌قدر توی کارت، صاحبِ سَبک شده باشی که مخاطب رو برای کار بعدی منتظر نگه داری.

ماهیتِ زندگی امروز اینه که همه چیز خیلی زود فراموش می‌شه و کمتر کسی منتظر چیزی می‌مونه در حالی که یعقوبی در نوشته‌های خودش، اقتباس‌ و بازنویسی‌هایی که از آثار دیگران کرده کاملاً نگاه خاصِ خودش رو توی این آثار ارائه کرده و این همون حلقه‌ی اتصالِ بین یعقوبی و مخاطبی است که آثارش رو دوست داره. حتی توی کاری مثل «برهان» که این ردِ پا کمتر و کم‌رنگ‌تر از آثار قبلی بوده.

«برهان» کاری از دیوید اوبورن، توسط محمد یعقوبی، ایرانیزه شده و این شب‌ها توی فرهنگسرای نیاوران در حال اجراست.

قطعاً به‌همین راحتی کاترینِ قصه، کتایون نشده. باید نگاه، مشکل، خواسته‌ و دغدغه‌هاش ایرانی بشه تا منِ مخاطب بتونم کتایون رو بپذیرم و باهاش ارتباط برقرار کنم که از دیدِ من، این مهم توی برهان انجام شده. با آدم‌های ایرانی قصه‌‌ایی که توی شیکاگو اتفاق افتاده، بهمین راحتی رفیق نمی‌شیم به‌صرف این‌که فقط ایرانی صحبت می‌کنند و شعر فارسی می‌خونند، بلکه باید اون شخصیتِ ایرانی مونده در غربت، ساخته و پرداخته بشه.

البته حالا که داستانی آمریکایی، ایرانی شده، به نظرم با توجه به فضا و مضمونش، می‌تونست دغدغه‌های یک ایرانی مهاجر، رنگ و لعاب بیشتری پیدا کنه. تضادهای زندگی غربی، تفاوت‌های دو جامعه، بی‌هویتی فرهنگی، سَرخوردگی و مشکلات مهاجرت که بهرحال در جایی از قصه از زبان علی سرابی، پدر ریاضی‌دان خیلی مختصر و مفید گفته می‌شه، می‌تونست یکی از موضوعات پُررنگ برهان باشه که شاید زمان و عواملِ محدود کننده‌ی دیگه‌ای مانع از آن شده.

http://labynth.blogfa.com/post-364.aspx
آقا کیوان،به نظر من موضوع مهاجرت و دغدغه های مهاجران و تضاد ها و بی هویتی ها و غیره چه خوب شد که در این کار برجسته نشده. و به همون یک مقدار کم بسنده شده. در نمایشهای دیگه کم پرداخته نشده به موضوع مهاجرت،و کمی تکراری شده به نظرم. مثل شرق شرق است و کافه مک ادم که از اجراشون خیلی هم نمی گذره. البته مطمئنم اگه کسی مثل آقای یعقوبی بخواد این موضوع رو واسه یکی از کاراش انتخاب کنه کار تماشایی ای از آب در میاد.
۱۸ دی ۱۳۹۱
فهمیه جان، به نظرم با توجه به حضور ایرانی‌های مهاجر در آمریکا و بخصوص ریاضی‌دان و دخترش که قاعدتا از نخبگان هستند می‌تونست کار بدون اینکه درگیر «تکرار» بشه به مهاجرت و دغدغه‌ها و فرار مغزها هم بپردازه که حتماً آقای یعقوبی دلایل منطقی برای این کارش داشته که توی یکی از مصاحبه‌هایی که همین یکی دو روز پیش ازش خوندم گویا مشکل طولانی شدن کار یکی از دلایل اون بوده.
۱۹ دی ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هوای تهــران سرد شده. به اندازه‌ی سَرمای شب‌های سردِ شیکاگو. آمریکا؟ تهران کجا و شیکاگو کجا؟
«تاتردرمانی» می‌کنم این روزها. این شب‌ها، که انگار خورشید و ماه بهانه‌‌ است برای اون‌که یه روز دیگه رو رَج بزنی که اگه نبود همین اندک خوشی‌های این روزها، که روزگار تلخ‌تر از زهرمار می‌شد.
«تاتردرمانی» می‌کنم. انگار که دکتری کاربلد، تجویز کرده باشه هر هفته، دیدنِ چند تا کار مختلف رو. عینهو آنتی‌بیوتیک که باید سَر ساعت بخوری که دیرتر از هر شیش ساعت، دیگه فایده‌ای نداره و میت رو باید دراز کنی رو به قبله و آب تُربت بریزی توی دهنش و منتظر بمونی آیا شفا پیدا می‌کنه یا نه!
«بُـرهان» یه نمایش کاملاً مهندسی شده است! مثل علم ریاضی که دو به‌علاوه دو، غیر از چهار، چیز دیگه‌ای نمی‌شه، برهان هم همه چیزش خوب و به‌جاست. به اندازه. کافی. حساب شده. بَس! هم سرمای شیکاگو رو حس می‌کنی و هم قِروفِر دوستانِ ال‌ایی رو دوباره می‌بینی.
«برهان» محمد یعقوبی، با بازی بسیار خوب آیدا کیخایی، علی سرابی و مهدی پاکدل کار خوبی است که حیفه دیدنش رو از دست بدید.
توی این هوای سردِ تهران، با «برهان» هم می‌شه لرزید، و هم داغ شد و تب کرد.
نقدتون دوست داشتنی بود آقای ارزاقی ...
۱۳ دی ۱۳۹۱
ممنون از «کیانا اعتمادی» و «ف شاملو». خانم «مطهر» شما خوبی؟ نه والله، من اون موقع نبودم. من تازه رسیدم!
۱۶ دی ۱۳۹۱
ممنون. به هر صورت از این به بعد هر تئاتری رو که دیدید لطفن نقدشو اینجا هم بگذارید.
۱۶ دی ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید