در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سپهر امیدوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 03:48:31
 

فعال هنری

 ۲۶ آذر ۱۳۷۲
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
رئالیسم مصنوعی
یا
چگونه اسماعیل گرجی یک تنه می‌تواند نمایشی با متن آشفته و نقاط ضعف بسیار زیاد را از تبدیل شدن به فاجعه نجات دهد.
👌🏻👌🏻👍🏻👍🏻🌹🌹
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
رستگاری نمایش آن است که اسماعیل گرجی درش بازی می کند!
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دغدغه شریف، موسیقی دل‌نشین(به خصوص نوای کمانچه که بار مهمی از انتقال احساسات را به دوش می‌کشید)، اجرای استاندارد بازیگران و در نهایت نمایشی قابل تامل.

و پوستری که یادآور زندگی در تئاتر است...
کیف مبسوط در راه است.
به نظرم با این کار قشنگ با احساساتمون بازی کردن...
۱۲ تیر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تومان برای سینه‌فیل‌ها و خوره‌های سینما یک ضیافت است. ضیافتی پرشور و هیجان که هر چه بیشتر در آن غرق می‌شوی نکات بیشتری از آن کشف می‌کنی. به راحتی ... دیدن ادامه ›› می‌توان ساعت‌ها درباره فیلم صحبت کرد و از این حرف زد که فلان سکانس یا پلان فیلم چقدر شبیه فلان صحنه فیلم محبوبمان است و از همه مهم‌تر چقدر درست بومی شده است. می‌توان از این گفت که داود(با بازی کم نظیر میرسعید مولویان) در فصل تابستان چقدر شبیه تونی مونتانای صورت زخمی می‌شود(از لحاظ پرداخت شخصیت و پوشش) و در سکانس دراز کشیدن در وان حمام چه چیزی را به یاد می‌آورد به جز آل پاچینوی درخشان آن فیلم؟(به حالت لم دادن و گردنبند داود دقت کنید) یا می‌توان از عنوان بندی آغازین گفت که چقدر یادآور ایزی‌رایدر دنیس هوپر است. می‌توان به این فکر کرد که سکانس جا‌به‌جایی پول‌ها در فصل جمع بندی تحت تاثیر سری فیلم‌های اوشن‌هاست و حضور داود و عزیز در شب تاریک در فصل زمستان بیشتر از هر چیز سینمای نوری بیلگه جیلان و روزی روزگاری در آناتولی را تداعی می‌کند(در اوج تاریکی رعد و برقی دشت بی کران را برای چند صدم ثانیه روشن می‌کند). انعکاس درختان روی شیشه اتومبیل داود و آیلین، فصل مکالمه دو نفره ژولیت بینوش و ویلیام شیمل در کپی برابر اصل ساخته عباس کیارستمی را فریاد می‌زند و پلان راه رفتن آیلین بر روی اسکله به سمت دریا یادآور جنیفر کانلی در مرثیه‌ای برای یک رویا دارن آرنوفسکی است. همچنین رد پای سینمای دهه 70 آمریکا، باب رافلسون و پنج قطعه آسان، جان کاساواتیس و زنی تحت تاثیر(در شیوه کات‌ها یا اطلاع رسانی) و اسکورسیزی دهه 90(تدوین و شخصیت‌پردازی در رفقای خوب و کازینو) و تارانتینوی بازیگوش و افراطی هم در جاهای مختلفی از فیلم دیده می‌شود. می‌توان در جزییات فیلم ریزتر و بادقت‌تر شد و به این فکر کرد که اضافه شدن مایه‌های متافیزیکی به یک داستان رئال(حضور نامحسوس روح یونس در فصل زمستان) بیشتر وام‌دار مایه‌های متافیزیکی‌ای که تارکوفسکی به فیلم‌هایش اضافه می‌کند است(برخی کمپوزیسیون‌های بهار و زمستان هم یادآور تارکوفسکی است) یا وام‌دار سینمای آپیچاتپونگ ویراستاکول(درون مایه مرگ و البته شکستن قواعد سینمای تجاری در فیلم‌های ویراستاکول حضور دارد) و در نهایت می‌توان درباره این بحث کرد که فصل‌بندی چهارگانه فیلم و بازگشت دوباره به فصل بهار بیشتر تحت تاثیر عنوان فیلم کیم کی دوک-بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار- بوده یا این فصل‌بندی چهارگانه که هر یک فرم و بافت و حتی ابعاد قاب متفاوت و به تبع آن کمپوزیسیون متفاوتی هم دارد بیشتر تحت تاثیر استیو جابز ساخته دنی بویل(در آنجا سه فصل با سه رنگ‌بندی متفاوت را شاهد بودیم) و البته نمی‌توان جمع دوستانه داود، عزیز،یونس و دار و دسته‌شان را دید و یادی از مارک رنتون و دوستانش در ترین‌اسپاتینگ دنی بویل نکرد. در آنجا هم چند جوان برای فرار از زندگی روزمره‌ای که بهشان تحمیل شده بود به اعتیاد به مواد مخدر روی آورده بودند و اینجا این فرار جنون‌آمیز با اعتیاد به قمار و دیدن راه رفتن اسب‌ها و فوتبال حاصل می‌شود.

با این مقدمه نسبتا طولانی و کنار هم گذاشتن این اسامی، از اسکورسیزی و ویراستاکول گرفته تا جیلان و رافلسون در کنار هم مهم‌ترین سوالی که پیش می‌آید این است که چطور می‌توان همه این‌ها را در کنار هم قرار داد و باز به محصولی یکپارچه رسید؟ آیا چنین ملغمه‌ای تبدیل به آشوب نمی‌شود؟ و یا اینکه این اشارات به فیلم‌ها و فیلمسازهای مختلف در سطح ارجاع باقی می‌ماند؟(اتفاقی که در سینمای دیگر فیلمسازان فیلم‌باز به شکل‌های متفاوتی می‌افتد مثلا می‌توان ارجاعات فراوانی در فیلم‌هایشان پیدا کرد ولی کارکرد اکثر عناصر و دیالوگ‌ها در حد ارجاع باقی می‌ماند و با بافت کلی اثر ادغام نمی‌شوند و یا به بازنمایی تصویری حال و هوای فیلم‌ها تقلیل پیدا می‌کنند). احتمالا یکی از مهم‌ترین نقاط قوت تومان و تفاوتش با دیگر فیلم‌های مشابه که سینه‌فیل‌ها ساخته‌اند همین است. تومان پایش را فراتر از صرف ارجاع دادن یا افتخار به سینه‌فیل بودن گذاشته است. به جای ارجاع دادن به تاریخ سینما، از فیلمسازان سینما الهام گرفته است. می‌توان یاد تمامی این فیلم‌ها و فیلمسازان افتاد و کشف این روابط پنهان بین فیلم‌ها تبدیل به یک بازی هیجان‌انگیز و بی‌پایان برای مخاطبان شود ولی می‌توان هم یاد هیچ‌کدام از این فیلم‌ها نیفتاد چرا که تصویر کلی برآمده از این اشارات و ارجاعات، تبدیل به تصویری بسیار منحصربه‌فرد و فیلمی مستقل و متکی بر خودش شده که وامدار سینمای فیلمسازان زیادی است اما خودش به یک فیلم بومی ایرانی تجربه‌گرا و جسور و برآمده از زمانه خویش تبدیل شده است. جادوی فیلمساز در همینجاست چرا که از دل این معجون به ظاهر بی ربط(کیارستمی تا تارانتینو) که پتانسیل تبدیل شدن به فیلمی چندپاره و بی‌ربط را بسیار داشت، از دل تصمیمات افراطی و جاه‌طلبانه کارگردان که 4 فصل کاملا متفاوت با هم(حتی با ابعاد کادر متفاوت) ساخته و کاملا می‌توانست فیلم را خراب کند، فیلمی یگانه و کم‌یاب خلق شده که هم هر فصل فیلم استقلال بصری/فرمی خودش را دارد و هم مجموعه به قوت خودش به فیلمی یکپارچه و متفاوت تبدیل شده است.

"آنقدر مفتون شاخ و برگ نشو که فراموش کنی اینها پاره ای از درخت هستند و آنقدر مفتون درخت نشو که فراموش کنی درخت پاره ای از جنگل است. آگاهی از وجود جنگل موجد احساس کلیت و احساس تعلق است و مانع پراکندگی آن در هزاران هزار تکه اختصاصی خودمدار می‌شود."

این چند خط که ماریو بارگاس یوسا در کتاب «چرا ادبیات؟» با کمک یک ضرب‌المثل کهن نوشته‌ است را می‌توان به نحوی در تومان ردیابی کرد. هر چند که به نظر می‌آید فیلمساز مسیر متفاوتی را رفته است. در تک‌تک پلان‌‌ها یا سکانس‌های هر فصل فیلم می‌توان شدت مفتون شدن یا شیفتگی فیلمساز را به هر بخش یا جزیی از آن حس کرد اما گویی به صورت ناخودآگاه یا شهودی درک این جمله حاصل شده و احساس کلیت و تعلق هر پلان به فیلم(شاخ و برگ به جنگل) فراموش نشده است. رویکرد فیلمساز البته پخش کردن و بسط دادن شاخ و برگ‌های ریز درخت به صورت پراکنده در جای‌جای فیلم است و برای رسیدن به تصویر کلی جنگل، تماشاگر باید به ریزترین جزییات هم دقت کند. انگار مخاطب پازلی را باید بسازد که قطعات آن هر یک در گوشه‌ای جا مانده است. حجم اطلاعات و دیالوگ‌های رد و بدل شده در فیلم(به خصوص در دو فصل اول) سرسام‌آور و به ظاهر بی‌ربط هستند. در هر گوشه‌ای از خانه کسی چیزی می‌گوید، دیالوگ‌ها انگار نصفه و نیمه بیان می‌شوند، بعضی چیزها درست شنیده نمی‌شود، اطلاعات حیاتی در خارج از قاب است و جملات مهم را باید با دقت زیاد گوش کرد، برخی از اتفاقات مهم فیلم در لحظه‌ای که رخ می‌دهند دیده نمی‌شوند و در فصلی یا جایی دیگر به شکل متفاوتی مشاهده می‌شوند(سکانس از اسب افتادن یونس را در فصل تابستان نمی‌بینیم و تصویر ضبط شده آن را در حالی که روی دیوار پروجکت می‌شود در فصل پاییز و چند سکانس بعد می‌بینیم) یا باید صبور بود تا متوجه شویم داود در اصطبل در حال کشتن هیستوریا است و همچنین باید بسیار دقت کرد تا فهمید که در فصل زمستان داود در حال قرار گذاشتن با سوارکار اسب خلیفه است و مسابقه اسب‌دوانی پایانی [اسب شماره 9 اول میاد بیرون عزیز، چون من می‌خوام] یک معجزه نیست و یک انتقام برنامه‌ریزی شده از خلیفه و دارو دسته‌اش و بلایی که سر یونس آوردند است.
پازل پیچیده و پرتکه ریز و درشت فیلم این‌گونه تکمیل می‌شود. با وسواس در ساخت و اضافه کردن جزییات فراوان از سوی فیلمساز و با دقت بر روی تک‌تک جملات و اتفاقات داخل و خارج از قاب فیلم توسط تماشاگران. اینگونه است که تومان به فیلمی چندلایه و همچنین مناسب برای چند بار دیدن تبدیل می‌شود.

از سویی دیگر، تومان جایی در میانه و در مرز بین سینمای رئالیستی(با مایه‌های اجتماعی) و سینمای سبک‌گرا ایستاده است. این شاید برای اولین بار در ایران است که مرز بین این دو سینما با چنین قدرتی در هم ادغام شده باشد به طوری که نتوان بین آن‌ها دیگر خط و مرزی کشید. تومان ثابت می‌کند که لزومی ندارد برای واقع‌گرا بودن از دوربین روی دست یا از قاب‌های شلخته و ناموزون یا کمپوزیسیون‌های معمولی سینمای شهری و آپارتمانی(از آفت‌های سینمای فرهادی که به درصد زیادی از فیلم‌های سینمای ایران تسری پیدا کرد) استفاده کرد و اتفاقا می‌توان برای تک‌تک قاب‌های فیلم(حتی تا سکانس آخر) برنامه داشت، می‌توان با جاه‌طلبی فراوان 4 فرم متقاوت برای فیلم برگزید، می‌توان از ترکیب‌بندی‌های بدیع و متنوع فراوان و جسورانه و از تم رنگی متفاوت برای هر بخش فیلم استفاده کرد ولی فیلم یکپارچه و دارای وحدت کلی باشد. می‌توان در سینما بازیگوشی و شیطنت کرد در عین اینکه فیلم کاملا جدی و عمیقی ساخت. تومان همچنین ثابت می‌کند که الزامی بر بازی رئالیستی و درون‌گرایانه برای باورپذیری شخصیت‌ها نیست. بازی‌ها می‌توانند اگزجره یا ماکسیمالیستی باشند ولی شخصیت‌ها آنقدر درست پرداخته شوند که بیش از هر چیز دیگری باورپذیر باشند. می‌توان اغراق و افراط کرد اما همچنان در توازن ماند، می‌توان محافظه‌کار نبود و فرم در سینما اهمیت داشته باشد ولی محصول نهایی به یک فیلم تجربی نامفهوم و مختص طبقه‌ای از هنردوستان تبدیل نشود، می‌توان درد و رنج و غم و اندوه یک شخصیت را نشان داد اما سانتی‌مانتال نشد و با احساسات تماشاگران بازی نکرد، می‌توان مرگ را به شیوه‌ای بدیع نشان داد، می‌توان متافیزیک را به رئالیستی‌ترین صحنه‌های فیلم اضافه کرد و فیلم آسیب نبیند، می‌توان ریتم زندگی شخصیت‌ها را با ریتم فیلم هماهنگ کرد و از دل این همپوشانی به لایه جدیدی از نمایش زیستن آدم‌های قصه رسید. تومان ثابت می‌کند که می‌توان برای جزییات تک‌تک صحنه‌ها فکر کرد و در هر کدام چیزی را گذاشت که بافت زندگی شخصیت‌ها، مکان و اقلیم را به درستی نشان دهد و صحنه همچنان باورپذیر باقی بماند خواه این جزییات، شیشه نوشابه پشت سر داود در سکانس حمام باشد، خواه خانه کلبه‌ای که یونس در آن تنها آرام می‌گیرد و خواه نور چراغ قطاری که آرام آرام در پس‌زمینه تصویر نمایان می‌شود و تصویر را روشن می‌کند(فصل پاییز، سکانس صحبت کردن داود و عزیز در اتومبیل)
این قاعده‌مند نبودن به چارچوب‌های از پیش تعیین شده یا دیکته شده، این فراتر رفتن از حد و حدود تعریف شده برای سینما و این ادغام مرزهای بین سینمای تجربی و پر از ایده با سینمای رئالیستی و داستانی(یا به عبارتی بهتر شکستن این مرز) از دستاوردهای بسیار مهم این فیلم است. دستاوردی که شاید سینمای ایران به آن بسیار نیاز داشت.

تومان اما فارغ از همه کیفیات سینمایی و تجربه‌های فرم‌گرایانه‌اش بیشتر از هر چیز در به تصویر کشیدن رنج‌های انسانی ماهر است و نسبتش را با جامعه معاصر به خوبی ترسیم می‌کند. تومان تصویری دقیق از جوانان شاید به ته خط رسیده را نشان می‌دهد. تصویری از جاه‌طلبی، زندگی در لحظه، توسل به شانس و راه رفتن روی بند یک نسل به ته خط رسیده که راه رستگاری و نجاتشان را در قمار می‌بینند. تصویری از به اوج رسیدن‌های با سرعت زیاد و در لحظه، سرخوشی‌ها و سرمستی‌های افراطی و خنده‌های دسته‌جمعی [عزیز یه دونه دیگه از اونا میخوایم، از اون رقصا که دسته‌جمعی می‌کردیم]، آمال و آرزوهای مسرت‌بخش و رویایی [از طبقه دوم می‌خوام شیرجه بزنم تو استخر] هیجان‌ها و بازیگوشی‌های کودکانه[چه گلی زد آراژانتین!] تا سقوط و افول و شکست خودخواسته قهرمان که یکی یکی انگیزه‌ها و آرزوهایش نابود می‌شود/می‌کند. داود هر چه بیشتر به دست می‌آورد بیشتر هم از دست می‌دهد. تومان در نشان دادن این تصویر متناقض و پر فراز و نشیب از هیچ چیز ابایی ندارد. داود میلیونر می‌شود، جایگاه اجتماعیش بالاتر می‌رود، پراید و قایق می‌خرد، میلیاردر می‌شود و همزمان با تمام این به دست آوردن‌ها، آیلین ترکش می‌کند، عزیز از او دور می‌شود و یونس را همانند دندانش، خانه‌اش، دیگر رفقایش(هر چند که تا آخر پایش می‌مانند) پول‌هایش و بیش از هر چیزی انگیزه‌اش برای انجام دادن هر کاری را از دست می‌دهد و تنها دلخوشی‌های کوچکی که برایش باقی می‌ماند گل زدن در بازی پلی استیشن [بی شرف پاوز نکن، حواسم پرت میشه] و نگاه کردن به صحنه سقوط یونس از روی اسب است [هنوز داری اینو میبینی؟ بسه دیگه]. تومان بر خلاف خیلی از فیلم‌های دیگر و با توجه به موضوعش که حول قمار می‌گردد به دنبال پیام‌های اخلاقی از قبیل «باد آورده را باد می‌برد» یا چیزهایی از این دست نیست بلکه اتفاقا داود کاملا خودخواسته همه چیزهایی را که دارد از دست می‌دهد. همان‌طور که هر وقت که بخواهد می‌تواند دوباره همه آن پول را به دست بیاورد اما برای او که لذت دیدن قشنگ‌ترین چیز دنیا، راه رفتن اسب‌ها را از دست داده مگر چیزی تفاوت می‌کند؟ [همه چیز تموم شد عزیز، من الان 600 میلیون تومن پول بردم ولی هیچی تغییر نکرده]

همین‌جاست که فرم انتخابی فیلم برای هر فصل، برخلاف آنچه که در ابتدا به نظر می‌آید فقط نشانگر تصویر و روحیه‌ای از آن فصل نیست. فرم و کمپوزیسیون‌ها و رنگ‌بندی هر فصل نشانگر حالات روحی و درونی داود(و به تبع آن عزیز و حلقه یارانش) است. با تغییر هر فصل داود هم تغییر می‌کند.(روحیات شخصیت،گریم، پوشش و حتی بازی با بدن) بهار با قاب مستطیل واید و رنگ‌بندی‌های اغراق آمیز و تقطیع‌های سریعش داود را در میان مردم، در جامعه، در صف انتخابات(با رای سفید)، در اسب سواری، در کارخانه و لوکیشن‌های شلوغ نشان می‌دهد. عزیز پرشور و هیجان است و یونسِ پر تلاطم و پرخروش با هیستوریا اسب قهرمانش پرده را به آتش می‌کشد. تابستان قاب مستطیلی به مربع نزدیک تری دارد. داود و دار و دسته‌اش بیشتر در خانه‌ای هستند تا روی بازی‌های فوتبال قمار کنند. دوربین پرتحرک و جست‌وجوگر با پلان‌سکانس‌های بلند و کم کات، با پن‌های سریع در هر گوشه‌ای از خانه سرک می‌کشد تا کاراکترها را با نشان دادنشان در پستوهای خانه تعریف کند و از همه‌جا مهم‌تر در سکانس «در جست و جوی آنتن» و «خرد کردن پراید» شور و هیجان و خروش نسلی عاصی و در جست‌و جوی موفقیت و خوش‌بختی را به تصویر می‌کشد. تابستان با رنگ بندی گرمش، داود را به اوج می‌رساند و در همان‌جا هم مقدمات سقوطش را فراهم می‌کند. آخرین تصویر تابستان آخرین تصویری که از آیلین می‌بینیم هم هست. آیلین در حالی که پشتش به دوربین است با زمزمه کردن ترانه محبوب داود[من فقط همین یه آهنگ رو دارم عزیز] گویی در حال نفرین کردن داود است و این سرآغاز فصل تاریکی است. قاب پاییز تمام صفحه و فول اسکرین می‌شود و برای اولین بار تصویری کامل از طبقه دوم خانه را در این فصل می‌بینیم تا دقیق‌تر و بهتر متوجه شویم که چرا داود می‌گوید:«سقف بلند اذیتم می‌کند» رنگ‌های پاییز رو به آبی-خاکستری‌ و سردی می‌گرایند و پیراهن داود هم بی روح و خاکستری می‌شود. تراکینگ آرام دوربین فرم پاییز را می‌سازد، همانطور که داود آرام راه می‌رود و خودش را از جامعه جدا و در اتاق کوچکش ایزوله و زندانی می‌کند. عزیز دیگر شور و هیجان بهار را ندارد و راه خودش را از داود کمی جدا کرده و یونس زمین‌گیر شده و چه عذابی از این بالاتر برای او که همیشه برنده و قهرمان بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت اما حالا باید روی زمین بخزد یا داود او را بلند کند تا بتواند تنی به آب بزند. دوربین در اکثر سکانس‌ها از فضاهای درونی بیرون نمی‌رود(در خانه، اتومبیل، اصطبل اسب) و فقط با تراکینگ یا زوم آرام است که در پس‌زمینه چیزهایی را می‌بینیم یا رازهایی برایمان آشکار می‌شود(تراکینگ و زوم آرام دوربین است که فیلم زمین خوردن یونس را به ما نشان می‌دهد یا در سکانس اصطبل ابتدا چاقوی در دست داود و سپس هیستوریا را نمایان می‌کند) و در نهایت در زمستان، قاب مربع است و دوربین کاملا ثابت می‌شود. حالا دیگر سقف بلند طوری داود را اذیت می‌کند که در خانه بزرگ و ساخته‌شده‌اش،جایی در زیر پله می‌خوابد. حالا دیگر داود تقریبا حتی تکان نمی‌خورد، سنگین شده است(در سکانس دعوای داود و عزیز این را متوجه می‌شویم) تصاویر و کمپوزیسیون‌ها با آیینه‌ها ساخته می‌شوند و بیشتر از اینکه تصویر خود کاراکترها را ببینیم، انعکاسشان در آیینه‌ها را می‌بینیم. صدای باد شدید در سکانس‌های مهمی از فیلم(باز هم در سکانس دعوای داود و عزیز) اتمسفر سرد و سنگین روحیه داود را می‌سازد، یونس به صورت محو و کمرنگ در گوشه‌ای از هر صحنه یا در پس‌زمینه تصاویر خانه دیده می‌شود و حضور سرد و روح مانندی دارد(یونس هنوز خانه را ترک نکرده) و رنگ‌بندی فصل دیگر به سیاهی و تیرگی می‌رود تا در سکانس درخشان «در جست‌و جوی قبر یونس» با تاریکی مطلق رو‌به رو شویم. همان‌جا که از دل تاریکی محض، انگار داود و عزیز به رستگاری می‌رسند. عزیز فردای آن روز عروسی می‌کند و داود با دیدن خاک یونس(یا در واقع با ندیدنش) مرگ یونس را بالاخره می‌پذیرد [تا وقتی نیومدی فکر می‌کنی که اتفاق نیفتاده] و همین پذیرش است که داود را به فصل آخر و جمع‌بندی فیلم می‌رساند. دوربین در انتهای فصل زمستان با نشان دادن دویدن و راه رفتن اسب‌ها 360 درجه می‌چرخد تا آرام آرام قاب مربع فصل زمستان را دوباره به قاب عریض فصل بهار تبدیل کند(که با چرخش یک ساله زمین به دور خورشید و گذر یک سال و تبدیل فصل‌ها به یکدیگر و تولد داودی جدید هم قرابت معنایی دارد) داود برای ساختن دوباره زندگی‌ خویش در شهری جدید و حتی با نامی متفاوت دوباره به صحنه قمار بازمی‌گردد اما این بار بدون عزیز، یونس، حلقه یاران همیشگیش و آیلین. داود 13 میلیارد تومان برنده می‌شود و چشمانش کامل باز می‌شوند تا این چرخه یکبار دیگر تکرار شود. چشمانی که به دوربین نگاه نمی‌کنند و به سقف خیلی کوتاه نیمکتی که زیر آن آرمیده خیره شده چرا که هنوز هم سقف بلند داود را اذیت می‌کند.

سپهر اُمیدوار
13 آذر 1400
خیلی وقت بود انقدر مطلب یه جا نخونده بودم??
دمت گرم سپهر جان??
۱۷ آذر ۱۴۰۰
دقیق ، درست و جذاب همه نکات رو گفتید
۱۸ آذر ۱۴۰۰
سپهر امیدوار (sepehr.omidvaar)
حمیدرضا مرادی
دقیق ، درست و جذاب همه نکات رو گفتید
سپاس از توجهتون
۱۸ آذر ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بعد از مدت‌ها امشب تئاتر دیدم.
همه اجراهای این کار را دیده‌ام،از اولین دورخوانیش که چیزی حدود 6 سال پیش بود گرفته تا اجرای سالن مولوی، سالن خورشیدی، نمایشنامه‌خوانی در کلاب‌هاوس و این اجرای جدید.جدا از آنکه همواره عضو تیم طراحانش بودم اما همیشه چیزی در متن بود که من را با خودش همراه می‌کرد و نمی‌فهمیدم چیست.

اجرای این‌بار با دفعات قبل خیلی فرق داشت.
چیزی در من عوض شده بود و جای خالی کسی که تمام این سال‌ها پیشم بود احساس می‌شد.
این جای خالی و این رابطه به بن‌بست رسیده قرین معنایی شد با اتافاقات نمایشی که همیشه دیده یا شنیده بودمش اما هیچ وقت بخش‌هایی از آن را تا این حد درک نکرده بودم و فکر می‌کنم که حالا فهمیدم آن عنصر ناشناخته درون متن که قلابش من را اسیر خود کرده بود چه بود.
یک جای خالی، یک دانه بلال افتاده و یا فهم بهتر حضور یک غیاب.
نفس کشیدن سخت بود به خاطر وجود ماسک روی صورت و دیدن نفس کشیدن سخت‌تر، به خاطر عدم حضور او.

برای "میم"
سپهر جان ازت ممنونم که برای ما نوشتی.
۲۱ خرداد ۱۴۰۰
بعد از مدتها به تماشای تئاتر رفتم و انصافاً لذت بردم. " نفس کشیدن " کاری از دوست عزیزم سپهر نازنین و خوش فکر, نویدبخش روزهای خوبی در فضای سرد این روزگاران است. حضور همزمان فرم و محتوای مناسب, معمولا در اغلب نمایش ها اتفاق نمی افتد اما این کار از فرم نوگرایانه روایت و دکورهای ساده و جاگیری های مناسب در کنار ایده مناسبی از روابط عاشقانه زن و مرد که به خوبی جزئیات فلسفی, روانشناختی و اندکی هم جامعه شناختی این نوع روابط را نمایان می ساخت, برخوردار بود. تبریک میگم به سپهر عزیز و همکاران هنرمندش.
۲۷ خرداد ۱۴۰۰
نفس کشیدن از نظر من یک اجرای متفاوت از تمایلات ادم های امروزی هست که به اجبار هم که شده سعی در فرار از تنهایی دارند اما همین که در موقعیت های روزمره زندگی قرار میگیرن این باهم بودن رو انکار میکنند ولی در انتخاب بین بودن ها و نبودن هاشون دچار تردید هستن و همین اتفاق باعث میشه مخاطب از بدو نمایش تا حتی بعداز اجرا به این موضوع فکر کنه و رسالت یک اجرای خوب هم از نظر من به همین تفکر کردن ادم هاست بعد از دیدن نمایش...و چه خوب این حس منتقل میشه که یک اجرا چقدر میتونه تو نگرش ادم ها تاثیر بزاره و این تاثیر گذاری با اجرای عالی بازیگرای این نمایش خودش رو نمایان میکنه...از دید من یک اجرای بی نقص ک علاوه بر محتویات خود اجرا با بازی حسی بین دو بازیگر حرفی رو برای نقد منفی کردن با توجه به تفاوت در سلیقه ها باقی نمیزاره و در نتیجه گیری کلی باید بگم که از دیدن این کار لذت بردم و خوشحالم که به تماشای این اجرا نشستم...ممنون از همه عوامل این نمایش،خداقوت...
۰۳ تیر ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این متن برای "سید محمد مساوات" و به سبک و سیاق آثارش نوشته شده و علائم نگارشی یا اصطلاحات به کار رفته عامدانه به این شکل هستند و همگی ... دیدن ادامه ›› به سه نمایش آخر وی(بی پدر، این یک پیپ نیست و بیگانه در خانه) ارتباط یا ارجاع دارند. لذا اگر این نمایش ها را(به خصوص بیگانه در خانه) را ندیدید نمیتوانید مخاطب این نوشته باشید.
.
.
"بیگانه در خانه" را دیدم/در ابتدا بیگانه را نیافتم اما خانه را چرا/ خانه ای که با قدرت هر چه تمام تر طراحی شده تا یادآور هزاران چیز باشد/از خانه های کلاسیک قدیمی گرفته تا خانه های فیلم های ژانر وحشت و تا خانه های پرجزییات "آلفرد هیچکاک"/ اتفاقن هیچکاک را هم در خانه دیدم/ از پنجره این بار جلویی/ نه فقط هیچکاک را بلکه عناصر سازنده هیچکاک را/تعلیقش را/ چشم چرانی هایش را/ بیگانگان در ترنش را که اینبار در خانه بودند/ "چاقو" و "حلقه" و دیگر اشیای بی جانی که در فیلم هایش جان میگیرند و کاراکتر می شوند را/ مادر پیر "نورمن بیتس" با بازی "دینو زمام حدده" و با زبان آلمانی(شاید هم با زبان من در آوردی میرفویی) را/ حضور همیشگی کارگردان در اثرش که اینجا با اشاره و ارجاعاتی به نمایش قبلی مثل "۴ دقیقه و ۳۳ثانیه سکوت" شکل گرفت را و خیلی نشانه های دیگر از دنیای "هیچکاک" را که در این متن فرصتش نیست/بیگانه را ندیدم اما سینما را هم دیدم/ چشم سوم چشم چران،دنیای تئاتر را با سینما پیوند زد/ فرصتی تازه خلق شد تا جزییاتی که در تئاتر تا به حال نمیدیدیم حالا با خیال راحت ببینیم/ بازی زیرپوستی و درون گرا را با نگاه خیره ببینیم/حلقه گمشده شوهر پیرزن را با نگاه خیره ببینیم/ جزییات و دیتیل کاغذ دیواری را در کنار قاب عکس های خانه قبلی با چشم خیره ببینیم و بفهمیم تا به حال در تئاتر چه چیزهایی را نمیدیدیم/بفهمیم که همیشه در تئاتر مشغول دیدن چیزهایی بودیم که قادر به دیدنشان نبودیم/ کمی شبیه به کاری که مگریت در نقاشی کرد/مگریت می گفت: " هر چیزی که میبینیم چیز دیگری را پنهان میکند"/اینجا چه چیز،چیز دیگری را پنهان میکند؟/ پرده سینما صحنه تئاتر را؟/دوربین فیلمبردار و تصاویر نمایش داده شده روابط بین آدم هایش را؟/ پیرزن جعبه اش را؟/خانواده مهاجر بودنش را؟/ مرد اکانت جعلی اش را؟/ al7 شخصیت دیگرش را؟/ زن، تمایلات سرکوب شده و درونیاتش را؟/ کارگردان "فی فی" را؟/ماسک پیرزن،بازیگرش را؟/ "دینو زمام حدده" نام دیگرش را؟/ما چه چیز را میبینیم و چه چیز را نمی بینیم؟/ اینجا انگار همه چیز پنهان است/ انگار رازی هست و سوالی/ جوابی نیست و پاسخی/همه چیز بیگانه است و همه با هم بیگانه اند/ در کشور/ در ساختمان/در خانه/ در اتاق خواب/ در اینستاگرم و واتس اپ و شبکه های مجازی و در هزاران جای دیگر/ زن و شوهر حرفی نمیتوانند بزنند/ در واقع حرفی برای گفتن ندارند/ هر چه می گویند از al7 است/ از یک بیگانه/ از کسی که معلوم نیست واقعی است یا مجازی/ هیچ سخن دیگری نیست/ هیچ عشق و دوست داشتنی/ هیچ رابطه و تعاملی/ هیچ فیلم دیدنی در کنار هم/ هیچ غذا خوردنی در گرمای آشپزخانه/ هیچ سیگار کشیدنی با هم در تراس طبقه هشتم/ هیچ و صد هیچ دیگر که باعث شد بیگانه را ببینم/ در سالن مستقل و ردیف آخر، یک چشم به صحنه و یک چشم به پرده/ یک چشم به پیرزن و یک چشم به جعبه/ یک چشم به فیلمبردار و یک چشم به فیلم پخش شده و غرق شدم در دنیای غریب ساخته شده ای که با آن آشنایم و نه بیگانه و در آخر گم شدم بین دنیای سینما و تئاتر در صحنه/ میرفو/
عالی بود
آنچه ما دیدیم و ندیدیم رو شما به خوبی بیان کردید..
۱۲ دی ۱۳۹۸
با حس و حال دیدین نمایش معرکه ای مثل این یک پیپ نیست آمده بودم . از خالق بی پدر، انتظار یک شاهکار دیگر داشتم اما این کار تقلیدی از نمایش قبلی است. بازی های پیچیده فرمی هم بر آشفتگی کار افزوده. چرا این طور شده؟ این در این صحبت کوتاه نمی گنجد. نمایش میتونست خیلی کوتاه تر از اینی باشد که الان هست. حور فیلمبردار را در داستان نپسندیدم. برای دیگر مخاطبانی که حرفه ای این کارند و اهل تعارف نیستند نیز این کار طولانی بود.
۱۴ دی ۱۳۹۸
ممنون آقای کیانی از اینکه خوندید و نظر دادید..
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امشب و این نمایش رفت در لیست یکی از بهترین شب ها و نمایش های زندگیم...
پس خوش به حال ما
۰۷ آذر ۱۳۹۸
خریدار
علی نجاریان (alinajarian)
خوشحالیم
۰۷ آذر ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نوشتن برای نمایشی که خودت جزو طراحان یا عواملش باشی سخت است چرا که هر چیزی بنویسی به عنوان تبلیغ کاذب برای نمایش محسوب می شود اما این نوشته، نوشته ای است نه از دید سپهر امیدوار طراح گرافیست این نمایش بلکه از دید سپهر امیدواری است که سال هاست علاقه مند تئاتر و سینما است و سلیقه اش با توجه به نوشته هایش مشخص است...

مهم ترین نقطه قوت "سفر خسرو به مسکو"، خلق لحظه، آن و موقعیت هایی است که در لحظه ای تلخ هستند و در لحظه ای خنده دار... یا در لحظه ای دیوانه وار و خشن و در لحظه ای دیگر بسیار مفرح و بامزه. خنده ای نه از جنس شوخی های زوری کلامی یا سطح پایین بلکه خنده ای از روی دوگانه یا چندگانه بودن موقعیت پیش آمده(مثل صحنه افتتاحیه که بارها بین مرز شوخی و جدی و خشونت و غیر قابل باور بودن در رفت و آمد هستیم) یا سکانس های دعوای بین دوستان که به سرعت تبدیل به شوخی می شود و یا حتی صحنه پایانی که بعد از چندین صحنه تلخ در کمتر از چند ثانیه به لحن کمدی و جفنگ اثر بازمیگردیم.
شاید صحنه هایی از این تئاتر را بتوان به ابزورد،گروتسک یا.. نسبت داد. اما لحن دوگانه در این نمایش را بیشتر از هر چیز وامدار سینمای "برادران کوئن" و پوچ وارگی موقعیت های ساخته شده توسط آن ها می دانم.
نمایش قطعا خالی از ایراد نیست اما در این روزهای تلخ و سخت و سرشار از بی حوصلگی و دلزدگی از شرایط و اوضاع ترحیح میدهم تا نقاط قوت نمایش را ... دیدن ادامه ›› ببینم و به حال خوبی که بعد از دیدن این نمایش نصیبم شده فکر کنم و پیشنهاد کنم که اگر میخواهید یک ساعت حالتان عوض شود و بدون دغدغه بتوانید به راحتی بخندید و البته چندین و چند ایده خلاقانه را هم مشاهده کنید دیدن "سفر خسرو به مسکو" را از دست ندهید.
بعد از مدت ها فیلمی ساخته شده برای لذت بردن از قصه و روایت و مخصوص پخش در سالن های سینما به خصوص از نظر پروداکشن، طراحی صحنه، فیلمبرداری و از همه مهم تر موسیقی در سطح بین المللی فیلم ساخته رامین کوشا..
انقدر نمایش ها گرون شده اند این مدت که باورم نمیشه با وجود افرادی چون جابر رمضانی،محمد مساوات،اصغر پیران،فربد فرهنگ،پوریا کاکاوند و .... بلیت این نمایش 25هزار تومان باشد!
گروه دانشگاهی تئاتر ، یکی از بهترین و موثرترین اقداماتی که در شرایط کنونی تئاتر برمی دارند،همین تعدیل و تعیین قیمت مناسب برای یک نمایش هست با بازیگرانی حرفه ای و کاربلد ... در حالیکه دیگران به اسم پیشکسوت تر وحرفه ای تر بودن ،منتظرند تا در نوبت اجرایشان قیمتهارا به 60 /70 و بالاتر برسانند ...
اما این میان افرادی هم هستند با سابقه ی درخشان به تولید آثاری با هزینه های مناسب اقدام می کنند مثل نمایش کلفت ها ی اکبر علیزاد با 25000 تومان و 40% تخفیف وفاداری و دانشجویی که جای تحسین و قدردانی بسیار داشت
۰۲ دی ۱۳۹۷
به به گفتین پوریا کاکاوند یاد به مناسبت ورود اشکان افتادم با اون گروه بچه های دانشگاه سوره و هنرهای زیبا. وحید اقاپور . فربد فرهنگ . لادن نازی. مهسا ایرج پور . فراز سرابی. رامونا شاه . وحید نفر . خسرو شهراز و .... عالی بود اون کار
۰۳ دی ۱۳۹۷
بله واقعا زنده باد.
۰۳ دی ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
احسنت به کاهانی...
هر کارگردان دیگری بود با این متریال هایی که در اختیار داشت(عطاران -فرخ نژاد -حیایی- پاتایا) یک کمدی پرفروش می ساخت و هزینه ساخت فیلم های بعدیش رو به راحتی در می آورد اما کاهانی فیلمی ساخته برای تفکر و نقد طبقه اجتماعی ای که شاید کسی جسارتش را نداشت...
به زودی برای این فیلم می نویسم...
دوست گرامی نظر شما محترم ولی برای حرف زدن و اعتراض لقمه را نباید دور سر هفتصد دور چرخاند !
۲۹ آبان ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این یادداشتی بر نمایش "این یک پیپ نیست" است.
یا
این یک یادداشت نیست. متنی درباره نمایش هم نیست. فکر می کنم نمی توان به راحتی درباره نمایشی نوشت که از همان ابتدا تمام حواس دیداری و شنیداری مخاطب را به بازی می گیرد و ذهن مخاطب را با انبوهی از سوالات مواجه می کند.... چه چیزی را می بینیم یا چه چیزی را نمی بینم؟ چه چیزی واقعیت است و چه چیزی بازنمایی واقعیت؟چه چیزی بازنمایی چه چیز دیگری است؟ چه چیزی از چیزهای روی صحنه واقعا وجود دارد؟هر چیز که ما می بینیم خود، چه چیز دیگری را پنهان کرده است؟ این چه زبانی است که بازیگران نمایش با غلظت تمام گویی زبان مادری خود، صحبت می کنند؟ زیرنویس ها چه چیزی را بیان می کنند؟ آیا آن چیزی که می بینیم طبق قوانین نانوشته سینمایی-تئاتری واقعی هستند و باید باورشان کرد؟ پس چرا آن چیزی را که نمی بینیم و فقط صدایش را می شنویم(یا بهتر بگویم در این نمایش جملاتش را می خوانیم) برای ما واقعی تر است؟ ما به چیزی که می خوانیم بیشتر اعتماد می کنیم یا به چیزی که می بینیم؟ چه کسی چه چیزی را می بیند و چه کسی چه چیزی را نمی بیند؟ آیا ما تماشاگران(اگر تئاتر برای ما تماشاگران واقعا اجرا شده باشد) درگیر داستان پیچیده و معمایی این خانه شده ایم یا درگیر قدرت نمایی تکنیکی کارگردان و بازیگران یا معلقیم بین عالم واقعیت و مجاز؟آیا فقط یک واقعیت وجود دارد یا به تعداد شخصیت های موجود واقعیتی تعریف می شود؟ ما دوست داریم آنچیزی را که می بینیم باور کنیم یا آنچیزی را که می خوانیم ؟ ما کدام واقعیت را می پذیریم؟ بالاخره این یک پیپ است یا نیست؟ این یک یادداشت است یا نیست؟!
.
از این نمایش نوشتن سخت است چرا که حتما باید دیده شود. همانطور که تمامی نقاشی های "رنه مگریت" و دیگر سورئالیست ها هم بیشتر از اینکه به تفسیر ها و تاویل های عجیب نیاز داشته باشند نیازمند دیده شدنند.
دیده شدنی که شاید عین ندیدن باشد.
"نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم"
ساخته جابر رمضانی

.
صحنه آراسته از غذاهای خوش رنگ است...ماکارونی ها،گوجه ها، هویج ها، کاهو ها ... دیدن ادامه ›› و سس ها به مقدار فراوان در تاریکی و با سوسوی نور شمع نمایان می شوند.... برخلاف این صحنه خوش رنگ و لعاب، بازیگرانی مرده وار در حال خوردن شام این ضیافت هستند...ضیافتی خاموش و تاریک...یادآور شام آخر...
"نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" با معرفی یک خانواده عجیب شروع می شود. خانواده ای که سر میز به ظاهر دلپذیر شام نشسته اند...ماکارونی و سالاد را می خورند اما خبری از بشقاب نیست... گویی از تمدن و انسانیت فقط ظواهرش را دارند...میز شام مفصل و گوشی موبایل اخرین مدل، مسواک، عینک آفتابی و حیوان خانگی دست آموز را دارند اما در موقعیتی اشتباه یا به طرزی اشتباه از آنها استفاده می کنند...
هر چه قدر که نمایش پیش می رود، خوی حیوانی خانواده بیشتر نمایان می شود...فضا سرکوبگرانه تر و موقعیت ها گروتسک تر می شود.. مسئله اصلی داستان، ترک میز شام و ناپدید شدن "مهرناز" است که گفته نمی شود و یا به عمد به تاخیر می افتد... هر چه هست مکالمه ای بی سرانجام است که با ترجیع بند "نمی تونیم راجع بهش حرف بزنیم" از سوی پدر خانواده به پایان می رسد و بار دیگر از جایی دیگر از سر گرفته می شود...پدری که آشکارا نماد قدرتمندان سرکوبگر است که هر چه را که می خواهند در جامعه به دست می آورند(اشاره به دیالوگ های "بگو بابات ادمخواره.." یا "همه خونه ها رو بگردید..تا اخرین خونه شهر")، استبداد خودش را به جامعه کوچک تر(خانواده اش) اعمال می کند... فضا، فضای سرکوب و سانسور است...مادر خانواده کاری جز اشک ریختن، و کار با آبمیوه گیری اش را انجام نمی دهد، پسر بزرگ خانواده اهرم قدرت و فشار و پسر کوچک خانواده، از فرط سرکوب شدن، با ترس و لرز صحبت می کند و خودش مانع از حرف زدن خودش می شود (اشاره به دیالوگ "کسی تو حرفم نپره" در حالی که کسی حرفش را قطع نمی کند)..دختر کوچک خانواده به خاطر سنش همواره تحقیر می شود و پسر یاغی خانواده(فرید) تنها کسی که صندلی اش با دیگر برادران و خواهرانش متفاوت است جرات حرف زدن و اعتراض کردن به این سیستم بسته را دارد... اعتراضی که به سرعت و به سادگی با عناصری که در صحنه چیده شده اند(یعنی ماکارونی ها، گوجه ها، هویج ها، کاهو ها و سس ها) سرکوب می شود... "مهرناز" اما در صحنه حاضر است ولی میز شام را ترک کرده است... کاری به جز روشن کردن سیگارش که در آن هم ناتوان است انجام نمی دهد... "مهرناز" غایب است و صدایش در نطفه خفه شده است اما با صدای فندکش حضور همیشگی خودش را در جمع اعلام می کند..... تنها وقتی به زبان می آید که دیگر مطمئن شده ایم امیدی به این خانواده(سیستم) نیست...سرکوب و سانسور، خفقان و خفگی را می آفرینند.... و مهرناز ها قربانیان این سیستم اند.. قربانیانی که به همان سادگی که قربانی شده اند از یاد می روند و صدای فریادشان به جایی نمی رسد ....
ممنون از نوشته تون ....خیلی کنجکاو بودم که اثر اخر اقای رمضانی چیست....تم این نمایش هم شبیه صدای اهسته برف هست. خفقان و سانسور و استبداد....ظاهرا هنرمند عزیز اقای رمضانی به چنین فضاهای علاقه مندند.
۱۰ شهریور ۱۳۹۶
دوست عزیز، جناب اقای امیداوار؛ با تشکر از نظرتون در خصوص نقش رسانه.
با پذیرفتن تاثیر پذیری و تحریفی که این نهاد وابسته به قدرت انجام می دهد، آیا میتوانیم این تاثیر پذیری را به تماشاگرها هم تعمیم بدهیم، آنجا که از حاضرین در سالن می خواهد بدون رورانس سالن رو ترک کنند.
به عبارتی این سلطه قابل تعمیم تلقی می شود و بایستی منتطر شبی باشیم که دوستان تماشاگر خرق عادت کنند؟
در بخشی از کار نقش رسانه و کانون قدرت عوض میشود (البته همراستایی اهداف همچنان قابل مشاهده است)، این تغییر نقش چگونه برداشت می شود؟
۱۴ شهریور ۱۳۹۶
عه ! شمایید آقای امیدوار !؟
۱۴ شهریور ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ای کاش میشد موسیقی این نمایش رو بار ها و بار ها گوش داد ...
ترکیب زبان حماسی و تاثیر گذار "ویلیام شکسپیر" و کلام شاعرانه "رضا گوران" در مونولوگ های درخشان کار و البته میزانسن ها و قاب های تماشایی "ندا هنگامی"، روایت جدیدی از مکبث را ارئه می دهند.
روایتی که کابوس وار و وهمناک است...اسکاتلندی آغشته به خون و خشونت که تنها روزنه امیدش "سفیدپوشی" است که روی صحنه ظاهر می شود و برای لحظاتی، صحنه را رویاگونه جلوه می دهد... رویایی که زود ناپدید می شود..... مثل خوابی که زود فراموش می شود...انگار که اصلا وجود نداشته است...

نکته: در این نوشته خطر اسپویل شدن داستان وجود دارد!



1-مرگ فروشنده،مرگ باشکوهیه.
فروشنده داستان کیست؟ "ویلی لومان" نمایشنامه ارتور میلر که عماد نقشش را بازی می کند ...مردی شکست خورده و فراموش شده که منتظر مرگ باشکوهش است و در تنهایی می میرد؟ زنی که در تئاتر تن فروشی می کند اما در زندگی واقعی مادری دلسوز و مهربان است؟ و یا مستاجر قبلی این خانه که مدت هاست خبری ازش نشده..؟ فروشنده های فیلم یا غایب هستند یا مرده اند.. شاید هم می خواهند فراموش شوند... از خاطره خانواده...ساختمان و یا حتی جامعه شان... "فروشنده" ها جایی در این صحنه ندارند... آن ها محکوم به مرگند،در ... دیدن ادامه ›› تنهایی.


2-همیشه حق با مشتری نیست.
مشتری داستان کیست؟ "بابک" که پیغام یواشکی اش هرگز به دست آهو نمی رسد..؟ پیرمردی بازنشسته و ارام با خانواده ای متین و شریف... در آستانه ازدواج دخترش ... خریدار است یا وسوسه خرید را دارد؟ داماد خانواده که با وانتش معلوم نیست چه کار ها کرده...چه چیزی را می خرد یا چه چیزی را حمل می کند که انقدر مشکوک است..؟ "عماد" یا "رعنا" که مشتری خانه جدید هستند... خانه ای که کارکترایز شده و از محل آسایش و آرامش به مکانی پر خطر تبدیل شده.... چه خانه ابتدای فیلم که ساختار هایش نابود می شوند و چه خانه دومشان که به مکانی دردناک و پرخطر تبدیل می شود.. مشتری های فیلم نقش مهم و پررنگی دارند اما همه چیز به آن ها ضربه می زند.. همه چیز ضد آن ها می شود... چه بابکی که روی صحنه تئاتر "هرزه" خطاب می شود و چه پیرمردی که دودمانش به باد می رود... دامادی که زندگیش نابود می شود و عماد و رعنایی که "به مرور" تغییر می کنند.. انگار که گریم می شوند تا به صحنه بروند... گریم برای فرار از زندگی... گریم برای تبدیل شدن به نقش هایی چون "فروشنده" ..."مشتری" و یا حتی "گاو"...


3-خرید مطمئن و ارزان را با ما تجربه کنید.
خریداران به دنبال بهترین کالا ها با مناسب ترین قیمت هستند. چه کسی است که در برابر کالایی مرغوب تر اما قیمتی مناسب "وسوسه" نشود؟مهم این نیست که چه می خرد... قیمت همان قیمت است پس "کالا" اهمیتی ندارد. مهم نیست که چه کسی کالا فرض می شود و چه کسی نه. همه در نگاه خریدار "کالا" محسوب می شوند. چشم خریدار فقط دنبال خرید است. چشم فروشنده به دنبال قیمت. جالب ترین بخش داستان آنجاست که "فروشنده" و "کالا" یکی باشند... هم مشتری راضی است و هم فروشنده. می ارزد که خرج کالا شود چرا که کالایی مرغوب خریده شده است. اما هولناک ترین بخش داستان آنجاست که "فروشنده" نباشد اما"کالا" باشد.. خریدار ها دگر رحمی ندارند... خریدار ها مطمئن و ارزان خرید می کنند.

4-درخشش ابدی یک ذهن پاک
"عماد" ،"رعنا" ، "پیرمرد" ،"مستاجر سابق" و "خانه"(هم سابق هم جدید) مهم ترین عناصر فیلم جدید "فرهادی" در تلفیق شدن با نمایشنامه "مرگ فروشنده" به شکل هولناک و برجسته ای تصویر واقعگرایانه و دردناک جامعه این روز های ما را به تصویر می کشند. خانه هایی که یا ویران می شوند یا ویرانگرند. ساختار هایی که انقدر غلط هستند که به راحتی شکسته می شوند.(دیوار های خانه ترک بر می دارند یا کتاب های درسی که به سطل زباله ریخته می شوند) مستاجری که خانه ای را بدنام می کند و پیرمردی که خانواده اش را بد نام می کند. ارتباط عجیبی بین خانه و خانواده برقرار است. ارتباط عجیب تری که در یک چرخه سلسله مراتبی خانواده-خانه-جامعه می افتد و "عماد" ها و "رعنا" ها را قربانی می کند. قربانیانی که بر صحنه می درخشند و تماشاگران برایشان دست می زنند چرا که "مرگ فروشنده" را نشانمان دادند اما کسی نمی داند که در زندگی واقعیشان درخششی وجود ندارد و مدت هاست که مردند...
به احترامشان دست بزنیم..



نکته:در این نوشته خطر اسپویل شدن فیلم وجود دارد!
.
.



"همه چیز توی قبر حلیمه است..."
همه راز ها و همه قصه ها و همه راست ها و دروغ ها ...
راز هایی که پیچیده تر می شوند و قصه هایی که به هم گره می خورند..کیوان حداد،سکوت ... دیدن ادامه ›› شهرزادش را هم ضبط می کند و در دره ستارگان گوش می کند و بهنام شکوهی که همه چیز را می داند..هم زبان را می داند و هم زمین را...هم اژدها را می بیند و هم اوست که به کیوان می گوید "همه چیز توی قبر حلیمه است..." و بابک حفیظی که با ٥ تا گلوله و یک جسد می خواهد راز زمین را بداند...راز شن را..شنی که جن تولید می کند..جنی که صدایش را کیوان قرار است ضبط کند و شنی که ندایش را بهنام کشف می کند...

برگردیم به قبر حلیمه که همه چیز از آنجا می آید..استخوان شغال هست...عکس هست..نوار هست...صدا هست...صدای شتری بی گناه که ٥ گلوله بهش شلیک شد تا رازی را فاش کند یا صدای الماس با گناه که ٥ گلوله بهش شلیک شد تا رازی را با خود به گور ببرد...الماس به گور می رود تا از قبر حلیمه نوزادی زاده شود..نوزادی که در آغوش کیوان، ارام می شود...به بادکنک های رنگارنگی که به آسمان می روند خیره می شود و وقتی بزرگ می شود راز ها را بر ملا می کند..." کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند"... این بیت روی نواری نوشته شده که از قبر حلیمه بیرون آمده اما انگار صدای گریه های نوزاد اوست...نوزادی که معصوم به دنیا آمد اما عامل جنایت و خون شد ..خونی که ریخته شد و قبری که کنده شد تا زمین دهان باز کندو اژدهای درونش نعره زند و فریاد کشد و زمین از صدای ترسناکش به خود بلرزد..صدایی که کیوان قرار است ضبط کند ...روی همان نواری که صدای نفس های شهرزادش را ضبط کرده نفس های اژدها را هم ضبط می کند و در تهران خسته و بی رمق این روز ها ..در تهران الوده و شلوغ گوش می کند...ولی دیگر نه صدای نفس های شهرزاد هست ...و نه صدای اژدها...صدایی اگر هست ناله ی دردناک و ارام اژدهایی است که به خواب رفته و ارام از زمین بیرون می آید....همانند ناله نوزادی که از قبر حلیمه بیرون آمد و برایمان قصه ها و راز ها و راست ها و دروغ ها گفت...
و من اسپویل نشده، مَویز شدم!
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سپهر امیدوار (sepehr.omidvaar)
درباره نمایش اسم i
به شدت دوست داشتنی...جمع و جور و جذاب...
واقعا خسته نباشید به همه گروه که واقعا از اون دست کار هایی بود که باید همه چیز در کنترل باشد تا نمایش در بیاید و متن به این خوبی خراب نشود...
"وقتی می گوییم ببینید یعنی در اصل داریم می گوییم چیزای دیگه رو نبینید..."
"شنیدن" نوعی دعوت به جور دیگر دیدن یا در واقع چور دیگر شنیدن است...رویکرد مینیمالیستی کوهستانی که در هر تئاتر رو به افزایش است اینبار در دقایق اولیه به حذف صدا و دیالوگ و حتی راوی رسیده و تماشاگران نظاره گر سکوتند....سکوتی که با پاسخ های پر تنش بازیگر همراه است و گویی کارگردان اینبار جمله ابتدایی متن را که شاکله اصلی دیوار چهارم یکی از آثار درخشان خودش است را اینگونه تغییر داده...
"وقتی می گوییم بشنوید یعنی در اصل داریم می گوییم چیزای دیگه رو نشنوید..."
.
.
صحنه خالی تر از همیشه در حالی که یک بازی گر در بین تماشاگران است و نوع میزانسن و چینش ثابت بازی گران دیگر همه و همه بر سکوت دلالت می کنند...بر فاصله گذاری فکر شده برای هر چه بیشتر درگیر کردن ذهن بیننده به طور ناخودآگاه و بعدتر تکرار دوباره صحنه ها و دیالوگ ها این بار پر شده و بدون سکوت و بعد تر تکرار صحنه ها و تغییر بازی گر و تغییر زمان و مکان همه و همه در کسری از ثانیه اتفاق می افتد....اتفاقی که در آثار قبلی کارگردان هم دیده شده بود ... دیدن ادامه ›› و در اینجا انگار فرم تکمیل شده همان فرمول است.....فرمی که "دیدن" را از "دیوار چهارم" و "شنیدن" را از "سالگشتگی" وام گرفته اما در کمال حیرت همچنان فرمی نو و مستقل است....
.
.
برای امیررضا کوهستانی نازنین و تیم دست اندر کارش و بازی گرانی که به ما یاد دادند چگونه باید "شنید" اما دید.....
"فورس ماژور"
نکته: این نوشته برای آن ها که فیلم را ندیده اند مناسب نیست...



بخش اول: فضا سازی
همه چیز از فضاسازی شروع می شود... از سفیدی بی کران کوه های آلپ...خانواده ای خوشحال که برای تعطیلات به سفر آمدند و سکوتی کم نظیر...
اما بازیگوشی کارگردان از همان صحنه اول آغاز می شود... سونات "تابستان" ویوالدی روی منظره های برفی که مدام قطع می شود... این موسیقی ... دیدن ادامه ›› تا انتهای فیلم با ما همراه است ....گاهی می خنداند...گاهی دلهره زا می شود...گاهی غمگین است و گاهی ققط پاساژی است برای وصل شدن شبانه روز..
بخش دوم: معرفی خانواده
روابط خانواده پیچیده نیست....مثل همه ی زندگی ها از هر نظر معمولی... همه با هم بیدار می شوند...همه با هم مسواک می زنند..همه با هم غذا می خورند.. همه با هم اسکی می کنند...همه با هم می خوابند...
بخش سوم: اتفاق
دوربین ثابت است. خانواده در بالکن نشسته اند و با منظره ای کم نظیر مواجه اند و غذا می خورند. دیگران هم همینطور..همه چیز آنقدر عادی است که زندگی بیهوده جلوه می کند... دوربین ثابت است اما منظره در حال تغییر است... انگار که کوه های آلپ هم از این همه روزمرگی عاصی اند پس طغیان می کنند.. ریزش می کنند... اما انسان ها توجهی نمی کنند... کودک فریاد می زند اما پدر همچنان فیلم می گیرد.. انسان ها همیشه دیر متوجه می شوند... کودک جیغ می زند و پدر فرار می کند... آلپ که انگار از شوری که در انسان ها افتاده راضی است بازی اش را تمام می کند... دوربین همچنان ثابت است و همه چیز به حالت اولیه باز می گردد...انگار هیچ چیز تغییری نکرده تا اینکه پدر بر می گردد... زندگی به روال عادی خودش ادامه می دهد با یک تفاوت...این خانواده دیگر خانواده قبل نیست چون پدر وظیفه پدری اش را انجام نداده...
بخش چهارم: بحران
مادر بحران را مطرح می کند اما پدر به جای حل مسئله آن را تکذیب می کند... این ماجرا چند بار دیگر تکرار می شود و در این بین چیزی که اتفاق می افتد ترس است.....انسان ها می ترسند... می ترسند که از دست دهند...ترس روح آدم را نابود می کند....ترسی که در دل مادر است ترس از دست دادن پشتوانه زندگیش است و ترسی که در دل پدر است ترس از دست دادن حیثیتش...و ترسی که در دل بچه ها است ترس از دست دادن بنیان خانواده شان .. بحران بار ها مطرح می شود و هر بار به گونه ای متفاوت پدر آن را رد می کند و به قول خودش: " می توانیم دیدگاه های متفاوتی درباره اش داشته باشیم" .
بخش پنجم: بازگشت قهرمان
بحران نه تنها حل شدنی نیست بلکه به زوج دیگری هم سرایت می کند... انگار در این مکان همه چیز بیمار است... آلپ ضربه بعدیش را می زند تا بحران را به جدایی تبدیل کند ....در سکانسی چشم گیر و خوش ساخت وقتی که صفحه سفید می شود مادر ناپدید شده است و پدر حالا می تواند اعاده حیثیت کند...صفحه باز هم سفید می شود و سکوت... قهرمان باز می گردد... پدر مادر را نجات می دهد و همه خانواده در کنار هم مثل فاتحان تعطیلاتشان را به پایان می رسانند..آیا این یک پایان خوش هالیوودی است؟ نه ...صبر کنید...فیلم هنوز تمام نشده است...
بخش پایانی: همه چیز بر می گردد.
راننده اتوبوس ناشی است.. از پیچ های خطرناک جاده می ترسد و آلپ باز هم بازی خطرناکی می کند... حالا مادر است که برای نجات جانش فریاد می زند... همه چیز بر می گردد... نقش ها انگار عوض شده... مادر تبدیل به پدری شده که برای نجات جان خودش فرار می کند.... اتفاقاتی که در طول فیلم دیده ایم این بار تعمیم پیدا می کند انگار که هر لحظه بحرانی در حال وقوع است و هر اتفاقی می تواند زمینه ساز بحران باشد... همه پیاده می شوند و مادر دخترش را به جای پدر به "ماتس" می دهد... پدر تصمیم می گیرد که سیگار بکشد و دوربین خانواده را نشان می دهد...این همان خانواده ای است که اول فیلم دیدیم؟ این همان انسان ها هستند؟ این یک پایان باز آشکارا منفی است و پایان خوش هالیوودی نقض می شود..... آلپ آرام است چون کارش را کرده... ترس روح همه چیز را نابود کرده.... ترس از زندگی معمولی...ترس از روال عادی...ترس از دست دادن...ترس از بین رفتن...


تقدیم می شود به روبن اوستلند که راوی ترس هایمان بود...






 

زمینه‌های فعالیت

سینما
تئاتر
هنرهای تجسمی

تماس‌ها

sepehr.omidvar@yahoo.com